eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
‏ڪرونای‌عزیزم: یڪ بهار، یڪ تابستان، یڪ پاییز و یڪ ‌زمستان را دیدی. از این پس همه‌چیز جهان تڪراریست. گورتو گم ڪن دیگه..✋😶. @Jameeyemahdavi313
کار مملکت به کجا رسیده که مأموریت سربازان گمنام از شکار فردی مثل ریگی تو آسمون رسیده به کشف آرد و پیاز تو زیر زمین! @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_شش_ناحله 🌹 گل و شیرینی میارن یعنی ؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو
🌹 صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم. پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم . رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم‌ یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم‌ دلم ریخت.تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم. بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیا رو سرم خراب شد. مصطفی اینجا چیکار میکرد؟ کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه الان فقط تو رو کم داشتم! رفتم سمت اتاق مامان داشت لباس میپوشید. بهش گفتم مصطفی اومده. گفت:با بابات کار داره زود میره. مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم. داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد در که باز بو .بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد. ایفون رو برداشتم _جانم بابا +مهمون هامون اومدن به مامان بگو بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم دهنم از استرس خشک شده بود. آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت! چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت +خببب؟ بهش نگاه کردم و گفتم _اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود. حس خیلی عجیبی بود دلم‌میخواست زودتر ببینمش ! خیلی دلم براش تنگ شده بود رو صندلی نشستم و منتظر موندم صداها نزدیک تر شد صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم میخواستم زودتر پیششون برم. صدای محمد نمیومد یخورده که گذشت و نشستن رو مبل مامان اومد تو آشپزخونه. +چایی نریختی؟ _بابا تازه اومدن که! رو کرد سمت آذر خانم که رو زمین نشسته بود +آذر خانم قربون دستت یه چند تا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. +بیا برو سلام کن یه گوشه بشین. ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟! به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد. به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم. محمد ایستاد ، مثل همیشه سرش پایین بود سلام کرد با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم‌ یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم. به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود با انگشت شصت دستش به ابروهاش دست کشید بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد زانوهام شل شد شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد بهم نزدیک شد! تو فاصله یه متری باهام ایستاد دست گذاشت تو موهاش و گفت +تبریک میگم! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره اصلا این اینجا چیکار میکرد؟ تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم.چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد! چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه رو کجای دلم بزارم. دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت +عه اینم موهاش مث منه که! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت یه مشت نگاه رو سرم ریخت چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم سنگینی این نگاها آزارم میداد سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم‌ بابا
علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت. صداهاشون تو سرم اکو میشد انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش. یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد. آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ چاییم و رو میز گذاشتم. باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت +خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت +خیلی خوش اومدی پسرم مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت مابا مامانم خداحافظی کرد. تودلم گفتم چی میشد زودتر شرت رو کم‌میکردی؟ نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی! دیگه چیزی نفهمیدم بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چند تا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم‌حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن! اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند : آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
یه کانال براتون اوردم باقلوااااا👌👌👌👌 فقط ببینید چه رنگ و لعابی داره کاراش🤩😍 تا حالا کارهایی به این دلبری دیده بودین🤔☺️ واقعا انتخاب اینجا سخته😰😫😱 شیک و مجلسی تولد و....... باورت میشه همه ی اینکارا هنر دست باشه🤩🤔✂️ جا نمونی از دیدن این همه زیبایی😍😎 شما به این کانال دعوتی🤓💖 https://eitaa.com/golsar_shik_jazab
یه کانال براتون آوردن باقلوا😁 همه کارها دست سازه خودمه از هر انگشتی یه هنر میباره👏 کارهای نمدی (تزئین اتاق کودک، تزیین تولد، تزیین منزل و.... اکسسوری نوزاد(دستبند، سنجاق سینه، بند پستونک ..... تزیین سرویس بهداشتی، آشپزخونه و..... گلسر کلاه پوم پوم پاپوش و....... پس بدو بیا که جا نمونی🏃🏃🏃🏃 ادمین👇 @M_9368 آدرس کانالمون👇 http://eitaa.com/joinchat/3537698832C698f4e95fb
🌸گالری یاس سفید🌸 🎁به عزیزانتان هدیه های ماندگار بدهید🎁 مخصوص خانمها 👩،آقایان👨و خانواده های 👨‍👩‍👧‍👦باسلیقه انواع⬅ ✔ملزومات حجاب(گیره و سوزن حجاب) ✔️سنجاق سینه ✔گردنبند ✔دستبند ✔ست همسرانه💑 ✔ست فرزندانه👪 و کلی کارهای شیک و مجلسی ✅تک👌 ✅شیک👌👌 ✅خاص👌👌👌 😍کلی باید بگردی همچین کارایی پیدا کنی😍 آدرس کانال👇 https://eitaa.com/gallery_Yas_seefid 💐امتحانش ارزش داره💐
سلام مهدےجان 🌷 🤍گر نیایے تا انتظارت مے ڪشم 💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم 🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم 💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 284 @Jameeyemahdavi313