🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني
فَاِنَّكُما ناصِرانِ
🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ
🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني
🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ
🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين
🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂
🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻
🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂
🍂🌻اللهم امین 🌻🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_پنجم #عبور_زمان_بیدارت_میکند💗 آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر
#پارت_هشتاد_و_ششم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند💗
اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گرههای زندگیت رو باز میکنه دیگه...
–میدونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم.
–اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کمکم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم.
–سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمیکنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بیاهمیت اینقدر غر میزنه؟
پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد.
–خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ایبابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پسفردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای میتونی.
–حالا ببینم چی میشه.
نفسش را بیرون داد.
–دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوتهی خار.
–کدوم؟
–بوتهی خاری رو تصور کن که میخوای از باغچهی خونت بکنی و بندازیش دور
هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی
به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه
اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن.
آه از ته دلی کشیدم.
–ایبرادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانهشان باغچه دارد و...
با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچهی خانهی همسایه دل کندم و به حرفهایش گوش سپردم.
–دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان.
–باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درشمیارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده.
صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم:
–دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما.
صدف هم لبخند زد.
–اتفاقا میخواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره.
زمزمه کردم:
–دستش درد نکنه.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشیام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پریناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.
گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحهاش را روشن میکردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود.
–کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود:
– مادر شوهرم خیلی میپرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده.
چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم.
از یک شمارهایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند.
دل دل کردم. حتما از طرف پریناز است، شاید شمارهی جدیدش است. چارهایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر میدادم.
دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و میخواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمیکردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاریام نمیکردند.
روی لبهی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمیخواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم.
نمیدانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمیکردند. فقط چشمهای با دل و جان یاریام میکردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند.
بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم.
ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میلههای فلزی، به نظر قدیمی میآمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمیرسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان میداد. چند ثانیهایی دوربین ثابت بود تا این که کمکم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شدهاند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشمهایش بسته بودند. نمیدانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود،
شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود.
با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشمهایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمیتوانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جملهی همیشگیاش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم"
دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناریاش رفت.
بعد روی میز جابجا شد و تصویر پریناز جلوی دوربین گوشیاش آمد. چشمهایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضحتر ببینم.
پریناز لبخند مضحکی زد و گفت:
–اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که میخواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول میرفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی.
لب زدم.
–لال بشی، خدا نکنه.
نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت:
–الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه.
این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله، خندهایی کرد و ادامه داد:
–باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابستهی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو میگه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس.
من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمیدونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است.
سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قرآن صفحه 6
@Jameeyemahdavi313
صبح است و هوا ، هوای لطف است و صفا! 🌹
صبح است و نوا ، نوای مهر است و وفا! 🌺
صبح است و دلا هر آنچه می خواهی 🌹
هست؛ بر سفرۀ گستردۀ الطافِ خدا❤️
سلام صبحتون بخیر🌸
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۱ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 22 September 2021
قمری: الأربعاء، 15 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شروع بیماری حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا اربعین حسینی
▪️13 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️14 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️19 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
﷽
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله♥
یاامام حسین سلام میدهمــ و دلخوشم
ڪہ فرمودید:
هرآنڪہ در دل خود یاد ماستــ زائر ماستــ
❣اَلسلام علی الحسین
❣وعلی علی بن الحسین
❣وعلی اولاد الـحسین
❣وعلی اصحاب الحسین
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربان_من♥
همه روز ، روز توست ...
روز پرکشیدن در هوای معطرت ...
روز تکرار مداوم نام قشنگت ...
روز نشستن در سایه ی دلنشین یادت
روز انتظارِ بیشتر و امیدِ نزدیک تر ...
سلام بر تو که خوب ترینی ...
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
🔴💢#پندانه
📷 دوربین های مدار بسته ای که در زندگی ما نصب شدهاند:
1⃣ دوربین اول: خود خداست .
📖آیه چهاردهم ازسوره ی علق:
«آیا نمیدانند که خدا آنها را نگاه میکند!»
2⃣دوربین دوم: پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است .
📖آیه ی۴۵ سوره احزاب:
«ای پیامبر ما تو را در امت گذاشته ایم ،
هم شاهد هستی و آنها را میبینی .
هرکاری که بکنند آنها را میبینی . .»
3⃣ دوربین سوم:
امامان معصومین علیهم السلام هستند .
📖آیه ۱۰۵ سوره توبه
که سه دوربین اول در این آیه جمع است:
ای پیامبر به مردم بگو هر کاری میخواهید بکنید ، اما اعمال شما را خدا میبیند ، پیامبر میبیند و مؤمنان (امامان علیهم السلام)
نیز میبینند . .
4⃣دوربین چهارم:
ملائک مقرب خدا هستند .
📖آیه ۱۸ سوره ق:
ازشماحرکتی سرنمیزند مگر آنکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند. یکی مأمور نوشتن خوبی ها ویکی مأمور نوشتن بدی هاست. فقط این دوملک یک تفاوتی باهم دارند. این یکی اگرنیت خوبی هم کنیم یادداشت میکند. آن یکی نیت بدی کنیم یادداشت نمیکند.
5⃣دوربین پنجم: زمین است.
📖سوره زلزال
روز قیامت همین زمینی که ماروی آن نشسته ایم می آید و خبرهای خود را میدهد.
6⃣دوربین ششم:زمان است.
📖 آیات اول سوره بروج و روایات صریحی از امیرالؤمنین علیه السلام داریم که شب جمعه اعمال شما را ثبت میکنند. شب و روز عرفه اعمال شمارا میبینند. ایام هم موجود زنده هستند.
7⃣دوربین هفتم:
دوربینی که ازهمه تکان دهنده تراست، اعضاء و جوارح مامیباشند.
📖آیه ۲۱ سوره فصلت
@Jameeyemahdavi313