eitaa logo
♥️شهیدانه♥️
112 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مقام‌معظم‌رهبری: جهادتبیین‌فریضه‌قطعی‌وفوری‌است. مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید👇 🌱°https://eitaa.com/Javananeshohadayi🌱 آیدی @shahideh14
مشاهده در ایتا
دانلود
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ′سید′ بعداز‌یه‌دست‌فوتبال‌مشتی وقتش‌رسیده‌بود‌به‌قولم‌عمل‌کنم:/ به‌یکی‌از‌پسرا‌پول‌دادم‌و‌گفتم‌برو‌ ده‌تا‌فلافل‌بخر‌.. چهرشو‌درهم‌کشید.. حاجیییی‌فلافل؟؟؟😐 بخدا‌ما‌به‌کمتر‌از‌کوبیده‌قانع‌نمیشیم!:/ -دستمو‌گذاشتم‌رو‌دهنش‌و‌گفتم میخوای‌شورش‌کنی؟🤨 برو یاعلی..🚶🏻‍♂ رفتم‌دفتر‌بسیج‌و‌یه‌زنگ‌به‌زهرا‌زدم.. -محمد‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌کارات‌روتموم‌کن یه‌کار‌ضروری‌پیش‌اومده‌!! -اولا‌سلام‌ چی‌شده‌مگه؟؟ -تو‌کارتو‌تموم‌کن‌..من‌بهت‌میگم -باشه‌خداحافظ🙄.. -خداحافظ حاج‌آقا‌گلستانی‌یه‌لیست‌دراز‌ رو‌تحویلم‌داد حدس‌زدم‌این‌همون‌لیست‌خانم‌قاسمی‌باشه! بدون‌اینکه‌سرمو‌بیارم‌بالا چشامو‌تا‌جایی‌که‌راه‌داشت‌بالا‌آوردم اینم‌از‌معضلات‌تنبلیه‌دیگه:/.. -این‌چیه‌حاج‌آقا؟ -لیست‌فروشگاه‌ها.. -آها‌چشم‌،فقط‌حاج‌آقا‌کلاس‌های‌تابستونه‌رو‌ واسه‌صبح‌برنامه‌بریزم‌یا‌عصر؟ -بنظرم‌صبح‌رو‌واسه‌باشگاه‌و‌ کلاس‌های‌تفریحی‌بزار بعد‌از‌ظهر‌واسه‌کلاس‌های‌عقیدتی:)) -چشم‌همین‌کارو‌میکنم -چشمت‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌انشالله:)) برنامه‌ها‌رو‌ریختم‌و‌رفتم توی‌حیاط‌مسجد‌ پسرا‌دورم‌رو‌گرفتن حاجی‌خیلی‌خوش‌گذشت.. میشه‌بازم‌بیایم؟ -از‌صاحب‌خونه‌اجازه‌بگیرید:)) -حاجی‌صاحب‌اینجاکیه؟ مگه‌شما‌نیستید؟ -نه‌‌بچه‌ها،صاحب‌خونه‌خداست:) خدا‌شما‌رو‌دعوت‌کرد‌ه‌بودخونش🕶.. از‌بچه‌ها‌فاصله‌گرفتم باهم‌حرف‌میزدن.. منم‌بدون‌توجه‌به‌اونا‌‌زنگ‌زدم‌زهرا.. -سلام‌زهرا بیا‌من‌کارام‌تموم‌شد -پشت‌سرتم😎😅 رومو‌برگردوندم -به‌به‌زهرا‌خانم..😅 -میبینم‌ازاین‌جماعت‌هم‌دل‌بردی😌.. روبه‌پسرا‌دستمو‌بالا‌گرفتم‌و‌گفتم یاعلی‌پسرا✋🏻′ 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید سوار‌ماشین‌‌شدیم من←😶 زهرا←😶 آخر‌من‌مجبور‌شدم‌ شروع‌کنم -میشه‌بگی‌چی‌شده؟ چرا‌انقدر‌می‌پیچونی؟ ازمن‌چیزی‌رو‌قایم‌میکنی؟ توی‌نامه‌ی‌حسین‌چیزی‌نوشته‌شده‌بود؟ -آروم‌برادر‌گلم😌.. آقا‌داماد‌،چیزی‌نشده برات‌میخوایم‌بریم‌خاستگاری‌،همین! -برای‌این‌،اینهمه‌مقدمه‌چینی‌کردی؟😶 -آخه‌آدم‌حسابی‌ تو‌خودت‌آخرین‌خواستگاری‌ای‌که‌رفتی‌رو‌ یادت‌میاد‌هنوز‌اصلا؟🙄 گفتم‌الان‌یادت‌رفته‌حتما خوبه‌حسین‌یه‌کاری‌کرد‌به‌فکر زن‌گرفتن‌تو‌هم‌افتادیم:/.. یه‌مورد‌معرفی‌کرد‌توپ🕶.. -کی‌رو‌معرفی‌کرده؟ -خانم‌قاسمی -چیییییییییی؟😮 -خوبه‌توی‌این‌گیری‌ویری‌های‌زندگی فقط‌همین‌حسین‌بود که‌به‌فکر‌زن‌‌گرفتن‌تو‌بود! بخاطر‌همین‌اخلاق‌خوب‌و خیرخواهانش‌شهید‌شداا😪.. -همش‌صدا‌ها‌توی‌سرم‌اکو‌میشد.. یهو‌وسط‌حرفای‌زهرا‌پریدم‌و‌گفتم -خانم‌قاسمی‌میدونه؟ -نه‌ولی‌الان‌رفته‌خونه‌حتما‌فهمیده‌الان -وای‌🤦🏻‍♂پس‌من‌امشب‌مسجد‌نمیرم.. عباس‌غیرتیه‌،بخدا‌اگر‌خفتمو‌نگرفت‌‌عباس‌نیست!! -خاک‌عالم‌،نگا‌دختر‌مردم‌میخوادبه‌کی‌تکیه‌کنه😂🤦🏻‍♀!! -بسه‌زهرا،تو‌عباس‌رو‌نمیشناسی🙄.. -شنیده‌بودم‌برادر‌زن‌ابهت‌داره‌پیش‌داماد ولی‌نه‌انقدردیگه!😂 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ماشین رو روشن کردم تمام‌راه‌رو زهرا‌یه‌ریز‌‌حرف‌زد اما‌هیچیش‌رو متوجه نشدم! -محممممممد!🤨 -ها،هاچیشده؟ -یه‌ساعته‌دارم‌صدات‌میزنم😐.. -ببخشید‌حواسم‌نبود چیشده‌حالا؟ -بریم‌برات‌کت‌و‌شلوار‌بخرم.. -نه‌من‌نیازی‌به‌لباس‌جدید‌ندارم -حرف‌نزن‌،من‌میگم‌باید‌چیکار‌کنی! -زهرا‌عزیزم‌،اسرافه‌بخدا.. میدونی‌من‌کلا‌ًکت‌و‌شلوار‌نمیپوشم اگر‌هم‌بخری‌،عمرا‌راضی‌بشم‌روز‌خواستگاری بپوشمشون.. -باید‌بپوشی‌،لباس‌رسمیه‌دیگه! -‌زهرا‌اذیت‌نکن‌،لباس‌دارم‌خودم‌.. توی‌مراسم‌مثل‌همیشه‌لباس‌می‌پوشم‌ -هوف،آخرین‌بار‌۲سال‌پیش‌لباس‌خریدی! کلا‌هم‌سه‌دست‌بیشتر‌لباس‌نداری‌.. -زهرا،چندین‌بار‌برات‌اینو‌توضیح‌دادم.. دوباره‌شروع‌نکن. -داداش‌من‌داری‌زیاده‌روی‌میکنی! بخدا‌دختر‌مردم‌اینجوری‌ببینتت‌ سکته‌میکنه،همینجوریه‌که‌زن‌گیرت‌نیومده🙄 -دیگه.حرفی‌نزدم... زهرا‌رو‌خونه‌ی‌خودشون‌پیاده‌کردم‌و بابا‌رو‌هم‌از‌خونه‌ی‌‌زهرا‌آوردم.. -سلام‌بابا‌جانم😌.. -سلام‌☺️ -بابا‌اذیت‌که‌نشدی؟ -نه‌پسرم‌،اتفاقاخونه‌می‌موندم‌بیشتر‌اذیت‌میشدم میگم‌محمد! -بله‌بابا -زهرابهم‌گفت‌انشالله‌پنجشنبه‌میریم‌مراسم گفت‌لباس‌نداری درسته؟ -وای‌بابا.. شما‌که‌میدونی‌‌من‌.. -چی؟ نمی‌خوای‌لباس‌بخری؟ چرا؟ -بابا‌فقط‌به‌خاطر‌اینکه‌نیازندارم‌ -به‌خاطر‌من:)).. -هعی..چشم‌بابا:)) -شب‌انشالله‌برودنبال‌زهرا‌ که‌باهم‌برید‌ -به‌روی‌چشم‌ 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید شب‌نمازمو‌خونه‌خوندم‌ و‌بازهراراه‌افتادیم‌سمت‌بازار -زهرا‌خواهش‌میکنم‌رو‌ی‌کت‌و‌شلوار‌دست‌نزار چون‌میدونی‌نمیپوشم! -میخوای‌برات‌دِش‌داشه‌بخرم؟😐 -مثل‌لباسای‌همیشگی‌خودم‌بگیر.. -امر‌دیگه‌ای‌نیست؟ ... -پنجشنبه- زهرا‌ازصبح‌اومد‌خونه‌،پیش‌من🙄.. کل کمدم رو زیر و رو کرد مدام ادکلن هامو رو بو میکرد وقتی دید من فقط نظاره گرم چشم غره ای رفت و گفت چرا وایسادی ، برو حمام دیگه همچی رو من باید بگم؟😐 -باشه ،تسلیمم 🙌🏻 از حمام که برگشتم .. زهرایه لیست داد دستم -این چیه؟ -حفظ کن چیزی واسه گفتن داشته باشی🙄.. -یاخدا😐 -هوم تازه شیرینی و گل هم باید بخریم -خب سر راه می‌خریم دیگه ، این همه استرس چرا؟ -وایی‌‌لااقل‌استرس نداری،خوشحال باش اینهمه ممتنعی چرا؟ -ول‌کن‌زهرا‌شدم‌و‌رفتم‌پیش‌بابا بابا‌جان‌خوبی:)؟ بابا‌‌میخواید‌‌با‌ما‌مراسم‌بیاید‌یامی‌مونید؟ -بمونم‌بهتره‌محمد -بابا‌بدون‌شمامراسم‌رسمی‌نمیشه‌که.. شما‌هم‌بیالطفا(: -باشه‌به‌زهرا‌بگو‌بیاد‌لباسامو‌اتو‌کنه -چشم‌بابا‌،شما‌جون‌بخواه(:♥️ 🌾🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانومش‌تعریف‌میکرد:بھش‌گفتم ابراهیم‌اخہ‌چرا‌چشمات‌اینقدرخوشگلہ؟ گفت:چون‌بااین‌چشمام گناه نکردم.. +بہ‌نقل‌ازهمسر
میگفت: مݩ او کســے رو کــه بیــن مردم جــا انــداخــت دخــترا شهــید نمیــشن رو حــلال نمیــکنم💔 *شهیده زینب کمایے*🙂💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ″نرگس″ صبح که بیدار شدم مامانم خونه رو آب و جارو کرده بود -به سلام عروس خانم😄 -سلام مامان:) نه به باره نه داره آنقدر شلوغش نکنید☹️.. -حمام‌که‌رفتم‌اذان‌ظهر‌رو‌گفتن.. نمازمو‌خوندم‌و‌مهدیه‌زنگ‌زد‌ ازم‌خواست‌‌مسجد‌بیام نمیخواستم‌در‌مورد‌خواستگاری‌سید چیزی‌بفهمه‌ خجالت‌میکشیدم.. میدونستم‌کاری‌ندارم‌ قبول‌کردم‌و‌رفتم‌مسجد مهدیه‌‌چشمی‌ریز‌کرد‌واسم -چته‌مهی؟:/ -بیابریم‌دور‌دور واسه‌نماز‌مغرب‌برمیگردیم‌مسجد -اوه‌خیلیه‌،من‌به‌مادرم‌گفتم‌ساعت‌۲خونم! -باشه‌تا‌ساعت‌دو🙄.. -بریم‌بستنی‌فروشی‌ِسر‌اتوبان مهدیه‌سر‌خوش‌و‌خوشحال‌بود ولی‌من‌پنچر‌بودم:/ مهدیه‌حرف‌میزد‌،میخندید من‌در‌مقابلش‌تایید‌میکردم‌فقط:/ تا‌اینکه‌گفت‌نرگس!... تو‌قصد‌کار‌خاصی‌نداری؟😂 -چه‌کارخاصی😐؟ -چمیدونم‌،‌خب‌مثلا‌ازدواج🤷🏻‍♀ -حرف‌نزدم.. -ناراحت‌شدی؟ -نه‌ولی‌جوابی‌براش‌ندارم:/ -نرگس،‌یکی‌هست‌که‌خیلی‌دوست‌داره! -کی؟😳 -نرگس،من‌که‌رفتنی‌شدم حالا‌یاد‌تو‌‌دارم‌میکنم یه‌زمانی‌رفیقا‌دست‌رفیقاشونو‌میگرفتن به‌صراط‌راست‌هدایتشون‌میکردن الان‌برعکس‌شده‌ شما‌درصراط‌مستقیم‌هستید فقط‌‌شوهر‌نکردید😂 باید‌به‌صراط‌ازدواج‌هدایتتون‌کنیم:/ -برو‌سر‌اصل‌مطلب😐 -ها‌چیه!‌کنجکاو‌شدی🤪؟ -😒 -نرگس‌دوسال‌پیش،‌من‌به‌سرم‌زد‌شیطونی‌کنم رفتم‌دفتر‌بسیج،اونجا‌آقای‌موسوی‌وبازرگان حرف‌میزدن... 🌾🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید من‌که‌رفتم‌،دفتر‌ساکت‌‌شدن! ضبط‌گوشیمو‌باز‌کردم‌و‌‌ از‌عمد‌گوشیمو‌جا‌گذاشتم یه‌ساعت‌بعد‌به‌بهانه‌ی‌گوشی‌رفتم‌‌دفتر‌ و‌گوشیمو‌بر‌داشتم ویس‌رو‌گوش‌کردم -مات‌و‌مبهوت‌‌بدون‌حرف‌ گوش‌میکردم‌فقط! -بازرگان‌داشت‌گله‌میکرد.. از‌مصیبت‌های‌زن‌گرفتن‌میگفت وموسوی‌قهقهه‌میزد‌ حسین‌اعصابش‌‌خورد‌و‌شد‌و‌گفت انشالله‌که‌مبتلا‌بشی‌،درک‌کنی‌چی‌میگم!😐 اصلا‌اینهمه‌دختر‌توی‌مسجد‌هست چرابه‌زهرا‌نمیگی‌بره‌خواستگاری؟ -بیا‌این‌لیست‌اسامی یکی‌رو‌شانسی‌انتخاب‌کن هر‌کدوم‌در‌اومد‌تو‌باید پیله‌بشی‌به‌من‌که‌آخرش‌برم‌خاستگاریش😂.. نرگس‌از‌تو‌لیست‌،اسم‌تو‌در‌اومد!!😂 -😶 از‌بازرگان‌اصرار‌از‌‌موسوی‌انکار آقا‌تهش‌هم‌‌بازرگان‌بهش‌گفت چرا‌لپات‌سرخ‌شد‌حالا من‌دیگه‌ادامه‌نمیدم‌ ولی‌خودت‌شروع‌کردی من‌تمومش‌میکنم! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید -حسین‌شوخی‌سرت‌نمیشه؟ -داداش!خودت‌شروع‌که‌کردی -آقا‌من‌غلط‌کردم😐💔.. -باشه‌ولی‌مسئولیت‌داره‌برام‌تو‌مجرد‌بمونی😑 -مسئولیتش‌بامن -مردم‌چی‌میگن؟ -داداشمی‌یا مامانم😶؟ -صاحب‌اختیارتم😂 محمد‌بدون‌شوخی‌میگم‌بهت قبل‌از‌اینکه‌دست‌به‌لیست‌بزنم واقعاً‌پیش‌امام‌زمان‌گفتم‌ هرکسی‌که‌‌اسمش‌در‌بیاد محمد‌رو‌مجبور‌میکنم‌بره‌خاستگاریش دیگه‌بحث‌سرحرف‌‌تو‌نیست! بحث‌سر‌قول‌من‌با‌امام‌زمانه! مکالمه‌شون‌همین‌بود بعدش‌فقط‌صدای‌آخ‌و‌اوخ‌میومد😐😂.. -صفحه‌ی‌موبایلمو‌روشن‌کردم ساعت‌دوبود ازجام‌بلندشدم مهدیه‌من‌باید‌برم‌ بدون‌اینکه‌منتظر‌جوابش‌بشم‌ رفتم‌🚶‍♀.. تارسیدم‌خونه‌ دیدم‌مامانم‌لباسامو‌‌آماده‌کرده‌گذاشته‌روتخت ولی‌خودش‌ازخستگی‌و‌کارزیادولو‌شده‌بود توی‌آشپزخونه! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یه‌پتو‌انداختم‌‌روی‌مادرم از‌فرصت‌استفاده‌کردم‌و‌ نمازاستخاره‌خوندم لباسامو‌پوشیدم مادرم‌اومد‌تو -بیدار‌شدی‌مامان؟ خسته‌نباشی🙂 ببخشید‌همه‌ی‌این‌زحمتا‌تقصیرمنه😢 -مظلوم‌نمایی‌نکن میدونم‌تو‌دلت‌ بساط‌ ساز‌ و‌ آواز برپاست😏😂.. -😶 -جوراباتو‌عوض‌کن جوراب‌ضخیم‌‌تر‌ ومشکی‌تراز‌این‌نداشتی‌بپوشی😐؟ -عوض‌میکنم‌‌ولی‌اون‌رنگ‌پاها‌ رو‌نمیپوشم‌مامان خواهش میکنم -هرکدوم‌رودوست‌داری‌بپوش‌ فقط‌مشکی‌نباشه🙄 -چشم دستام‌میلرزید چادرم‌روبرداشتم و‌نشستم‌رو‌تخت‌ ارزو‌کردم‌اگر‌ خدا‌زندگی‌منو‌باسید‌رقم‌زده خیلی‌طول‌نکشه‌و‌‌خیلی‌ درگیر‌مراسمات‌و...نشیم خدایا‌‌باور‌کن‌نمیکشم حس‌بدی‌نیست ولی‌خوبم‌نیست حس‌اضطراب‌نمیشه‌گفت شاید‌حس‌بلاتکلیفیه نه‌نه‌بلاتکلیفی‌نیست حس‌ترسه! 🌾🌸 ⭕️ 🌼
چیست نام علی "علیه‌السلام" که در کالبد بی‌جان نیز جان می‌دمد😍 💐
❤️ 🔔 در تمام عمر فراموش نکن 💠 شیخ رجبعلی خیاط (ره): 🔹هرگاه کاری میکنی، برای خدا انجام بده، حتی اگر چلوکباب هم خوردی، به این قصد بخور که نیرو بگیری و در راه خدا عبادت کنی و این نصیحت را در تمام عمر فراموش نکن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 🌹 شـــهید ابراهیم هادی : 🌷┤♥️ ! ' ⚠️نفس انسان اگر مهار نشود، حتما انسان را زمین میزند. اینکه میبینی برخی آدمهای خوب عاقبت بخیر میشوند، به خاطر بی‌توجهی به خواهش‌های نفس است. باید جلوی نفس را بگیریم. باید تلاش کنیم، باید زحمت بکشیم.
♥️🌷 بایـد حنـا کرد ... شما را باید حنـا کرد گذاشت بر جــان که بمـانیـد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جانسوز امام محمدباقر علیه السلام بردوستداران آن حضرت تسلیت باد🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید چشماموبستم یه‌آیه‌همیشه‌‌برام‌مثل‌مسکن‌عمل‌میکرد ومن‌یتوکل‌علی‌الله فهو‌حسبه‌‌ ان‌الله‌بالغ‌امره‌ قد‌جعل‌لکل‌شی‌قدرا عباس‌در‌‌اتاقموزد‌ نرگس ‌بیا بغضم‌ترکید عباس‌که‌دید‌من‌اینجوری‌دست‌پاچم یه نگاهی‌بهم‌کردو‌رفت.. یاصاحب‌الزمان‌ادرکنی‌از‌ زبونم‌نمی‌افتاد انگار‌میدونستم‌‌و‌دلم‌گواه‌میداد این‌یکی‌دیگه‌شدنیه.. برای‌رضای‌خدا‌دیگه‌گریه‌نمیکنم دستمال‌برداشتمو‌اشکای‌صورتمو‌پاک‌کردم صدای‌آیفون‌رو‌که‌شنیدم‌ چادرمو‌سرم‌کردم‌ و‌برای‌آخرین‌بار‌خودمو‌توی‌آینه‌نگاه‌کردم 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید باجیغ‌زهرا‌به‌خودم‌اومدم بایست‌بایست‌ گل‌فروشی‌رو‌ رد‌کردی‌محمد😬! ترمزدستی‌رو‌کشیدم‌و‌پیاده‌شدم هرچقدر‌خواستم‌به‌سلیقه‌ی‌خودم گلاروانتخاب‌کنم‌نزاشت🙄.. همه‌ی‌‌گلهای‌دست‌گل‌رو‌سفید‌گرفت‌و‌ وسطاش‌رزهای‌آبی‌گذاشت:/😑 -زهراگلارو تو انتخاب‌کردی‌ دیگه‌‌واسه‌شیرینی‌نمیخواد‌از‌ماشین‌پیاده‌شی خودم‌میرم -من‌سلیقشو‌میدونم همیشه‌میگفت،عاشق‌رنگ‌سفیدم قبلا‌هم‌که‌ازش‌پرسیده‌بودم گفته بود‌ رز آبی دوست‌داره(: -خب‌اینا‌رو‌به‌خودم‌میگفتی‌ دیگه‌این‌گلا‌از‌طرف‌دامادنیست از‌طرف‌خواهر‌داماده😒😂 -از‌ زیر کار‌ در‌ نرو اگه‌خوشش‌نیومد‌ گردن‌توهه😂 زهرا‌توراجان‌مادرم اونجامزه‌نریزیا!! نمیخوادبگی‌من‌خیلی‌خوبم بخدانیستم🤦🏻‍♂ اگرم‌باشم‌خودشون‌بعد‌میفهمن🤷🏻‍♂ جعبه‌شیرینی‌و‌گلارو‌تحویل‌من‌داد و‌زنگ‌آیفون‌روزد دستاشو‌برد‌لای‌موهامو مرتبشون‌کرد -عهه‌زهرا‌چیکارمیکنی؟ -موهاتومرتب‌کردم‌چته؟😒😂 عباس‌جواب‌داد سلام‌بفرمایید،طبقه‌ی‌‌چهارم تو‌آسانسور‌به‌قیافه‌ی‌مظلوم‌خودم‌خیره‌شدم چشمامو‌بستم‌ خدایا‌‌اگرمیشه،بشه خواهش‌میکنم😢💔 🌾🌸 ⭕️ 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تابه‌خودم‌اومدم‌روی‌مبل‌نشسته‌بودم‌و خیره‌به‌جورابام‌نگاه‌میکردم به‌ساعتم‌نگاه‌کردم‌از‌اومدنمون‌ نیم‌ساعت‌گذشته‌ یهو‌زهرا‌پرید‌وسط‌بحث خانم‌قاسمی‌آقای‌قاسمی‌شما‌که‌نسبت‌‌به‌ما شناخت دارید آقاپسرتون‌هم‌که‌رفیق‌محمده شناخت‌داره‌روش بزارید‌هانیه‌خانم‌و‌آقامحمد‌برن‌ باهم‌صحبت‌کنند ناخودآگاه سرمو‌بردم‌بالا به‌زهرا‌خیره‌شدم چی‌میگه‌واسه‌خودش؟😐 پدر‌خانم‌قاسمی‌‌گفت‌‌من‌مشکلی‌ندارم دخترم‌پاشو‌راه‌رو‌نشون‌بده اجباراً ‌بلند‌شدم و‌گفتم‌بااجازه چقدر‌آروم‌آروم‌راه‌میرفت:/ بافاصله‌ی‌یک‌متری‌ازش‌راه‌میرفتم رفت‌روی‌گوشه‌ی‌تختش‌نشست منم‌اون‌گوشه‌ی‌تختش‌نشستم فاصله‌مون‌زیاد‌‌بود شروع کردم: بسم‌الله الرحمن الرحیم قال‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌: النِجاتُ‌فی‌الصِدق رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یفْقَهُواْ قَوْلِی سرمو‌بالا‌آرودم‌‌و‌رک‌گفتم خانم‌قاسمی‌من‌یه‌طلبه‌ام‌که‌هیچی‌ندارم خونه ‌ندارم،شما‌باید‌بامن‌ توی‌خونه‌ی‌پدریم‌زندگی‌کنید سال‌بعد‌مُعَمْمَم‌میشم‌انشالله شما‌مشکلی‌ندارید؟ -اینا‌مهم‌نیستن خدارزاقه‌،به‌خمس‌‌حساس‌هستید؟ -بله‌سالانه‌نه،بلکه‌ماهانه‌میدم -الحمدلله‌همین‌از‌مال‌دنیا‌کفایت‌میکنه 🌾🌸