eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او که همیشه هست. سلام. دوستان عزیز و همراهان ارجمند، به پاس حضور سبز شما و قدوم مبارکتون دشتی از گل تقدیم نگاه‌های سراسر مهر شما. 🌸🌸 🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌼🌼 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
حالا که در دشت گل نشسته‌اید و عطر بهار در همه‌ی لحظه‌هایتان پیچید می‌خواهم از وجود سبزتان تشکر کنم. 🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
روزها از پس هم گذشتند تا قلم چرخید و چرخید.🖊📒 قلم از کودکی آغاز به نوشتن کرد. از قصه‌های کودکانه، شعرهای بی قافیه و ردیف، از خاطره‌ها شروع کرد.📖 قلم نویسنده در دستانش چرخید و چرخید تا دو بار داستانش برنده شد. 🎉 چرخید و چرخید تا به دانشگاه رفت و وبلاگ نویس شد. چرخید و چرخید تا بعد از ده سال وبلاگ نویسی، اولین رمانش را نوشت. رمانی که دوستش داشت و اولین اثر بلندش به حساب می‌آمد. 📙📙 نویسنده، خواست برای زنان سرزمینش بنویسد. نویسنده خواست از زنانی بگوید که با وجود مشقات فراوان، زندگی را تحمل می‌کنند و نمی‌گذارند آب در دل اعضای خانواده‌شان تکان بخورد. نویسنده قلمش را در خدمت لطیف‌هایی قرار می‌دهد که مشقات زندگی را با جان و دل می‌پذیرند و مقتدرانه می‌ایستند.🖊🖊 راه ناتمام اولین رمان نویسنده بود که به او نشان داد قدم اول را درست برداشته است. 📕 و روزها از پس هم گذشتند تا در سالروز تولد نویسنده، کانالش شروع گسترده‌ی خود را اعلام کند.🌻🌻 این رمان زیبا تقدیم نگاه‌های با ارزشتون.🌺 ریزْ قلم: و نویسنده نمی‌خواهد مدیون خواننده‌هایش باشد. می‌خواهد در برابر هر ثانیه‌ای از عمر آن‌ها که در این کانال سپری می‌شود، چیز قابل عرضی بگذارد. 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به نام خدا نام رمان: نویسنده: فاطمه صداقت✅ موضوع: زنی که می‌خواهد زندگی‌اش را نجات دهد و خوشبختی‌اش را برگرداند ولی از راهی که خودش فکر می‌کند درست است✅ هدف: نا امید نشدن و صبوری در برابر مشکلات✅ مخاطب: جوانان امروز و دیروز✅ ⛔️⛔️و بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه‌ی نویسنده کار اخلاقی و شرافتمندانه‌ای نیست. هر نویسنده شب و روزش را می‌گذارد تا داستانی خلق کند، حتی گاهی برای یک پاراگراف. انسان‌های شریف و درستکار، به هر مسلک و آیینی که باشند سعی می‌کنند تلاش‌های یک نویسنده را زیر پایشان لگدمال نکنند. می‌دانم شرافت گوهر وجودی آدم‌هاست.⛔️ ⛔️ با کشیده شدن سوت قطار، فهمیدم که به مقصدم رسیده‌ام . تمام طول راه را به تصمیم ناگهانی‌ام فکر کرده بودم. به اینکه اگر می‌ماندم و راه و رسم زندگی‌ام را عوض می‌کردم، اگر می‌ماندم و می‌جنگیدم، شاید زندگی بهتری داشتم. شاید می‌توانستم اطرافیانم را مجاب کنم که من دیگر آن حنانه ضعیف و شکننده نیستم.ولی... از پله‌های قطار پایین آمدم. مسافران از هر طرف به سرعت حرکت می‌کردند و من انگار غباری از غربت سر و رویم را پوشانده باشد، با بغض به اطرافم خیره شدم. با هن و هن چمدانی را که متشکل از چند دست لباس و چند عکس و تعدادی دفتر خاطرات بود با خودم کشیدم و وارد سالن انتظار شدم. من رسیده بودم. به مشهد. قفسه سینه‌ام طاقت این حجم از هیجان را نداشت. از کودکی ارادت خاصی به امام رضا داشتم. طوریکه دوست داشتم آن‌جا زندگی کنم. همسایگی با امام غریب خیلی برایم دلچسب بود. همیشه در خیالم این بود که اگر روزی هیچ راهی برایم نمانده باشد، به امام رضا پناه بیاورم. حالا انگار آن روز فرا رسیده بود. پناهندگی به غریب الغربا. سینه‌ام سوزی را حس کرد. سوزی که ریشه‌اش سفت و سخت وسط قلبم جوانه زده بود. وقتی با خودم قرار گذاشتم این راه را شروع کنم یک تصمیم کلی در ذهنم بود. اینکه به ارزان‌ترین مسافرخانه بروم و هر روز در هتل‌ها دنبال کار باشم. تلاش کنم شغلی بیابم و برای آن گذر موقتم در مشهد، امرار معاشی جور کنم. برای منی که تا سرکوچه هم برای خرید کردن نمی‌رفتم، این کار به معنای پا گذاشتن روی همه‌ی تیتیش مامانی بودن‌ها و لوس بودن‌ها بود. آن روزها داشتند به من نشان می‌دادند زندگی واقعی بی رحم‌تر از چیزی است که در رویاهای کودکی‌ام فکر می‌کردم. در همین افکار بودم که تاکسی جلوی پایم نگه داشت. توقف تاکسی یک لحظه ذهنم را به روزی برد که برای اولین بار با یاسر به مشهد آمده بودیم. آن روز چه خوب پشتوانه‌ای داشتم و امروز چه بد بی پشتوانه شده بودم. سوار تاکسی شدم و ایستگاه قطار را به مقصد پناهگاهم، حرم، ترک کردم. از راننده جویای ارزانترین مسافرخانه شدم. وقتی تصمیم گرفتم به یک باره از خانه بیرون بزنم فقط به این فکر می‌کردم که سرپناهی داشته باشم. رو به راننده گفتم: -ببخشید آقا، شما می‌دونین مسافرخونه ارزون و خوب نزدیک حرم کجاست؟ راننده که حواسش به رانندگی‌اش بود و از گرما داشت عرق می‌ریخت ولی کولر را روشن نمی‌کرد گفت: -یه جا رو سراغ دارم، ارزونه ولی یکم دوره به حرم.حالا چند روزی می‌خوای؟ چند روز؟ در دلم خندیدم. بنده خدا خبر نداشت شاید مجبور می‌شدم ،چند ماه آن‌جا بمانم. اندک سرمایه ای که داشتم به همراه چند تکه طلا را فروخته بودم و راهی شده بودم. راهی راه نا تمام. - یه دو سه هفته ای هستم. راننده که ابروهای پهنش از تعجب بالارفته بود گفت: -آهان. آره اون‌جا خوبه. صاحبش یه پیرمرد با مرامه.آدم درستیه.برو همون‌جا. با خودم می‌گفتم هرجا می‌خواهد باشد. فقط سقفی داشته باشد که بتواند یک زن خسته را پناه دهد. آب و نانی داشته باشد تا بتواند یک زن درمانده را سیر کند. فقط بتواند زنده‌ام نگه دارد. بعد از چند دقیقه رسیده بودیم. مسافرخانه راهیان بهشت. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سر در این کانال نوشته شده: رمان یک قسمت صبح و یک قسمت شب ان‌شاءالله و به شرط حیات گذاشته خواهد شد🌹🌹 جمعه‌ها کانال تعطیل می‌باشد تا در آن عید مسلمانی، اعضای خانواده دور هم باشند و قلبشان بیش از پیش برای هم بتپد. 🌹🌹🌹 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
❤️زندگی هنر بازی با آبرنگ است؛ بِچِکان زرد و نارنجی و ارغوانی را❤️ 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
دوستان عزیزی که فکر می‌کنند در اطرافیان و دوستانشان زنانی هستند که مقتدرانه و عاشقانه پای سختی‌های زندگی ایستاده‌اند و قصه‌ی زندگیشان جذاب و مهیج و درس آموز است، به آیدی نویسنده پیام دهند.🌸🌸 بررسی شده و با افتخار نوشته خواهد شد.🌹🌹 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
بفرمایید قسمت دوم🌹🌹
🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از ماشین پیاده شدم و هنگام دادن کرایه از راننده تشکر کردم. او هم گفت: - تو جای دخترم. معلومه خانم معقولی هستی! گازش را گرفت و رفت. من و افکارم را با عبارت عمیق «خانم معقول» تنها گذاشت. واقعا معقول بودم؟ تصمیم درستی گرفته بودم؟ ترک خانه و زندگی‌ام کار معقولی بود؟ یکبار به سیم آخر زده بودم و دیوانگی کرده بودم و حالا وسط این شهر بزرگ و شلوغ راننده به من می‌گفت معقولم. لحظه‌‌ای که پایم را روی زمین مقدس مشهد گذاشتم تازه فهمیدم چه کار کرده‌ام. فهمیدم تک و تنها در جایی هستم که هیچ کس جز امام مهربانم من را نمی‌شناسد. غریب و بی کس و تنها بودم. قدم زنان به سمت مسافرخانه رفتم. ظاهرش خیلی قدیمی بود و بنایش سن و سال زیادش را لو می‌داد. سه طبقه بود و پنجره‌هایی که رو به خیابان و آدم‌هایش خوش‌آمد می‌گفتند نیاز زیادی به رُفت و روب داشت. آجرهایش خسته از سال‌ها ایستادگی همچنان مقاومت خودشان را حفظ کرده بودند. وارد مسافرخانه شدم. داخلش تمیز به نظر می‌رسید. پیرمردی روی چهارپایه نشسته و مشغول مطالعه روزنامه بود. مرد جوانی هم پشت پیشخوان ایستاده بود و روی دفتر کل تمرکز کرده بود. یکباره روحم پر کشید به سال‌ها قبل؛ یادش بخیر، دفتر کل، کلاس حسابداری، دانشکده انسانی، رشته حسابداری. -می‌تونم کمکت کنم دخترم؟ صدای پیرمرد من ‌را از افکارم جدا کرد. -بله. سلام. -سلام دخترم. اتاق می‌خوای؟ اتاق که حتما می‌خواستم ولی بیشتر از اتاق به یک آشنا نیاز داشتم. به کسی که پیشش بنشینم و تمام قصه زندگی‌ام را برایش بگویم و او هم بگوید بله عزیزم تو حق داشتی. -بله اتاق می‌خوام. عینکش را جا به جا کرد. -برای چند شب؟ قلبم تیر کشید. باید چند شب از خانه‌ام دور می‌ماندم؟ از همسرم که عزیزترین آدم زندگی‌ام بود؟ -علی الحساب دو سه هفته. -باشه برو با آقای زارعی صحبت کن. ایشون مسئول ثبت هستن. قبل از اینکه سمت زارعی بروم پرسیدم: -ممنونم حاج آقای؟ -من رشیدی هستم دخترم. بهم حاج رضا هم می‌گن. چقدر برای من آشنایی حاج رضا در این شهر بزرگ که تنهای تنهام با این لحن گرم و مهربانت. سلانه سلانه به سمت پیشخوان رفتم و با گفتن ببخشید آقای زارعی، او را متوجه خودم کردم. سرش را از روی دفتر کل بلند کرد و گفت: -بفرمایید درخدمتم. -یک اتاق می‌خواستم. -چه جوری باشه؟ برای چند شب میخواین؟ چه جوری باشد؟ مگر برای یک زن تنهای نا امید چه جوری بودنش مهم است؟ شاید اگر الان یاسر کنارم بود برایم خیلی هم چه جوری بودنش مهم بود. اصلا اگر او بود که من مجبور نمی‌شدم با این آقای زارعی همکلام بشوم. اصلا اگر یاسر الان پیشم بود، من این‌جا چه کار می‌کردم؟ من می‌رفتم یک هتل پنج ستاره. اصلا می‌رفتم هتل درویش. -خانم با شمام. صدای منو می‌شنوین؟حالتون خوبه؟ -ها. بله خوبم. فرقی نداره چجوری باشه. فقط ارزون باشه. برای دو سه هفته می‌خوام. ته دلم می‌خواستم دو سه هفته هم نشود. اصلا ای کاش همان روز، همان ساعت، همان ثانیه، همه چیز تمام می‌شد. کاش اهل جا زدن بودم کمی. کاش اهل پا گذاشتن روی تصمیمم بودم. آن وقت شاید اصلا کار ماندنم به یک ساعت هم نمی‌کشید. -شناسنامه و کارت ملی لطفا. آن‌ها را بیرون آوردم. لای مدارکم عکس یاسر بود. با دیدنش دوباره قلیم تیر کشید. -بفرمایین. -خودتون تنهایین؟ تنها؟ مدت‌ها بود که احساس تنهایی می‌کردم. روزهای و شب‌هایم قاطی شده بودند و فکر بی کسی خوره‌ای شده بود به جان مغزم. -بله تنهام. -باشه بفرمایین بشینین تا کارهاش رو انجام بدم و اتاقتون آماده بشه. ممنونی گفتم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم. هنوز هم باور نمی‌کردم که تنهای تنها در مشهد الرضا دارم اتاق می‌گیرم. 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
بگذار نور خورشید، قدرتش را پاورچین پاورچین در وجودت بریزد تا از هرپرتواَش در تو جوانه‌ای از عشق و زندگی بروید.❤️ سلام و صبح بخیر🌹 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
بفرمایید قسمت سوم🌹🌹