eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ_تصویری ⚠️اگه یه روز خواستید به درد امام زمان بخورید.. 🎙استاد اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
🔺️افراد به احترام ، پاسخی مثبت میدهند🌷 زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند کمی بعد ، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود اعتراض کرد او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت ، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی ، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید ، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد ، برایتان انجام خواهند داد این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم ، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. @Jameeyemahdavi313
همه‌اش به زندگی مادی رسیدن ؛ لباس بچه را اتو کردیم اما حساب نکردیم این بچه اهل نماز هست یا نه ، اهل تقوا هست یا نه ، رفیق هایش چه کسانی هستند؟ به شکمش رسیدیم ، به فکرش نرسیدیم کفش خوب برایش خریدیم، کتاب خوب برایش نخریدیم. برای مسکنش دقت کردیم ۴۰ بنگاه معاملاتی رفتیم اما برای معلمش یک بنگاه معاملاتی هم نرفتیم که آقا معلم خوب در کشور کیه؟ من در تعجبم برای مادرهایی که برای خواستگاری دختر یا پسرشان ۱۰۰ تا خانه می‌روند اما برای خرید یک کتاب خوب، ۵ مغازه نمی‌روند!! اینها همه مهم است. @Jameeyemahdavi313
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ 🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ 🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني 🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ 🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين 🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂 🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻 🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂 🍂🌻اللهم امین 🌻🍂 🍂🍂🍂🍂🍂
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_پنجم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم ولی دیگه این چیزا برام مهم
🌹 کدوم آشپزی تو دنیا می‌تونه همچین غذایی بپزه؟ مادر خندید و گفت: –پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوه‌ی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم. امیر محسن گفت: من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفته‌ی خوشمزه‌ایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم می‌کردی. اینجوری که مزه‌ی غذاهارو قاطی می‌کنم. مادر گفت: –صدف باهوشه، زیر دست خودم همه‌ی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه. با التماس گفتم: –نه، مامان این‌کار رو نکن، بزار حداقل میریم خونه‌ی امیر محسن اینا مزه‌ی اصلی غذاها رو بفهمیم. همه خندیدند و مادر چشم غره‌ایی نثارم کرد. موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمی‌داد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. می‌خواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت: –بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی. فوری گفتم: –امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟ –چرا از خودش نپرسیدی؟ –پرسیدم نگفت. –اونوقت انتظار داری من بگم؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –فقط می‌خواستم اگر کاری از دستم برمیاد... –می‌فهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه. دو هفته‌ایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد. راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود. اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم می‌آمد. نمی‌دانم پری ناز بود یا نه، چون شماره‌ی قبلی نبود ولی شماره‌ی داخلی هم نبود. گاهی برایم شعر می‌فرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا می‌پرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟ من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم. تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحه‌ی گوشی‌ام روشن شد. نگاهی به آن انداختم. دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود: –تو با راستین نامزد کردی؟ با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحه‌اش زل زدم. یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمی‌دارد؟ شماره‌اش را برای راستین فرستادم و نوشتم: –شما این شماره رو می‌شناسید؟ جوابی نیامد. گوشی‌ام را بستم و به کارم ادامه دادم. بعد از چند دقیقه تقه‌ایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد. بلند شدم. گوشی‌اش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید: این شماره باهات تماس گرفته؟ –بله، البته پیام داده، شماره کیه؟ جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم. –شماره پری‌نازه. –نه، شماره پری‌ناز که این... حرفم را برید. –شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش می‌کنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟ سرم را پایین انداختم. –پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟ سرم را بالا آوردم. –نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده. –پس چی نوشته؟ –هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه. سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد: –کی این دست از سر ما برمی‌داره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت. –اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا. –مثلا چی؟ –نمی‌دونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم: –ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟ جوری نگاهم کرد که حس کردم می‌خواهد منظورم را از چشم‌هایم کشف کند. –چطور؟ به صفحه‌ی مانیتور نگاه کردم. –سواله دیگه. –چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد: –بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار می‌کنی. سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمی‌توانست این قدر خوشحالم کند. با صدای پیامک به طرف گوشی‌ام رفتم. پری‌ناز نوشته بود: –با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟ نمی‌دانم از هیجان بیش از حد بود یا این که می‌خواستم پری‌ناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم: –آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه می‌کردم که دیدم گوشی‌ام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم. چه می‌گفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود. همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق
وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت: –پری‌نازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد: –چی میخوای از جون ما؟ نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ انداخت و گفت: –قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت. از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم. با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست. –تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید. –ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت. –رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه. کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم. –رمز نداره. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد. –چرا رمز نزاشتی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چرا بزارم؟ زل زد به صفحه‌ی گوشی‌ام و با تامل گفت: –خب برای این که یه وقت می‌دوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا می‌کنن. –این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش می‌کنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشی‌ام کار می‌کرد گفت: –به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک می‌کنه. چه می‌دونم به هزار دلیل... –چشم، از این به بعد رمز میزارم. لبخند محوی زد و گوشی‌ام را روی میز گذاشت. –از این به بعد هر شماره‌‌ایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید. کلافه گفتم: –اون دنبال چیه؟ چی می‌خواد. اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت. –دنبال عذاب دادن من. التماس می‌کنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعه‌ی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده. نگاهم را به اوراق انداختم. –چقدر کارهاش عجیبه. راستین پوفی کرد. –واقعا گاهی فکر می‌کنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب می‌کنه. البته هر چی‌می‌گذره دیوانه‌ترم میشه. با نگرانی گفتم: –یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید. –نه بابا، نمی‌تونه بیاد ایران که، اگر می‌تونست به قول خودش میومد دارم میزد و می‌رفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون. منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم. گفت: –از حسادت نمی‌دونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمی‌دونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد: –اون الان چیزی نمیخواد جز اندازه‌ی یه نخود عقل. تقریبا یک هفته‌ایی از آن موضوع گذشت. امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی ‌کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران می‌آمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم. هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران می‌بارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین می‌آمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمه‌ی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی...زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم. ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم. –سلام ستاره جون خوبی؟ –سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟ –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. –تنهایی؟ –آره. مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت. چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد. –وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم. –آره نظرم عوض شد. مامانت می‌گفت تو شرکت پسر مریم خانم کار می‌کنی. –آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم. راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟ کنجکاو پرسیدم: –کجا دیدی؟ –همین طلا فروشی سر چهار راه. –طلا فروشی؟ با کی؟ –خودش تنها بود. –خب چی می‌خواست بخره؟ –من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه می‌کردم که دیدمش. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 583 @Jameeyemahdavi313ر
┅┅✿❀🌻﷽🌻 ❀✿┅┅ ✋🏻بر قامت استوار خورشيد سلام ✋🏻بر سايه ماندگار توحيد سلام ✋🏻بر ساحت نورانی آن ماه كه هست ✋🏻سرمايه ی جاودان امّيد سلام 🤲🏻 *اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ* ✋🏻سلام برمحبوب قلبها و آقای دو عالم ✋🏻و سلام بر منتظران ظهورش اللهم عجل لولیک فرج به حق عمه جان زینب سلام الله🙏🙏🙏 🍁🍁🍁🍁🍁 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۳ شهریور ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 25 August 2021 قمری: الأربعاء، 16 محرم 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم ( 4 شهریور 1400 ) • افتتاح راه آهن سراسری ايران (1317ش) • ترور مبارز متعهد "حاج مهدی عراقي" و فرزندش "حسام"، توسط گروه منحرف فرقان (1358ش) • صدور قطعنامه 620 شوراي امنيت عليه كاربرد سلاح شيميايي توسط عراق (1367ش) • درگذشت "مهدی اخوان ثالث" شاعر معاصر (1369ش) 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️33 روز تا اربعین حسینی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
🌼 ☀امام رضا علیه السلام هنگام ذکر نام "قائم" ارواحنافداه از جای برخاسته و دست بر سر می نهاد و می فرماید: خدایا فرجش را برسان و قیامش را آسان گردان. 📗منتخب الاثر ج۵۰۶ 🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف وصد حیف که از بی خبرانیم هنوز 🌼 @Jameeyemahdavi313