نَواےزهـــرا....💗:
#حدیث_روزانه⛅️ |°
🧡مولا علی (ع)می فرمایند:🧡
آنکه تلاشش برای آخرت باشد خداوند، هم و غم دنیای اورا برطرف می کند....🕊🌱
...🦋کافی ، ۸:۳۰۷🦋...
@JavananSarat
#حدیث_روز
💐امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام:
🌸 گناه درد است ، استغفار داروی آن است ، و تکرار نکردن درمان (کامل) آن.
@Javanansarat
رمضان ماه تمرین است … تمرین عشق… تمرین اراده… تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق…🌸
#ماه_مبارک_رمضان
🆔 : @Javanansarat | جوانان سارات
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت7⃣
هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است😊به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید.
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: زود بااااااااش😂چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود😬😄طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه ی پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید😬 صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: الان نشانت می دهم😜خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم😉🙃صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند👏جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند🍀صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت😯
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم🤗اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدا زدم: آقا... آقا... آقا...😃😃😃
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: آقا... آقا... آقا صمد!
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد😳 تصویر آن نگاه و آن چهره ی مهربانف تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید💖
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.
چادرم را سر کردم و به طرف خانه ی خواهرم راه افتادم.سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: سلام😊برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار😄
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟؟؟؟
گفتم: چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت. از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد😁😁😁
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید😂خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم😉
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
تولدت مبارک
۴ اردیبهشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_پاییزی
#یادت_باشه
#الگوی_آسمانی_من
🆔 : @Javanansarat | جوانان سارات
#منبر_بزرگان🍃🌸
•||حاجاسماعیلدولابے؛
هنگامےڪہبہیادامامحسینعلیہاسلام
مےافتید؛تردیدۍنداشتہباشیدڪہ
آنحضرتهمبہیادشمااست... :)
«طوبایِڪربلا..صفحہ۱۴۹»
•° #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله :)♥️
@JavananSarat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت8⃣
صمد خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت میکردم😂😉
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند😋
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون، آلبالو☺️ صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد🍀 تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده. گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ی ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپنه.
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی😉 موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: قدم! برو رختخواب ها را بیاور.
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیفِ اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: حتما خیالاتی شده ام. چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: کیه؟! اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود😱می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: باز می خواهی فرار کنی؟؟؟گفتم بنشین.
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.
می خواستم گریه کنم. گفت: مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جِن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.
خیلی ترسیده بودم. گفتم: الان برادرهایم می آیند😰
خیلی محکم جواب داد: اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلا تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟؟؟؟ از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سوالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش😬جواب ندادم.
دوباره پرسید: قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟؟؟؟ اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟؟؟
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد رو به رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: من هیچ کسی را دوست ندارم. فقط، فقط از شما خجالت می کشم.
نفسی کشید و گفت: دوستم داری یا نه؟؟؟
جواب ندادم. گفت: می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم 🌸 اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟؟؟
جواب ندادم. گفت: جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟؟؟؟
آهسته جواب دادم بله☺️🙃☺️
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
#به_وقت_مطالعه_قرانی
✅شناسنامه قرآن کریم
☀نام : قرآن مجید
☀شهرت : فرقان،تنزیل,...
☀محل تولد : مکه،غارحراء
☀شماره شناسنامه : یک
☀فرستنده : خداوند تعالی
☀گیرنده : محمدِامین(صلی الله علیه وآله)
☀ملکه وحی : جبرئیل
☀تعدادسوره : ١١۴
☀تعدادآیه : ۶٢٣۶
☀تعداد کلمات : ٧٧٨٠٧ کلمه
☀تعدادحروف : ٣٢٢٣٧۴ حرف
☀تعدادجزء : ٣٠جزء
☀تعدادحزب : ١٢٠حزب
☀اولین سوره نازل شده: سوره علق
☀آخرین سوره نازل شده : سوره نصر
☀بزرگترین سوره : سوره بقره
☀کوچکترین سوره : سوره کوثر
☀قلب قرآن : سوره یس
☀عروس قرآن : سوره الرحمن
☀تعدادسوره های مکی : ٨۶سوره
☀تعداد سوره های مدنی : ٢٨سوره
☀سوره ایکه بسم ا... ندارد : سوره توبه
☀سوره ایکه دوبسم ا...دارد : سوره نمل
☀اولین گردآورنده به ترتیب نزول وتاویل : حضرت علی(علیه السلام) .
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
التماس دعا
...درپناه قران باشيد
حتما به اشتراک بزارید تا همه بدونند .
🍃 معنای اسم سوره ها
حیف نیست خودمان را مسلمان بدانیم اما معنای اسم سوره ها را ندانیم؟
بسم الله
👇 👇🌿🌹🌿🌹🌿
1- فاتحه👈گشاينده
2- بقره👈گاو ماده
3- آل عمران👈خانواده حضرت عمران علیه السلام
4- نساء👈زنان
5- مائده👈سفره و خوان غذا
6- انعام👈احشام و چهار پايان
7- اعراف👈جائى است ميان بهشت و
8- انفال👈منابع و ثروت هاى عمومى در طبيعت
9- توبه👈بازگشت
10- يونس👈نام يكى از پيامبران
11- هود👈نام يكى از پيامبران
12- يوسف👈نام يكى از پيامبران
13- رعد👈غرش آسمان و ابر
14- ابراهيم👈نام يكى از انبياء
15- حجر👈نام سرزمين قوم ثمود
16- نحل👈زنبور عسل
17- اسراء👈حركت شبانه
18- كهف👈غار
19- مريم👈مادر حضرت عيسى
20- طه👈رمزى است خطاب به پيامبر اسلام صلی الله علیه وسلم
21- انبياء👈پيامبران
22- حجّ👈قصد و آهنگ و نام يكى از عبادات اسلامى كه از فروع دين است
23- مؤمنون👈ايمان آوردگان
24- نور👈روشنایی و روشنی
25- فرقان👈جدا كننده
26- شعراء👈شاعران
27- نمل👈مورچه
28- قصص👈قصّه
29- عنكبوت👈نوعی حشره
30- روم👈نام كشورى است
31- لقمان👈نام مردی حکیم که اصلش حبشی بوده و در روزگار داود می زیسته است
32- سجده👈سجده كردن
33- احزاب👈حزب ها و گروه ها
34- سبا👈نام شهری که بلقیس دختر هدهاد در کشور یمن، پادشاه آن بود. او به عقد حضرت سلیمان علیه السلام در آمد
35- فاطر👈شكافنده، پديد آورنده
36- يس👈از حروف رمز قرآن و خطاب به پيامبر
37- صافّات👈به صفّ كشيده ها
38- ص👈از حروف مقطع رمز
39- زمر👈جمع زمره: گروه ها و دسته ها
40- مؤمن👈ايمان آورنده
41- فصّلت👈بخش بخش و فصل فصل شده
42- شورى👈مشورت و هم فكرى و نظر خواهى
43- زخرف👈زينت و زيور
44- دُخان👈دود
45- جاثيه👈به زانو افتاده
46- احقاف👈نام سرزمين قوم عاد در نزديكى يمن
47- محمّد👈صلی الله عیله وسلم[نام پيامبر بزرگ اسلام
48- فتح👈پيروزى
49- حجرات👈حجره ها و اطاق ها
50- ق👈از حروف رمز اوائل سوره ها
51- ذاريات👈پراكنده كنندگان
52- طور👈نام کوهی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به آنجا رفت
53- نجم👈ستاره
54- قمر👈ماه
55- رحمن👈بخشنده
56- واقعه👈پيش آمد، حادثه
57- حديد👈آهن
58- مجادله👈گفت و گو و جَدَل
59- حشر👈بيرون آمدن، بر انگيخته شدن
60- ممتحنه👈زن امتحان شده
61- صفّ👈رديف و صفّ
62- جمعه👈یکی ازایام هفته
63- منافقون👈دو چهره ها
64- تغابن👈گول خوردگى و حسرت و خسران
65- طلاق👈رها ساختن و طلاق دادن زن
66- تحريم👈حرام و ممنوع ساختن
67- ملك👈فرمانروائى
68- قلم👈وسیله نوشتن
69- حاقّه👈آن چه سزاوار و مسلم و حقّ است
70- معارج 👈نردبان ها، رتبه هاى بالا برنده
71- نوح👈از پيامبران بزرگ
72- جن👈موجودى نامرئى با ويژگيهائى عجيب
73- مزمّل👈گليم به خود پيچيده
74- مدثّر👈جامه به خود پيچيده
75- قيامت👈برخاستن
76- دهر👈روزگار، دوران
77- مرسلات👈فرستاده شده ها
78- نبا👈خبر
79- نازعات👈آنها كه از روى قوت مى كشند
80- عبس👈چهره در هم كشيد
81- تكوير👈 هم پيچيده شدن
82- انفطار👈شكافته شدن
83- مطففين👈كم فروشان
84- انشقاق👈دو شقه شدن و شكاف برداشتن
85- بروج👈برج ها
86- طارق👈ستاره ظاهر شونده
87- اعلى👈برتر
88- غاشيه👈فرا گيرنده
89- فجر👈سپيده دم
90- بلد👈شهر
91- شمس👈خورشيد
92- ليل👈شب
93- ضحى👈نور و روشنائى
94- انشراح👈گشاده شدن، وسيع شدن
95- تين👈انجير
96- علق👈خون بسته، زالو، كرم
97- قدر👈اندازه، سنجش، ارزش
98- بيّنه👈دليل روشن و حجت آشكار
99- زلزال👈لرزش و زلزله
100- العاديات 👈دوندگان
101- قارعه👈كوبنده
102- تكاثر👈افتخار به زيادى ثروت و عزّت
103- عصر👈زمان، بعد از ظهر، فشار و ...
104- همزه👈عيب جو و طعنه زن
105- فيل👈نوعی حیوان
106- ايلاف👈الفت دادن
107- ماعون👈ظرف غذا
108- كوثر👈خير فراوان
109- كافرون👈كافرها
110- نصر👈يارى
111- تبّت👈شكسته باد
112- اخلاص 👈خالص كردن
113- فلق 👈صبح
114- ناس👈مردم
@Javanansarat
🌷 #امامصادق (عَلَیه السَلام) :
☘️ لو لَمْ یبْقَ منَ الدُّنیا اِلاَّ یومٌ واحِدٌ لَطَوّلَ اللهُ ذلِكَ الیومَ حَتّی یخرُجَ قائمُنا أَهْلَ البَیت...!!
🌸 اگَر اَز عُمـر دُنیا ٺنها یِڪ روز ماندِه باشد خداوند آن روز را آنقدر طـولانۍ مۍڪُند تا قائِم ما اَهلِبِیٺ (عَلَیھم السَلامـ) ظُهور کند...
📚منٺَخَبالاَثَر ، ص 254
#ظهور_امام_زمان
#جمعهء_مهدوی
🆔 : @Javanansarat | جوانان سارات