#حدیث_روزانه⛅️
🦋امام صادق (ع)می فرمایند:🦋
بہ راستے خداوند پدر و مادر را به خاطر شدا علاقه به فرزند می آمرزد..🕊🌱
...💎 ڪافی ج۶ ،ص۱۵۰ 💎...
@JavananSarat
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت5⃣
خدیجه با اشاره ی چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم😬بعد هم از اتاق بیرون رفت.
کمی این پا و آن کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم.
ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت: کجا؟!چرا از من فرار می کنی؟!بنشین باهات کار دارم.
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من😊 بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن😁گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی. نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: شاید هم بمانم همین جا در قایِش🙃
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد😉آخرش عصبانی شد و گفت: تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود😍
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی؟!
جواب ندادم. دست بردار نبود😉پرسید: دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت....
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم😉😄
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست☺️کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: از او خوشم نمی آید. کچل است😁خدیجه خندید و گفت: فقط مشکلت همین است. دیوانه!!!مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود ، کاکلش در می آید.
بعد پرسید: مشکل دوم؟؟؟؟
گفتم: خیلی حرف می زند🤨
خدیجه باز خندید و گفت: این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رو در بایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد
😂😂😂
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم🙃🙂🙃
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم😬
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه ی اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
به کلی هدیه، رفتم و گوشه ای نشستم و آنها را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد😌نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند🔆
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت.آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند،نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی،درِ حیاط ما هم جز شب ها،همیشه باز بود. شنیدم یکنفر از پشت در صدا میزند.
ادامه دارد🖋.
#دختر_شینا
نَواےزهـــرا....💗:
#حدیث_روزانه⛅️ |°
🧡امام صادق (ع)می فرمایند:🧡
با افراد هم سطح خودت همسفر شو....🕊🌱
...☘میزان الحکمه ، جلد۵ ، صفحه ۳۱۴☘..
@JavananSarat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت6⃣
شنیدم یکنفر از پشت در صدا می زند
یا الله... یا الله...
صمد بود
برا اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد😍😍😍
قلبم به تپش افتاد💗 برادرم ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود😁توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم، خیلی زحمت دادم، به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی😠چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده. و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده.
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم🙃خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده😂😁چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد☺️
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشود قدم😃خوش به حالت🙂 چقدر دوستت دارد.
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.
خدیجه تعجب کرد: چرا قایم کنیم؟!
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد😂خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است😁
ایمان، چنان به در می کوبید که در را می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان!!! صمد برای قدم چی آورده بود؟؟؟؟
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد🤪🤪🤪
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم🍀
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه ی روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت😋از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند شیرین جان.
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه ی خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند. همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
نَواےزهـــرا....💗:
#حدیث_روزانه⛅️ |°
🧡مولا علی (ع)می فرمایند:🧡
آنکه تلاشش برای آخرت باشد خداوند، هم و غم دنیای اورا برطرف می کند....🕊🌱
...🦋کافی ، ۸:۳۰۷🦋...
@JavananSarat
#حدیث_روز
💐امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام:
🌸 گناه درد است ، استغفار داروی آن است ، و تکرار نکردن درمان (کامل) آن.
@Javanansarat