eitaa logo
♥️شهیدانه♥️
111 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مقام‌معظم‌رهبری: جهادتبیین‌فریضه‌قطعی‌وفوری‌است. مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید👇 🌱°https://eitaa.com/Javananeshohadayi🌱 آیدی @shahideh14
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا عیدتون مبارکا😍🥳🥳🥳♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام ما اومدیم دوباره با شروع فعالیت های عالی و توپ😍♥️
عاشق کہ باشی... خدا کہ انتخابت کنہ... براۍ‌شهادت جنگ نیاز نیست سوریہ نیاز نیست یمن نیاز نیست خدا کہ انتخابت کنہ دیگہ هیچۍ نیاز نیست...:))
انشاالله هر روز دوپارت از رمان حوریه‌ی سید براتون گذاشته میشه😍🌹
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز ها یکی پس از دیگری سپری شدند روز28 اسفند از مدرسه برگشتم و کیفم رو پرت کردم رو تخت و رو زمین ولو شدم یهو یاد مهدیه افتادم 😂 دم در مدرسه کلی آبرو ریزی کرده بود 😐😂 هی راه میرفت داد میزد مش نرگس التماس دعا مشهد رفتی پنجره فولاد رفتی یاد ماهم باش✋🏻😂 ای خدا به این دختر یه عقل درست و حسابی بده تا بیشتر از این آبروم رو نبرده 🤦🏻‍♀😕 چمدونم رواز دیروز تا الان 6 بار چک کردم یه کیف کوچیک هم کنارش گذاشتم برای عینک آفتابی و موبایلم و خیلی خرت و پرت های ضروری و دم دستی دیگه🙄 چادرمشکیم رو با چادر نمازم عوض کردم سجادم رو که پهن کردم صدای بابام اومد که بامادرم صحبت میکرد به ساعت دیواری نگاه کردم -2:58- بی توجه به همه چیز الله اکبر گفتم و نمازم رو خوندم تو تعقییبات فقط تسبیحات حضرت زهرا رو خوندم‌به احترام پدرم‌تا سریع برم پیشش و سلام کنم لبه ی چادرم رو گرفتم تا چادرم از سرم نیوفته.... و به استقبال بابام رفتم(: _ چشام بارید ... "حررررم میگن شبای جمعه غوغا ست ...." یکی که داشت از کنارم رد میشد این مداحی رو گذاشته بود چشمام رو به امام رضا ع ولی گوشام با مداحی بود هق هق میزدم نمى تونستم صدام رو خفه کنم دلم خیلی پر بود ... دستی به چشمام کشیدم.. زیر لب گفتم "آمده ام که بنگرم گریه نمیدهد امان ..💔 " به آدمای اطرافم نگاه کردم هر کس رد میشد در رو میبوسید و وارد میشد دستم رو بردم زیر روسریم و روی قلبم گذاشتم زیارت نامه ی امام رضا ع رو بادست چپم گرفتم و بادست راستم مانتومو چنگ زدم قلبم تحمل نداشت خیلی وقت بودم حرم نیومده بودم 😢 نفسم به سختی بالا میومد بسم الله الرحمن الرحیم ✨』 《به قلم هانیه باوی》
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید معذب بودم میخواستم راحت گریه کنم یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم اسم صحن ها رو بلد نبودم همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم به ساعت مچیم نگاه کردم 10 دقیقه گذشته وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟ گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻‍♀ به اطرافم نگاه کردم یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود توجهم رو جلب کرد از کنارم که رد شد گفتم ببخشید سید! میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟ فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود بله خانم یک لحظه دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت -بفرمایید خانم -خیلی ممنون دستتون درد نکنه سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐 چهار تا بوق خورد پنج تا بوق -الو سلام بفرمایید -سلام مامان -نرگس!!!! کجایی تو ؟؟ مگه پیش مانبودی؟ این موبایل کیه؟ -مامان من از شما جدا شدم الانم گم شدم تو حرم😢 -کجایی الان ؟ کدوم صحن؟ -نمیدونم 😕 صبر کن الان میپرسم سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟ -غدیر -مامان غدیر -اونجا چی کار میکنی؟ همون جا بمون تا بیام پیشت این موبایل مال کیه بده بهش تا باهاش صحبت کنم موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند گوشی رو ازم گرفت و بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به آدرس دادن بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت نگران نباشید و... تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون‌ همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد 《به قلم هانیه باوی》
• ˹☘˼ • دعا کن ولی اگر اجابت نشد، با خدا دعوا نکن میانه‌ات با خدا به هم نخورد؛ چون تو جاهلی و او عالم و خبیر + راضی باش به رضای خدا (: 🌻