دلت که گرفت در من قدم بزن
برایت خیابانی می شوم بی انتها
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین
🌴🕯🌴
: چته تو ؟ چرا ناراحتی 🤨؟
؛ هیچی بابا خونم کوچیکه ۶۵ متر هست نمیدونم چطور دیزاینش کنم؟ 😢🥺
: این که ناراحتی نداره بیا لینک یه کانال بهت میدم کلی دیزاین و ترفند خانه داری میزاره☺️
اینم لینکش یادت نره عضو شی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1528168640C70a42c1e2b
بی سلیقه ها نیان لطفاً 😄
نظردونی تیرا🗣
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد با حضور نویسنده
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
🚫کپی ممنوع است🚫
🕯@Jazretanhaee🕯
« حسین آقا»
به قلم:فاطمه صداقت
خاطرات رزمنده مجاهد آقای «حسین رئیسی» از اعزام به جبهههای حق علیه باطل تا فتح خرمشهر.
مزهی آزادی میچسبید به جانمان!
با اینکه بوی دود و خون شده بود عطر لحظهها و تصویر همرزمان پرپر شده، قاب ذهنمان.
«هرشب حوالی ۲۱ کانال جزر تنهایی»
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_15 در دارخویین داخل کانکسهایی که وجود داشت مستقر شدیم. آنجا آمادگیهای رزمی را زیر نظر حاج
#قسمت_16
یک کامیون کمپرسی را نشانمان دادند. باید با آن میرفتیم. بدوبدو سمتش دویدیم و سوار شدیم. کَف آن نشستیم. مشغول دعا و صلوات شدیم. کمکم به نزدیکی کارون رسیدیم. اینطور که گفته بودند غرب کارون در دست عراقیها بود.
به سرعت پیاده شدیم. هوا را میبلعیدیم و میدویدیم. کنار کارون، سوار قایقهای تکاوران نیروی دریایی شدیم. در آن تاریکی شب، سیاهی آب رعبانگیز بود. سفت و محکم سر جایمان نشستیم تا به طرف دیگر رسیدیم.
آهسته از قایق پیاده شدیم. همراه ما چهارنفر از بچههای تخریب بودند که معبر را برایمان باز کرده بودند. دو نفر هم از بچههای اطلاعات عملیات سپاه بودند که به عنوان بلد راه، مسیر را نشانمان میدادند. یک ستون شدیم ودر دل شب به ره افتادیم.
کمی که پیاده رفتیم ابراهیمزاده ما را نگه داشت و گفت:« برادرا، توجه کنید! از اینجا به بعد دیگه هیچکس حرف نزنه.» در آن تاریکی دیدن فرمانده سخت بود. صدایش اما به خوبی شنیده میشد:« برادرا، صدای پای کسی نیاد. موقع راه رفتن مراقب باشید.» بعد دستش را بالا گرفت و تکان داد:« به اشارههای من دقت کنین. فقط و فقط بیینین من هرچی گفتم همونکار رو انجام بدین. برادرا الان وقت اشتباه کرده نیست. دقت، دقت، دقت! فراموشتون نشه.» دستش را پایین آورد و در نهایت گفت:« خیلی مراقب باشید. توکل برخدا.»
خودش جلوتر به راه افتاد. ما هم همراهیاش میکردیم. بهخدا توکل کرده بودیم و راه میرفتیم. در حال حرکت بودیم که علامت داد بنشینیم. همگی روی زمین نشستیم. نگاهم به کنار جاده افتاد. صدای موتور سیکلت میآمد. قلبم به شدت میکوبید. چشمم به موتور بود و دو سرباز عراقی که روی آن نشسته بودند. به گمانم در حال گشتزنی بودند. موتور که رفت و همهچیز آرام شد فرمانده، فرمان حرکت داد. دوباره آرام و بیسر و صدا به راه افتادیم.
کمی راه رفته بودیم که صداهایی به گوشمان خورد. جلوتر که رفتیم صدای رقص و آواز میآمد. نزدیک سنگرهایشان شده بودیم. به عربی شعر میخواندند و خوشگذرانی میکردند. ابراهیمزاده که کنار من حرکت میکرد آهسته زیر گوشم گفت:« تا چند ساعت دیگه نشونشون میدیم دایره و دمبک واقعی چیه!»
همچو صبحم یڪ نفس باقیست تا دیدار تو
چهرہ بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
⚘
هدایت شده از سیمای غرب(بدون سانسور)
اتفاقی عجیب بعد از مراسم عروسی گلزار، به روایت تصویربردار این مراسم😐
از ماست که بر ماست...
یه کم برای خودمون ارزش قائل شیم. مگر اون سلبریتی چی داره که تو نداری؟؟؟
خداوند ما رو یکسان آفریده.
به تواناییهای خودت فکر کن🤌
@simayegharb