اگر دو چیز را رعایت ڪنی، خدا شہادت را نصیبت میڪند؛
یڪی #پرتلاش باش
دوم #مخلص باش!
این دو را درست انجام بدی ، خداهم شہادت را نصیبت میڪند♥️✨🍃
• شہید حسن باقری
@Jameeyemahdavi313
چرا کسی در مورد تمرینات سخت فیزیکی و نفس گیر آرات که فقط ۷ سال داشت اعتراضی نکرد و همه تشویقش کردن و باهاش لایو گذاشتن اما حنانه ۱۳ ساله که حافظ قرآن شده و توانسته مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث رو کسب کنه رو منکوب می کنند و میگویند این دختر باید می رفت دنبال عروسک بازی؟
#پیاده_نظام_دشمن
@Jameeyemahdavi313
✅نماز تکرار نیست!
✍🏻حاج آقا قرائتی: بعضی ها فکر میکنند نماز تکراری است!! نماز تکراری نیست؛ کسی که چاه میکند، در نگاه اول کندن او و کلنگ زدنش تکراری به نظر میآید، ولی این کار حقیقتا تکرار نیست...چون با این تکرار هربار یک مقدار عمق چاه بیشتر میشود. کسی هم که از نردبان بالا میرود، هر قدم که بر میدارد،بالاتر میرود؛ این قدم ها هیچگاه تکرار نیست... نمازهم تکرار نیست. اگر در نماز توجه داشته باشیم، نماز هجدهم ما غیر از نماز هفدهم خواهد بود و یک پله بالا خواهیم رفت.
💥نماز معراج و نردبان مومن است برای رسیدن به کمالات.
@Jameeyemahdavi313
🔸️سخنرانی سید حسن نصرالله به مناسبت #اربعین
🔘سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان به مناسبت اربعین حسینی ساعت ۸:۳۰ عصر روز چهارشنبه جاری به وقت لبنان (ساعت ۲۱ به وقت تهران) سخنرانی خواهد کرد.
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_چهار_ناحله🌹 صداش زدم: _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما دارم میرم تهران +بری تهران
#پارت_سی_و_پنج_ناحله🌹
دیدم تلفنم زنگ میخوره مامان بود.تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس.مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:
+خواهش میکنم!
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا از استرس تمام تنم میلرزید چیزی هم نمیتونستم بگم اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب.
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده چندتا تب بر و تقویتی سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.
میخواد بهش سرم بزنه اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد منم همین کار رو کردم بعدش هم از اتاق رفتم بیرون پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه نگاهم دنبالش بود یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
با صدای ریحانه پلک زدم حس میکردم یه غریبه تو خونمونه ولی نمیتونستم دقیق شم فقط به صداها گوش میکردم گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف :
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان.
خودتو اذیت نکن دخترم.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم چه مهربون بود!آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد!
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن مراقب باش که دستش کبود نشه چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم بهم سرم زده بودن حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد.
ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم.
ریحانه گفت
+چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم:
_آییی!صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم
+من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ای بابا بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.
تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت.
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد رو سرش و بوسید و گفت :
+دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت: دست کشید رو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :
+خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
بی خیالش شدم نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم چقدر دلم تنگ بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرده بود و رفت...
هعی ..چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتم پیششون دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نمیخواستم ریحانه متوجه شه صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود ! من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
نمیدونم چرا واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم چند روز گذشته بود دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟
با نگاهی که پر از درد شده بود تلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون با کف دستم زدم رو پیشونیم سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ای بابا بیشتر ک
ه دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.
تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت.
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد رو سرش و بوسید و گفت :
+دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت: دست کشید رو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :
+خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
بی خیالش شدم نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم چقدر دلم تنگ بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرده بود و رفت...
هعی ..چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتم پیششون دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نمیخواستم ریحانه متوجه شه صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود ! من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
نمیدونم چرا واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم چند روز گذشته بود دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟
با نگاهی که پر از درد شده بود تلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون با کف دستم زدم رو پیشونیم سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
🆔 @avaye_eshgh_ir
#مهدےجان 💚
❣من که از شوق تو سرمست و سرِ پا شده ام
مرحمت کن نظری تا که به اینجا شده ام✨
❣توشه ام خالی بوَد حیف که نباشد هنگفت
در امید لطفِ تو این بار به نجوا شده ام✨
❣منجیِ کلّ جهانی در برِ دیو و ددان
به امید مددت وارد صحرا شده ام✨
❣ساحل امن و امانی نشوم غرق در آن
هر زمانی که هوادار تو مولا شده ام✨
❣نادم از جرم خودش سر به گریبان بنگر
همچو حرّم که برِ شاه هویدا شده ام✨
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@Jameeyemahdavi313