🔴اوووونچچچچچچنان رونقی ایجاد کرد که اصلاً دیگه به یارانه ۴۵ تومانی نیازی نداریم!
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_ششم_ناحله🌹 خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدی
#قسمت_هفتم_ناحله🌹
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن خبری از مصطفی هم نبود رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم
مداح شروع کرد به خوندن.
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم. درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ..که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی! یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه مراقب رفتارمون باشیم..
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن..
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم .ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردمانرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کردبیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عموایناااهنوووز تو خوابیییی ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شد
این صبحگاه
روشن و زیبا بخیر
بامداد دلکش و
دلچسب و روح افزا بخیر
صد سلام از من به
دستان پر از مهر شما
صبح من ، صبح شما
صبح همه دنیا بخیر
سلام صبحتون
به نور خدا بخیر
🆔 @Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 08 September 2020
قمری: الثلاثاء، 19 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️31 روز تا اربعین حسینی
▪️39 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️40 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام حسین (علیه السلام) فرمودند :
✨خداوندا !
تو می دانی قیام ما،برای رقابت در امر ریاست و یا به چنگ آوردن ثروت و مال نبوده،بلکه هدف ما آشکار کردن نشانه های دین تو و اصلاح شهرهاست تا بندگان مظلومت آسوده باشند و به احکامت عمل شود.
📚 تحف العقول ص ۱۷۰
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_حسینی
💎این روزها این تعبیر را زیاد می شنویم که "ما ملت امام حسینیم"
👈اما لازمه مولفه های امام حسینی، بودن شور و شعور حسینی در کنار هم است.
🔸گرچه خدا را شکر که در بسیاری از جاهای کشورمان، شور حسینی بین پیر و جوان موج می زند، اما درباره شعور حسینی حرف و تامل زیاد است.👌
⬅️بخشی از شعائر و سیره امام حسین (ع) را ما گفتیم، اما برای شعور حسینی دیگر چه الگوهایی از زندگی اباعبدالله (ع) را می توان سرلوحه زندگی مان قرار دهیم!
@Jameeyemahdavi313
🔴امام خامنه ای: نگذارید احساس غیرت انقلابی و تکلیف در مقابل انقلاب،در دلهای شما ضعیف بشود...
❇️ به شاخص بپیوندید.
🆔 @shakhese
🔴 یه سری پیرمرد بی انگیزه جمع شدن تو دولت هر کس هم کاری می کنه فحش میدن!
@Jameeyemahdavi313
من اومد با یه #نکته_خانه_داری
میخوام واستون از #لباسشویی بگم
.
🌸اول اینکه نصف پیمانه دهانشویه 🥃رو داخل ماشین بریزین و بذارین یه دور کامل کار کنه
این کار باعث میشه تا تمام قارچ و باکتری و میکروب ماشین از بین بره
🌸از #یخ 🧊برای جلوگیری از چروک شدن لباس هایتان استفاده کنین
به همراه لباس ها تعداد زیادی یخ داخل ماشین بندازین
🌸از ورقه آلومینیومی برای کاهش زمان آبکشی استفاده کنین
یک ورق آلومینیوم رو مچاله کنید و همراه لباس ها بندازین ماشین
🌸از شامپو نرم کننده مو برای جلوگیری از چروک شدن لباس ها استفاده کنین
🌸با کمک چای و قهوه☕ لباس های تیره خود را نونوار کنید
در مرحله آبکشی ماشین ۲ پیمانه چای و یا قهوه دم کرده اضافه کنین
🌸اگر لباس شما داخل ماشین رنگ گرفته
لباستان را داخل آب و نمک و جوش شیرین خیس بذارین، حکم سفید کننده خواهد داشت
.
🌸بعد از اتمام شستشو یه لیوان سرکه و دو قاشق جوش شیرین بریزید داخل لباسشویی و بزنید کار کنه تا کامل ضدعفونی بشه
🌸درآخر یه دستمال داخل لاستیک جلویی لباسشویی بزارید مثل تصویر
امیدوارم دوست داشته باشید و به دردتون بخوره😘🥰❤💝
@Jameeyemahdavi313