#سلام_امام_زمانم 💚
غمی به وسعت
دریای بیکران دارم
هوای گنبد زیبای
جمکران دارم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شروع صبح رابا سلام بر تو اغاز میکنم
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۲ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 13 July 2021
قمری: الثلاثاء، 2 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 23 تیر 1400 )
• ورود "اورل هريمن" براي ميانجيگري بين ايران و شركت نفت انگلستان (1330ش)
• آغاز عمليات بزرگ رمضان، در منطقه جنوب در شرق بصره (1361ش)
• آغاز به كار نخستين دوره مجلس خبرگان رهبري (1362ش)
• درگذشت دكتر "عبدالهادي حائري" نويسنده، پژوهشگر و مورخ معاصر (1372ش)
• درگذشت دكتر مهدی حميدی شيرازی شاعر، محقق و نويسنده نامی معاصر (1365ش)
📆 روزشمار:
🌺7 روز تا روز عرفه
🌺8 روز تا عید سعید قربان
🌺13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#پيامبر_اکرم♥ #صلیاللهعلیهوآلهوسلم_فرمودند:
در باره لغزش های مؤمنین تجسس نکنید، چون که هر کس لغزش های برادران مؤمن خود را پی جویی کند، خداوند نیز لغزش های خود او را پی جویی خواهد کرد و او را بی آبرو و رسوا خواهد کرد هر چند که در درون خانه اش باشد.
📗اصول کافی ج2 /3355
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_مهربانم♥
سلامی از عطش به چشمه سار ...
سلامی از درخت به بهار ...
سلامی از بیقراری به آرامش ...
سلامی از ناامیدی به امید ...
سلامی از بی کسی به پناهگاه ...
سلامی از انتظار به خورشید ...
سلامی از من که در نهایت فقرم
به شما که در اوج عنایتید ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
|•☘️🌹•|
💗اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ،
ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ،
ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ڪﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔـﻆ ﮐﺮﺩ ...
💗ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿـﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷـﻮﺩ ﺧﺸڪﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ،
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸـﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ...
💗ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓـﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏـﺮﻕ ﮐﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿـﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ ...
💗اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ..
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘـﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ ...
#روزتونمتبرکبهنگاهخدا
@Jameeyemahdavi313
💫🌺💫🌺💫🌺
#وظایف_منتظران
🌺هر کس به میزان علم و دانش خود، باید مردم را به سوی امام دعوت نماید و مردم را به ایشان نزدیک نماید و نشر معارف مهدویت از جمله این کارهاست. شخص دعوت کننده باید علاوه بر حکمت علمی، دارای حکمت عملی بوده و بصورت عملی مردم را با حضرت آشنا نماید زیرا تاثیر بیشتری دارد.
❤️امام معصوم میفرماید:
همانا عالِمی که به مردم معارف دینشان را یاد میدهد و ایشان را به امامشان دعوت میکند، از هفتاد هزار عابد، برتر است.*۱
🌸 آیت الله موسوی اصفهانی نویسنده کتاب ارزشمند مکیال المکارم میفرماید: (وظیفه ما در زمان غیبت) دعوت کردنِ مردم و هدایت آن ها به سمت امام زمان است و این کار از "مهمترین" طاعات و "واجبترین" عبادات است.*۲
📚۱. مکیال المکارم ج ۲ ص ۲۷۴
📚۲. مکیال المکارم بخش ۸
💢مبادا مولایمان را چشم به راه بگذاریم...
🌤ألـلَّـھُـمَــ؏َـجِّـلْلِوَلـیِـڪْألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
4_1625902849.mp3
1.02M
🎧🎧
⏰ ۱ دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ همراه خدا باش و پادشاهی کن
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
🔹 #نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
#کانالمنتظرانظهور در
ایتا و هورسا و آپارات ↙
@montazerane_zohour
💠 وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
و شکیبایی کن، که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد!
صبر کردن درسته سخته ولی زمانی قشنگ میشه که بدونی نه تنها چیزی رو
از دست نمیدی بلکه خدا به اندازه ی همون صبرت بهت پاداش میده .
قدری تامل
خدا هوامونو داره....😉
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا 💚
@Jameeyemahdavi313
💠 یَا رَبِّ لَا تُعَلِق قَلبی بِمَا لَیسَ لِی
خدایا!
نگذار قلب من
به چیزهایی که از آن من نیست
پیوند بخورد.
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا 💚
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_هفتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند💗 خیلی جدی گفتم: –ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور
#پارت_بیست_و_هشتم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند💗
–مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه.
–منظورت چیه؟
–ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته.
ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری.
یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی میکنی.
حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی.
ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنهایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو میبینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
–خوشبهحال مامان، چه شوهر خوبی دارهها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه.
–مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچههاش چقدر از خود گذشتگی کرده.
بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
–بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچهها خاصیت مادرهاست.
دستم را در هوا چرخاندم.
–نه بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه میگفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش.
امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت:
–واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سختترین کارهای دنیاست. خیلی جذابهها، فکر کن آیندهی یه نسل دست مادره، اگر بچههاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچههاش آزار و اذیت بشه.
–سرم سوت کشید امیرمحسن.
با حیرت گفت:
–آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟
گوشیام را از کیفم درآوردم.
–حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟
–عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره.
–اخه میترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت میکشم.
–خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان.
– باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحهی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده.
دست امیرمحسن روی برگههای کتاب بی حرکت ماند.
–چی شد یهو؟ به چی میخندی؟
خندهام را جمع کردم و گفتم:
–به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا.
–میگی چی شده یا نه؟
–برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمیخوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته.
خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همهی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه.
امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد.
به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی."
قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشمهایم را بستم. اشکم چکید. احساس میکردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و میخواهد از سینهام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم.
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را میپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313