🔴 یه سری پیرمرد بی انگیزه جمع شدن تو دولت هر کس هم کاری می کنه فحش میدن!
@Jameeyemahdavi313
من اومد با یه #نکته_خانه_داری
میخوام واستون از #لباسشویی بگم
.
🌸اول اینکه نصف پیمانه دهانشویه 🥃رو داخل ماشین بریزین و بذارین یه دور کامل کار کنه
این کار باعث میشه تا تمام قارچ و باکتری و میکروب ماشین از بین بره
🌸از #یخ 🧊برای جلوگیری از چروک شدن لباس هایتان استفاده کنین
به همراه لباس ها تعداد زیادی یخ داخل ماشین بندازین
🌸از ورقه آلومینیومی برای کاهش زمان آبکشی استفاده کنین
یک ورق آلومینیوم رو مچاله کنید و همراه لباس ها بندازین ماشین
🌸از شامپو نرم کننده مو برای جلوگیری از چروک شدن لباس ها استفاده کنین
🌸با کمک چای و قهوه☕ لباس های تیره خود را نونوار کنید
در مرحله آبکشی ماشین ۲ پیمانه چای و یا قهوه دم کرده اضافه کنین
🌸اگر لباس شما داخل ماشین رنگ گرفته
لباستان را داخل آب و نمک و جوش شیرین خیس بذارین، حکم سفید کننده خواهد داشت
.
🌸بعد از اتمام شستشو یه لیوان سرکه و دو قاشق جوش شیرین بریزید داخل لباسشویی و بزنید کار کنه تا کامل ضدعفونی بشه
🌸درآخر یه دستمال داخل لاستیک جلویی لباسشویی بزارید مثل تصویر
امیدوارم دوست داشته باشید و به دردتون بخوره😘🥰❤💝
@Jameeyemahdavi313
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✅شرح ضرب المثل
✍امروزه احساس افسرگی و دلگیری بیش از گذشته در بین مردم فراگیر شده است و تغذیه نامناسب افراد افسرده باعث شده است تا دچار عود علائم افسردگی شوند.
افسردگی نشان از غلبه سردی و خشکی دارد و برای رهایی از آن باید نکاتی در تغذیه رعایت نمود که دوری کردن خوردن بیش از اندازه ترشیجات یکی از آن موارد می باشد. خوردن ترشیجات باعث ایجاد حالت رخوت و سستی در فرد می شود.
لذا این که می گویند “اگه ترشی نخوری یه چیزی می شی” منظور آن بوده است که حالت نشاط و چابکی و پر انرژی بودن خود را با خوردن ترشی به حالت رخوت و سستی تبدیل نکن تا همواره خنده به لبانتان بوده و از حالت اخم و تخم و دق دادن دیگران و بی حوصلگی دور باشید.
☜برای مفرح شدن حال افراد نیز خوردن روزانه یک استکان گلاب و همچنین دم کرده استخدوس و افتیمون و خوردن زعفران همراه برنج (هنگامی که در وعده غذایی برنج نیز باشد) نیز مفید است.
📚 حکیم حسین روازاده
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
33dfbe92f358d2026bb5cd79ba4d9a202171219f.mp3
6.73M
شیوه های تربیت پروردگار در کلام استاد عالی
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#قسمت_هفتم_ناحله🌹 محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق بعدش نشست کنارش و ماشین
#پارت_هشتم_ناحله🌹
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود
چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود. یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضا گفت :
+از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه
اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین. انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگواذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه برا همین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت
با خودم گفتم کاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرمش
لافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین
نگا به ساعت انداختم یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم
متوجه نگاه سنگین مامان شدم
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده . محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد دلم خیلی براش میسوخت ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ..
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنه. عه زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن توعم بد به دلت راه نده ان شالله چیزی نمیشه مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه کیفشو جمع کرد منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود خودشو به چادر محدود نمیکرد با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم چادرشو جلو اینه سرش کرد محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
🆔 @avaye_eshgh_ir
سلام
آیا با موضوع مهدویت آشنا هستید ??
آیا عشق مولا را در دل دارید
اگر مشتاق یادگیری مطالب مهدوی هستید?
شما را به این کانال مهدویت دعوت میکنم🌹☺️
کانال ما در زمینه مطالب مذهبی فعالیت دارد.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1505165355Cd37bf1da56
سلام صبح تون گلباران،
امروزتون پر از عطر دعا
خدایا..!
امروز سبد زندگی
دوستدارانت را پر کن
از سلامتی، جاودانگی، موفقیت
و خوشبختی، آمین
روزتون پر انرژی های مثبت
🆔 @Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 09 September 2020
قمری: الأربعاء، 20 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دفن پیکر جون در کربلا توسط بنی اسد، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️30 روز تا اربعین حسینی
▪️38 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313