eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔹 معمولا ما نعمت زمان رو در زندگی خودمون نمیبینیم اما عمرمون که به پایان رسید یه دفعه ای میخوایم این نعمت ارزشمند رو ببینیم اما دیگه قدرت دیدن نداریم... ✅ زمان تقریبا میشه گفت مهم ترین دارایی ما هست. در واقع خیلی وقتا میشه که آدم ها شدیدا مراقب پول خودشون هستند که الکی خرج نشه ولی در خرج کردن زمانشون بسیار دست و دل باز هستند! 💵 بابا پول رو میشه به دست آورد ولی زمان رو دیگه نه.... شما باید برای "زمان خودت" بیشتر ارزش قائل بشی و بیشتر مراقبش باشی تا پول خودت. 👈🏼 نسبت به خرج کردن زمان برای خودت و دیگران سعی کن خسیس باشی!
⭕️ یه نکته بسیااااار مهم که باید بهش دقت بشه اینه که : 👈🏼 زمان عمر ما همون میزان زندگی ما و در حقیقت جان ماست. 🔺 یعنی شما برای هر کسی یا هر چیزی یه مقدار وقت بذارید در حقیقت دارید به همون میزان از "جان خودتون" رو بهش میدید!!! 💢 شما مثلا وقتی یک ساعت پای فلان فیلم یا کارتون وقتتون رو میذارید در واقع معناش این میشه که حاضر شدید جون خودتون رو فدای اون کارتون یا فیلم کنید! تا حالا به این موضوع دقت کرده بودید؟🙄 🔶 اگه به شما بگن حاضری جونت رو برای فلان کارتون بدی میگی چی؟ ⭕️ میگی مگه من جونم رو از سر راه آوردم بخوام برای یه چنین موضوع بی ارزشی بدم!😤 اما خب ناخودآگاه داری جونت رو براش میدی بزرگوار...
‍ ‍ ‍ ‌ 📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿 ☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: ☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️ 💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫 الهـــــــــــــے آمیݧ التمــــــــــاس دعــــــــــا ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ 📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
🍅 دانه های گوجه فرنگی،جایگزین قرص آسپرین 👈محققان دردانه‌های گوجه فرنگی ماده ای کشف کردند که همانندقرص آسپرین میتواندجلوی لخته شدن خون را گرفته و به گردش طبیعی خون کمک کند. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @Jameeyemahdavi313 ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_صد_و_سوم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند💗 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا
💗 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.
با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد. با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم: – چی خوردی؟ با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پری‌ناز زد و فریاد زد: –قرص خورد؟ قورتش داد؟ من مثل شوک زده‌ها به حرکات نیروی پلیس نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم جواب بدهم. آن پلیس خودش را به طرف پری‌ناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پری‌ناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود. پلیس با خودش گفت: –ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید: –از کجا آورد؟ با دیدن حالات پری‌ناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینه‌اش اشاره کردم. پلیس نوچی کرد و نجوا کرد. –باید نیروی زن با خودمون میاوردیم. پری‌ناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس می‌کشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر می‌کرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافه‌ی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم. پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشم‌هایم می‌دید ولی چیزی نمی‌شنیدم. کم‌کم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمی‌دانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پری‌ناز بی‌حرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد. پری‌ناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد. ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پری‌ناز نگاه می‌کردند. پری‌ناز هم از ترس آنها جیغ میزد و می‌خواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم. با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام می‌گفت: –خانم، خانم. چشم‌هایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم: –من چرا روی زمین افتادم؟ بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت: –فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم: –واقعا مرد؟ بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. –آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده. همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیده‌بودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت. با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم: –مگه شما اینجا بودید؟ گفت: –نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم. "یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعه‌ایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم. بعد یاد راستین افتادم. گفتم: –باید برم بیمارستان. آقارضا گفت: –من میبرمتون، با این حالتون نمی‌تونید رانندگی کنید. می‌خواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازه‌ی پری‌ناز داخل ماشین، یاد صحنه‌ایی که چند لحظه‌ی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم: –باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو می‌برم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: –سویچ رو بدید من شمارو می‌رسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو می‌برم. در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم: –آخه زحمتتون میشه. به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد. –شما نیایید بهتره. سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان صفحه ۴۶ @Jameeyemahdavi313
سلام صبح زیباتون بخیر ☕️ 🌸 😊 صبحی پر از آرامش 🌸 سلامتی ✨ موفقیت 🌸 انرژی مثبت🌸 و خبرای خوش✨ براتون آرزو میکنم🌸🙏🌸 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۱ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 02 November 2021 قمری: الثلاثاء، 26 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️38 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️46 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
♥ سلامی از ذره ای کوچک به روشن ترین خورشید ... سلامی از قلبی مضطرب به بزرگترین آرامش .... سلامی از چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف ... سلامی از من که تنهاترینم به تو که مولای منی، 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ‌‌@Jameeyemahdavi313