☘🍁
🍁
ماباگناه
روحوقلبخودمونروخرابکردیم..
بهحدیکه
دیگهعجائبعالمرونمیبینیم.
صدایتسبیحفرشتگانرونمیشنویم..
عاشقانهازدوریخدااشکنمیریزیم..
وباغیرخداسرگرممیشیم..(:
#تبآهیات💔
#استادپناهیان
#راھبۍپایان
@Jameeyemahdavi313
کسیکهمیخواهدبهطورِقطعجزوِ
یارانِامامزمانارواحنافداهباشد،
بایدامتحانبدهد،بایدغربالهاراطیکند.
#امامزمان ارواحنافداه،
افرادِسستنمیخواهند!
کهبهمحضاینکهبهدنیارسیدند،
خودشانراببازندوغرقدنیاشوند.
ارکانحکومتِامامزمانارواحنافداه
خیلیبایدمحکمباشند،
بههیچوجهنلغزند.
دربرابرِهیچتندبادی،تندبادمادّیات،
ثروتوتطمیع، تکاننخورند.
#حاجآقازعفریزاده
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
🌱"تو باغبان وجود خود هستی"
🌸درونت را گلستان کن...
علفهای هرز باغ وجودت را مثل
#کبر،
#حسد
#کینه
#نفرت
#دروغ
را هرس کن.....
کاری کن تا خانه دلت خانه امام زمانت باشد.
و بنگر دلی را که صاحبش امام زمانش باشد
#عشق،
#محبت،
#مهربانی،
#خیرخواهی و....
را چگونه هر روز به همنوعانش هدیه خواهد داد.
#تزکیه_نفس_را_جدی_بگیریم
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 526
@Jameeyemahdavi313
﷽❣ #امام_زمانم ❣﷽
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری.
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری.
🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
🍃ظهور نزدیک است🍃
❣🕊
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۹ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 30 June 2021
قمری: الأربعاء، 19 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️
📆 روزشمار:
🌺19 روز تا روز عرفه
🌺20 روز تا عید سعید قربان
🌺25 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺28روزتا عید بزرگ غدیر
➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
✅ #حسن_خلق
🌸تمرین حسن خُلق کنید.
🌸عوض اینکه #اخم کنید #بخندید،
🌸عوض اینکه #تکبر کنید #تواضع کنید
🌸عوض اینکه #بخل کنید #سخاوت داشته باشید و #مهربان باشید.
🔹میگویند راهِ داشتنِ حُسنِ خلق چیست...؟
🌸راهش این است که #تمرین کنی.
🌸تمرین میخواهد.
🌸تمرین مهربانی کنی...
🌸از کلامت شروع کن.
🌸با عملت تمرین کن...
🌸غضب میخواهی بکنی؟
🌸جلوی غضبت را بگیر...
💐استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
حفظه الله تعالی
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
🌸 #امام_صادق_علیه_السلام_فرمودند:
به آنچه امیدش را نداری امیدوارتر باش از آنچه که به آن امید داری، چرا که موسی علیه السلام رفت که آتش بیاورد، ولی بعنوان پیامبر مرسل بازگشت...
📚کافی،ج۵،ص۸۳
📌امیرالمؤمنین علی علیه السلام میفرمایند:
شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای به دست آوردن آنها، با پاشنه های پای خود زیر بغل های شترها را بزنید، که به سرعت حرکت کنتد، تا به این پنج چیز برسید سزاوارتر است؛
❶ هیچکس از شما، نباید به کسی امیدوار باشد، مگر به خـدا.
❷ و از هیچکس و هیچ چیز نترسد، مگر از گنـاه خود، زیرا عذاب خدا سخت است.
❸ اگر چیزی را که نمی داند، از او بپرسند، نباید خجالت بکشد، و فوراً بگوید نمیدانم.
❹ و اگر چیزی را نمی داند، نباید شرم کند، از اینکه آن را بیاموزد.
❺ و بر شما باد بر صبر کردن، زیرا صبر از ایمان است، و مانند سر است در بدن، و خیر و نیکی در بدنی که سر نداشته باشد نیست، و همچنین در ایمانی که با آن صبر نباشد.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۷۹
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پانزدهم #عبور_زمان_بیدارت_میکنه🌹 زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی طول کشید تا
#پارت_شانزدهم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
–آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت میتونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمیتونیم تغییر بدیم.
میگفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشهی تغییر رو خودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی میدونست.
–چرا؟
–میگفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده.
–واقعا؟
–راست میگه اُسوه، همین رها دوستم میگفت افسردگی گرفته، از بس میبینه همه از مسافرتهای خارج و خونههای آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید.
–آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو میگیرن. اونجوری فکر میکنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.
لبهایم را بیرون دادم.
–الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید.
–توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگهی ما میپیوندی.
خندیدم.
–والا اونقدر امیرمحسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمیکنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم.
امینه یک ابرویش را بالا داد.
–اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟
از جایم بلند شدم.
–اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو میبینه.
امینه به گلهای قالی خیره ماند.
خمیازهایی کشیدم.
–من رفتم بخوابم.
–عه، جریان خواستگار رو نگفتی.
جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم:
–تموم شد. به درد هم نمیخوردیم.
میخواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم.
به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید:
–همه چی تموم شد نه؟
–آره.
–قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟
–سایلنتش کرده بودم.
نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
–صارمی دوباره ظاهر نشه.
بعد کنار گوشم ادامه داد:
–منم زنگ زدم به خونتون.
ابروهایم را بالا دادم.
–وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه.
–چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود.
–خب تو چی گفتی؟
بیتفاوت گفت:
–چی میگفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید.
حرصی نگاهش کردم.
لبخند زد.
–تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم.
با ذوق ادامه داد:
–بر عکس تو خیلی بچهی خوبیه.
با تعجب پرسیدم:
–مامانم گوشی رو بهش داد؟
–نه، اول امیر محسن برداشت با هم یهکم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.
سرزنش بار نگاهش کردم.
–نترس بابا، داداشت از همون اول میخواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم.
بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت.
دستم را جلوی چشمهایش تکان دادم.
–چیزی شده؟ زل زد به چشمهایم.
–میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمیگیرید؟
چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟
–سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.
خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن.
–ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.
با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.
بعد از ساعت کاری به صدف گفتم:
–میای بریم خونهی ما؟
چشمهایش برق زد.
–واسه چی؟
واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه.
–باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم.
صدف زیاد به خانهی ما میآمد و رابطهی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش میگرفت و این برای من عجیب بود.
وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.
صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت:
–وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
لبخند زدم.
–اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی میکنم بهش فکر نکنم.
مادر با ظرف میوه وارد شد.
–خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت میگشتم.
–خوش به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد میتونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمیتونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند.
–راستی آقاامیرمحسن کجاست؟
– تو که امدی گفت برم تو اتاق شما راحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه.
–چرا؟
– به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه.
صدف گفت:
–پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم.