📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۰ مهر ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 11 October 2020
قمری: الأحد، 23 صفر 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️6 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️14 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️15 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@Jameeyemahdavi313
Namaz02-48k.mp3
19.16M
فایل صوتی/سخنرانی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
با بیان استاد
#علیرضا_پناهیان
قسمت2⃣
*رعایت ادب اولین گام نماز خوب
*شباهت نماز، به رژه نظامی
*آثار وجود عظمت خداوند در دل
*فلسفه «الله اکبر» در نماز
*عظمت، عامل محبوبیّت
*مشکل جهان مسیحیت
*خدای فاقد عظمت در عرفان های وارداتی
*راه بهتر شدن نماز
@Jameeyemahdavi313
🔴 سمیرا مقدسی، وكيل پایه يک دادگستری:
🔹اسلام میگه حدود روابط محرم نامحرم رعایت شه بهش برچسب دین متحجر می زنید.
🔹وقتی پاتون به دادگاه خانواده میفته و روابط پنهانی که از روشنفکر بازی سرچشمه گرفته و باعث فروپاشی خانواده شده رو می بینید متوجه میشید که شما
🔹"مو میبینید و اسلام پیچش مو"
@Jameeyemahdavi313
✍خواص درمانی فوقالعاده انار معجزه فصل
💠بهبود کمخونی
💠 درمان افسردگی
💠 تسکین درد معده
💠 کاهش پلاک دندان
💠 جوان سازی پوست
💠 کاهش ابتلا به سرطان
💠 جلوگیری از بیماری قلبی
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
جنـگ بر روی چــادر
آغازش ڪربــلا بود ...
دشمن مــے خواهد
چـــادر از سر
زنانِ حسینے بردارد...
اولین هستہ مقاومت تشڪیل مے شود ؛
بہ فـــرماندهے
زینـب...
عفت زینب وار 🏴
#چادرانه 👑
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهلم_ناحله 🌹 تازه تونستم محمد رو برانداز کنم چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و ازش پرسید: +کجا؟
#پارت_چهل_و_یک_ناحله🌹
واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسید چی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب اه.
بی اراده لبخند زدم و جوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود. ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تو اما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش
خندیدم و لپش و کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی
نه نگفت دیگه اصن گفته باشه هم به تو چه
جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد؟
اتفاقی افتاده؟
_ن چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه
سرم درد گرفته بود دوباره یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن بابا استارت زدورفت از خونه بیرون دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده.
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف. ازین خراب تر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید
از بچه های هیئتمون بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد. حدود نیم ساعت گذشت همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه! بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد. با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن یهو همه ی وجودم آتیش گرفت. محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد.
+چیشد؟
_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تر از من لابد با اون حرفام وای..
محمد از من متنفر تر شده وای خدای من من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین رسیدیم مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو .
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم بعد از اون تصادف مزخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود مادر، پدر، خانواده حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت دلم براش میسوخت هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه آرومم کنه.فشارهای روم زیاد بود از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد و از طرف دیگه حال بد خودم . دم دمای اذان مغرب بود دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.رفتم تو بوتیک.دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.بازش کردم از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون رفتم سمت خونه یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون چون لباسم پوشیده نبود در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_به به ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیست من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم شما نیسی بی معرفت خان چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم
+خونه مام خیلی وقته خالیه درشم همیشه به روت بازه شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.بغض کرد.نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313