☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۹ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 29 November 2020
قمری: الأحد، 13 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸امام علی علیه السلام :
ما اَقبَحَ بِالانسانِ أَنْ یكونَ ذاوَجهَین.
چقدر قبیح است که انسان دارای دو چهره متضاد و متفاوت باشد
✅فهرست غررالحکم صفحه395
@Jameeyemahdavi313
✅پیشگیری از کرونا
🧂از بهترین نسخه های پیشگیری از ویروس کرونا استفاده از قرقره آب نمک است. استاد خیراندیش انجام این نسخه را بسیار ضروری و کاربردی میدانند. به ازای یک لیوان آب ، یک قاشق چایخوری نمک باید اضافه کنید.
این آب نمک را در بطری های شیشه ای بریزید ودر دسترس خانواده قرار دهید و در طول روز از قرقره آب نمک بهره بگیرید تا حلق شما بخوبی ضدعفونی شود.
📚سایت حکیم خیراندیش
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
هرجا نمیدونستی باید چیکار کنی
چایی بریز . .☕️🍃✨
#خوشمزگیات🥥💫)-
@Jameeyemahdavi313
#انرژی_مثبت✨
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_هشت_ناحله🌹 با سلیقه ی خوب مادرم اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود محمد همونطور که
#پارت_هشتاد_و_نه_ناحله🌹
شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا و یاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست اینجاهم از کوفه بدتره اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست شاید درد داشته باشه حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه باعث تعالی روحت میشه.
حالا ما هم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست بندگیه!
دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.
اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد راست میگفت،حق با اون بود من که میدونستم محمد عاشق شهادته من اینجوری عاشقش شده بودم من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم میدونستم حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه میدونستم چقدر اذیت میشه ولی میترسیدم خیلی میترسیدم تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم سوریه رفته بودخبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.پ خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش رو برگردوند و جوابی نداد منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟
تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم دلم واسش میسوخت شرمنده شده بودم شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم به جون تو به جون زینب...
+هیس دنیا هنوز به امثال