♥️شهیدانه♥️
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 74 "متاسفم" 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی
🌌 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 75
"عشق یا هوس"
🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ...
🌺 حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم.....💖❤️
🔵 امّا فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمّم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
امّا حالا......
🔸 به زحمت ذهنم رو جمع کردم...
–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم...
دیگه صدام در نیومد...
👨⚕ –نمی تونم بگم ... حقیقتاً چه روزها و لحظاتِ سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... ⚡️
⭕️ _ گاهی به شدت از شما متنفّر می شدم ... و به خاطرِ علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ...
🌺✅ امّا "اراده خدا" به سمتِ دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیتِ شما ... و گاهی این تنفّر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ...
💕 اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عینِ تنفّری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.....
🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد...
🌷🕋 –من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
👈🏼 من سعی کردم خودم رو با توجه به دستوراتِ اسلام، تصحیح کنم ... 🌟
و امروز ... پیشنهادِ من، نه مثل گذشته ... که به رسمِ اسلام ... از شما خواستگاری می کنم...💍
⭕️ هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیتِ شما، به سمتِ شما کشیده شده بودم ...
❣ امّا احساسِ امروز من، یک هوسِ سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکّر و احترامِ من نسبت به شما و شخصیتِ شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم....
❇️ و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکرِ شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم......
🎆 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 76
"پاسخِ یک نذر"
🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم ...
🌺 وقتی از سر میز بلند شدم لبخندِ عمیقی صورتش رو پر کرد...☺️
–هر چند نمی دونم پاسخِ شما به من چیه...امّا حقیقتاً خوشحالم...
بعد از چهار سال و نیم تلاش...بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید...😌
🔸 از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسبِ هم نباشیم ... 😥
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابطِ آزاد بود...🇬🇧🔞
و من یک دخترِ ایرانی از خانواده ای نجیب با عفتِ اخلاقی...🇮🇷🌷
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
🏡 برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت...
–کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی....😭
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم...
✅ چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم...
💖 امّا هر چه می گذشت ... محبتِ یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظرِ شما و پدرم مخالفِ دلم باشه چی؟...😥
🌅 روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم...
–خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم مخالفِ دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیعِ امر توئم... 🌷
☎️ و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
✨“همان گونه که بر پیامبرانِ پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمانِ خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگانِ خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلماً به سوی راهِ راست هدایت می کنی”✨
📖 سوره شوری ... آیه ۵۲
🌹و این...پاسخِ نذرِ ۴۰ روزه من بود....
🎑 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز
قسمت آخر
"مبارکه ان شاءالله..."
✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه....
💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔
🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭
🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر....
🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم :
–بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ...
تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ...
حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭
گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم...
☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ...
🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه...
بالاخره سکوت رو شکست...
🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒
من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست...
–حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊
گریه امان هر دومون رو برید... 😭
💞 –زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️
🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم...
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭
💖 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊
✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷
⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ...
💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود...
✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ...
💞 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت.......
پایان...
•┈┈••✾•❣️•✾••┈┈•
⊰•📻🌷🕊•⊱
.
سخنان #مقاممعظمرهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان مےدھــد🌸"
#شهیدمصطفیصدرزاده 🌸
پایان فعالیت امشب🍃
التماس دعا🤲🏻
نماز شب ما رو هم فراموش نکنید🙃
خواب مولا رو ببینید😍
یاعلی✋🏻
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام برحريم تـو بہ صَد امید
هر سحر سلام مےدهیمتان
بهـ🌹ـار مےشود دلِ خزانِ برگ ریزمان
صبا اگربیاورد بہ شهرمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفـرج 💚
میگفت:
معنی ایمان را
باید در سختیها دریافت
و من مفهوم زندگی را
در #دفاع_از_اسلام فهمیدم ...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#الگوی_خودسازی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
.
هر کسی هم که تنهایت بگذارد💔
او هرگز رهایت نمیکند...✌️🏽
وقتی خدایی این چنین بزرگ و توانا پشتیبان توست؛ چگونه میتوانی غمگین باشی؟✨
.
شماتومجازۍخودتو کنترلکن
نمیخادنصفشبادلتنگحرمباشیوحرصِ
انتقامسختحاجقاسمروبخوری..🖐🏽
اگر از سرهایمان کوه بسازند، هرگز اجازه نخواهیم داد که فرزندانمان در کتاب تاریخ بخوانند: "خامنهای تنها ماند"
#لبیک_یا_خامنهای
_میگفت؛ حاجی احتیاج دارم به یه بمب انگیزه؛
یه انگیزه ی کافی که #نماز خون بشم.😔
+جواب داد: چی قشنگتر ازاین که
خدامنتظرته بری باهاش حرف بزنی:)!💕
#نمازت_سرد_نشه_مؤمن
#التماسدعا
من آماده ام هزاربار برای سید علی خامنه ای بمیرم و زنده شوم و باز هم در رکاب ولی فقیه باشم. دستور مقام معظم رهبری باید عملی شود.
فرازی از وصیت نامه شهید
#شهید #مدافع_حرم #جواد_محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق_به_خدا
#عمل_به_وظیفه
#مقام_رضا
#توکل
#شهدا
🤲 چقدر این روزها به صحبتهای دلنشین مصطفی عزیز، شهید عشق نیازمندیم 🤲
🌸🍃خدایا از ما راضی باش!🍃🌸
توی نظرسنجی زیر هم شرکت کن🙏⬇️
سرباز ولایتم
سرباز ولایت نیستم
وارد کانال شو و توی نظرسنجی شرکت کن
#لبیک_یا_خامنه_ای #حجاب #ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 سربازان ولایت شامل مردمی از نیروهای حزب اللهی هستند که در مقابل غرب زدگی و فتنه های آن ایستادگی می کنند❗️
پیشنهاد میکنم سرباز ولایت بشی⬇️
https://eitaa.com/sarbazeh_velayat
حتما بزن رو لینک⬆️
📘#داستانهایبحارالانوار
💠پاداش اطعام
🔹سدیر یکی از ارادتمندان امام باقر (علیه السلام) میگوید:
امام باقر علیه السلام به من فرمودند:
«ای سدیر! آیا هر روز یک برده آزاد میکنی؟»
گفتم: نه.
«در هر ماه چطور؟»
عرض کردم :خیر.
«آیا در هر سال یک برده آزاد میکنی؟»
خیر یابن رسول الله.
🔹حضرت فرمودند:
«سبحان الله! آیا دست یکی از شیعیان ما را نمی گیری تا به خانه ات ببری و به او غذا بدهی تا سیر گردد، سوگند به خدا اگر این کار را انجام دهی، برای تو بهتر از آزاد کردن برده ای است که از فرزندان اسماعیل پیامبر باشد.»
📚بحار، ج ۷۴، ص ۳۰۲.
🌷شهادت، به آسمان رفتن نیست...
به خود آمدن است...
شادی روح #شهید_ابراهیم_هادی صلوات
.
ازوقتۍسردارسلیمـانۍبہشھادترسید؛
انسجـامواتحادبیشتـرشدهفقطبراۍیکھدف،
انتقـام🤞🏽
کاشبعدازغیبـتاقاهمھمچینچیزۍبود
فقطبراۍیکھدف..ظھور..💔
اینراهرگزفرامـوشنڪنید!
تاخودرانسـٰازیموتغییـرندهیم...
جامعہساختـھنمیشود🖐🏼🥀!
#رفیقروزایِتنھـایۍシ
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #دلتنگی_شهدایی˹
منمینویسم‹سپاهپاسداران
جمهوریاسلامیایران›
تو بخون‹باعثوبانیِ
وحشتآمریڪا› . .✌🏿
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #چریکی ˹