eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ 🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ 🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني 🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ 🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين 🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂 🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻 🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂 🍂🌻اللهم امین 🌻🍂 🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_صد_و_دوم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند💗 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش داد
💗 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟ تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ می‌دونی تو این مدت چه بلایی سر همه‌ی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی... حرفم را برید و فریاد زد. –من نمی‌خواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود. پوزخند زدم. –با خیانت به کشورت می‌خواستی همه چیز خوب... –دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشه‌ی مانتواش را کنار زد و اسلحه‌ایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد: –حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشته‌ی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحه‌ایی که به کمرش بود شوکه شدم. راستین رو به پری‌ناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت: –بسه، مگه نمی‌خواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخم‌هایش را باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟ پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت: –به محض امدن ماشین میرم. رو به راستین گفتم: –زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. پری‌ناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و گفت: –بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد. اعتراض آمیز به گوشی‌ام اشاره کردم. –اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش. پوزخند زد. –یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟ –نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به... پری‌ناز با اخم حرفم را برید. –دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو می‌کشی وسط؟ راستین با تعجب پرسید: –رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم. اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت: –تو این شرایط خیلی سخته. پری‌ناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد. –چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم. راستین به حرفش اهمیتی نداد. پری‌ناز روی صورت راستین خم شد. –دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشم‌هایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خودش گفت: –ماشین رسید. کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پری‌ناز بعید به نظر می‌رسید گفت: –تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر می‌کند. عاجزانه‌تر از قبل حرفش را ادامه‌داد: –من بدون راستین نمی‌تونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمی‌تونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون می‌تونی، چون دورت پر از... حرفش را بریدم: –چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر... حالت چهره‌اش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمی‌آمد دندانهایش را روی هم فشار داد. –منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمی‌توانم، اما در عوض پرسیدم: –اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟
نفسش را محکم بیرون داد. –قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا... لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد: –البته بازم همون حس قدیمش برمی‌گرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، می‌تونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه. با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست. خم شد و کفشهایش را پوشید. –من دیگه برم، ماشین دم در معطله. بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم. راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد. نگران کنارش ایستادم. –اگه درد دارید خب دراز بکشید. اخم‌هایش را باز کرد. –کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم. امروز راحت‌تر می‌تونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد می‌زدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفره‌ایی که چند دقیقه‌ی پیش پری‌ناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم: –پری‌ناز... خیلی... به فکرته.. پوزخندی زد و گفت: –تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟ نگاهش کردم و او ادامه داد: –دقیقا همونه، اون خرسم می‌خواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، می‌دونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمی‌تونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار می‌دادم که از دردش شبها نمی‌تونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش می‌گفت. تو جای من باشی چیکار می‌کنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچه‌ی لج بازی می‌مونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمی‌کنه احتیاج به روان‌پزشک داره. تو این مدت به اندازه‌ی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو... صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد. گفتم: –آمبولانس امد. –نه، این آژیر مال ماشین پلیسه. –ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد. بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمه‌ی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم. راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید: –کی بود؟ به طرف پنجره‌ی سالن رفتم. –نمی‌دونم. راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود. خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گرد‌وخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم. راستین گفت: –بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه. به طرفش رفتم و صورت منقبض شده‌اش را از نظر گذراندم. –چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت. به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود. جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم: –پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجه‌ی من شد و گفت: –پری‌ناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدیم فرار کرده بود. بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود. آقارضا گفت: –بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند.
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت: –چطور این همه درد رو تحمل کرده؟ –راستین در حالی که چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد گفت: –با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد. دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند. یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبه‌ی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت: –الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده. راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی می‌کردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت: –یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت: –صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت. همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند. من به آقا رضا گفتم: –من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید: –شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد. –نامزدشه. با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد. آقا رضا رو به من گفت: –شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزده‌ام. همین که صفحه‌ی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت: –باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم. آن یکی گفت: –شما برید. ما هم میاییم بیمارستان. تشکر کردم و خط را وصل کردم. –سلام مامان. بابا بیدار شده؟ –دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟ –من خوبم مامان. –اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟ با تعجب گفتم: –مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمی‌خواهید بپرسید راستین چی شد؟ –بسه‌ها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی. –مامان جان خب شما که همه چی رو حدس می‌زنید و می‌دونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم می‌دونید ماشین رو کی میارم دیگه. نوچ نوچی کرد و گفت: –خوبی بهت نیومده‌ها. آهی کشیدم و گفتم: –دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بده‌ها. بیچاره خیلی... با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحه‌اش انداختم. قطع کرده بود. "ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمی‌دونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد. وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند. در یکی از ماشینها پری‌ناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیره‌‌ی ماشین وصل کرده بودند. اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان صفحه ۴۴ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی دفتری از خاطره‌هاست... یک نفر همدم خوشبختی‌ها یک نفر همسفر سختی‌هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ما همه همسفر و رهگذریم آنچه باقیست فقط خوبی‌هاست... سلام صبحتون بخیر روزتون عالی🌹 @Jameeyemahdavi313
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۹ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 31 October 2021 قمری: الأحد، 24 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️40 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️48 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
♥️ سال‌هاست که تمام نقشه‌ها را زیر و رو می‌کنم به امید نشانه‌ای... اقلیم‌ها پُر است از نبودنت بیاکه جهان در انتظار توست 🌼 @Jameeyemahdavi313
🖊 : انسان یعنی محرم اسرار الهی دین خدا را پیاده کنید گله نکنید شکر گزار باشید درکارها اول توکل بر خلق خدا نکنید اول توکل بر خدا کنید در کارهایتان لقمه حلال ببرید سر سفره زن و بچه‌تون لقمه ناپاک در فرزند اثر میگذارد نگید چون فلانی داره امضا یا خلافی میکنه پس منم انجام میدم شما خودتو دریاب و پیش خدا عزیزشوید کشیک نفس بکشیدو خودتان را به حساب بکشید نگید منو جادو کردن پیش فلانی برم شما اشرف مخلوقات هستیدشما را به بازی نگیرندبا این حرفا تنت را خسته نگه دار تا نفست تو را به بازی نگیرد. 🌱 @Jameeyemahdavi313