✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث
🌷مهدی شناسی ۲۴۴🌷
🌹... و عترة خيرة رب العالمین...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔵ﺑﻌﻀﯽ از آهوها ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﯿﺎﻫﯽ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ ﺁﻥ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺑﻮ و ﻣﻌﻄﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻌﻄﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺸﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔵ﻣﺸﮏ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺧﻮﻥ ﺍﺳﺖ که ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻧﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ و ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﺩ.
🔵ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ،ﺍﻭﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﻧﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻭ ﺁﻭﯾزان ﻣﯽﮐﻨﺪ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ این کار ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﻓﻪ ﮔﺸﺎﯾﯽ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ،ﯾﮏ ﻋﻄﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻌﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔵 ﻣﺸﮏ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﺳﺖ. ﻗﻄﻌﻪﻫﺎﯼ ﺭﯾﺰ ﺩﺍﺭﺩ و ﻗﻄﻌﻪﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ. ﻋﺮﺏﻫﺎ ﺑﻪ ﻗﻄﻌﻪﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﺸﮏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ، "ﻋﺘﺮﺓ" .
🔵ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﮑﻨﺪ، ﭼﻪ ﻟﻔﻈﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کند؟ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭﺍﮊﻩﯼ ﻋﺘﺮﺓ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﺩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﻦ. ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻋﺘﺮﺓ ﻣﻦ.
🔵می فرماید ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻋﺘﺮﺗﯽ. ﭼﺮﺍ؟ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ امام ﻣﺜﻞ ﻣﺸﮏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﯼ ﺍمام ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﺑﺎﺯ ﺑﺸﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺍیشان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﭘﺎ ﮔﺸﺎ ﺷﻮﻧﺪ، ﺯﻧﺪگیمان ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔵باید ﯾﮏ کارﯼ ﺑﮑﻨﯿم که ﭘﺎﯼ ﺍمام زمان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_244
#جامعه_کبیره
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۴۴🌷 🌹... و عترة خيرة رب العالمین...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🔵ﺑﻌﻀﯽ از آهوها ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﺯ ﻫ
🌷مهدی شناسی ۲۴۵🌷
🌹... و عترة خيرة رب العالمين...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🍃عترت یعنی ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻨﺎﺭ اهل بیت ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ،ﯾﮏ ﺑﻮﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺮﺩﯼ،ﻓﺘﻮﺕ و ﮔﺬﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🌼ﺑﺎ اهل بیت ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﮏ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﮏ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺍﯾشان ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ.
🍃ﻫﺮ ﺟﺎ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﯾشان ﺑﺮﻭﯾﺪ،ﺯﺍﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ و ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ،ﮐﻠﻤﺎتشان ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ. ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺸﮏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨید و برای شما ﻫﯿﭻ ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺍﺯ همه ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﯾشان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﮑﻨﯿﺪ.
🍃ﺍﮔﺮ امام مهدی علیه السلام ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ در زندگیمان،ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﻄﺮ ﺁﮔﯿﻦ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﺍﯾشان ﻣﺜﻞ ﻣﺸﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ او ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﮑﻨیم.
🍃ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ایشان ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﮑنیم ﻭ ﯾﺎﺩمان ﺑﺎﺷﺪ تنها ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﻣﺸﮏ ﻣﯽﺗﻮﺍنیم ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮیم ﮐﻪ ﺯﮐﺎﻡ ﻧﺒﺎﺷیم. ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺯﮐﺎﻡ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﻮﺗﻪ ی ﮔﻞ ﺳﺮﺥ، ﺫﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
🍃ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ هست ﮐﻪ ﻣﺎﯾﻪ ی ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ و ﺑﺪﻧﯽ، ﺑﻌﻀﯽ ﭘﻮﺷﺶﻫﺎ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺧﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮎﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ.ﺑﻌﻀﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖﻫﺎ. یعنی ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯿﻢ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
🍃 ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﻡ،ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﻡ، ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ!ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﻣﻪﯼ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ.
🍃ﯾﺎ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ از ﺣﻼﻝ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ استفاده می کنم، ﺳﺮ ﻫﺮ ﺳﻔﺮﻩﺍﯼ می نشینم و یا ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺧﻞ ﻭ ﺟﯿﺒم بریزم و ﻫﺮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ﺭﺍ ببپذیرم و ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩلم ﺧﻮﺍﺳﺖ بنشینم ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍم ﻗﻮﯼ ﺍﺳﺖ!!، ﺍﯾﻦ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ.
⏪ﻭﻗﺘﯽ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪم ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﯾﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽﮐﻨم...دیگر بوی امام زمانم را احساس نخواهم کرد...
#مهدی_شناسی
#قسمت_245
#جامعه_کبیره
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوم 💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و ب
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
💐قرار شبانه 💐
🕙۲۲:۰۰🕙
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
🦋 احکامِ نمازِ شب 🦋
مسأله 4 - اگر چه دو رکعت نشسته به جای یک رکعت ایستاده است و کسی که نماز شب را نشسته می خواند لازم است دو برابر، حتی نماز وتر را دو تا یک رکعتی بخواند، اما الزامی هم در کار نیست؛ بلکه 11 رکعت نشسته بخواند قبول است. حتی اگر حال ندارد همه 11 رکعت را بخواند، دو رکعت شفع و یک رکعت وتر را بخواند و اگر برای این هم حال یا وقت ندارد، تنها یک رکعت وتر را بخواند.
📚 پایگاه اطلاع رسانی حوزه
#نماز_شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_بخوانیم
کانال جوانان انقلابی
@javananenghelabi
#با_ولایت_تا_شهادت
چهعاشقـانه|♥️|دویدند
بهسوےشهــــ🕊ــــادت
حواست
بهصداےبےسیمهایشانهست؟!!
پیامشانواضحاست
اماخشخشدنیاگوشماروپُرکرده...🥀
#حجاب
#شبتون_شهدایی
کانال جوانان انقلابی
@javananenghelabi