eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
فاطمه صداقت -به‌به. محسن جان؟ چشمم روشن خاله. این چه کاری بود کردی؟ نمی‌گی می‌رفت تو غذا یه نفر می‌خورد؟ محسن می‌خندید. عطری خانم نصیحتش می‌کرد‌. بقیه می‌خندیدند و من همچنان یک لنگه پا ایستاده بودم و به عطری خانم نگاه می‌کردم و منتظر بودم بلکه جوابی به من بدهد. چرا هیچ کس با خودش نمی‌گفت منه بیچاره دارم ایستاده آن‌جا از خجالت آب می‌شوم. نگاهم به خاله عطری و مادرم بود که دستی جعبه را از دستم کشید. به سمت چپم برگشتم. دیدم مریم جعبه را از من گرفته است. -بده من برو بشین. چرا عین آدمک وسط جالیز وایسادی این‌جا. در آن موقعیت مریم به دادم رسید. جعبه را روی اپن گذاشت. دستم را گرفت و من را طرف دیگر سفره برد. وقتی نشستم سرم را بلند کردم. تازه دیدم مقابل محسن و سعید نشسته‌ایم. آن‌ها حواسشان نبود اما‌. با دستانی لرزان کاسه را سمت مریم گرفتم: -یه کم برام بریز. مریم کاسه را گرفت و ملاقه را برداشت. دستش بخاطر بخار آش کمی سوخت. سریع آن را عقب کشید. این حرکت از چشم سعید دورنماند. سریع دستش را جلو آورد. هم با محسن حرف می‌زد هم حواسش به مریم بود که نسوزد. ملاقه را جلو آورد و داخل کاسه‌ی من ریخت. دوباره ملاقه را سرجایش گذاشت و به ادامه‌ی حرفش با محسن پرداخت‌. این‌حجم از توجه و حواس‌جمعی سعید نه تنها جالب توجه بود بلکه حسادت برانگیز هم بود. چرا این فکرهای لعنتی رهایم نمی‌کردند. قاشقم را در آش فرو کردم و هم زدم. مشغول خوردن شدم. اما هر قاشق را که فرو می‌دادم بغضم همراهش له می‌شد!
. 🌱میانبر به قسمتهای مختلف رمان کوچه پشتی🌱 قسمت 1🌹 قسمت 10🌹 قسمت 20🌹 قسمت 30🌹 قسمت 40🌹
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاییز همچون خانه پدری می ماند آدم را به گذشته‌های دور میبرد به روزی که عاشق شدی پاییز حتی بادش هم که در گوش بوزد نجواگر خاطراتت میشود حال درختان و بارانش بماند🌞🍁 ‌
سلام مهربونا یه ماه از پاییز قشنگ رفت🥲
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
فاطمه صداقت #کوچه_پشتی #قسمت_42 -به‌به. محسن جان؟ چشمم روشن خاله. این چه کاری بود کردی؟ نمی‌گی می‌ر
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ وقتی آخرین نفر کاسه‌ی آشم را از سر سفره برداشتم و بلند شدم نگاهم سمت مریم چرخید. کنار عطری خانم ایستاده بود. عطری خانم داشت دستش را نگاه می‌کرد. قربان صدقه‌اش می‌رفت و روی سرش دست می‌کشید. انگار دلم می‌خواست به من هم توجه کند. چرا؟ چرا می‌خواستم به من توجه کند؟ جلو رفتم. مقابلشان ایستادم. صدای عطری خانم را شنیدم: -ببین مریم جان باید پماد بزنی جاش نمونه. چون وقتی جوش بخوره ممکنه گوشت اضافه بیاره. دست مریم را گرفتم و خواستم نگاهش کنم که آخش بلند شد. انگار دستم را جای بدی گذاشته بودم. عطری خانم فوری گفت: -اِ مهلا جون چه کار می‌کنی؟ دردش میاد خاله. سرم را سمت عطری خانم چرخاندم. آن چشم‌های کشیده و خمار، آن چشم‌های درشت و مشکی من را بدجور هوایی می‌کرد. جایی میان راهرو و چند هفته پیش. با بغض نگاهش کردم: -حواسم نبود. این را گفتم و از آن‌ها دور شدم. سمت آشپزخانه رفتم. مادرم داشت تندتند کاسه‌ها را می‌شست و جابه‌جا می‌کرد. از اینکه ظرف‌های یک‌بار مصرف به دادمان رسیده بودند و نیازی نبود ظرف‌هایی که همسایه‌ها برمی‌گردانند بشوریم خوشحال بودم. کارها که تمام شد خانه را جارو پارو کردیم و دوباره سمت خانه‌ی خودمان برگشتیم. آن‌شب موقعی که همه خواب بودند آن‌قدر با دفترم حرف داشتم که حتی یک لحظه هم خواب به چشمم نمی‌آمد. سمت خرسم رفتم و شکم بی‌نوایش را باز کردم. دفترم را برداشتم و شروع کردم: -دیدی چه کار کرد؟ من چقدر آخه خودم رو تو دل خودم و پیش خدا کوچیک کردم. معلومه با وجود مریم به من اصلا فکر هم نمی‌کنه. من چقدر ساده و خوش خیالم. اون «مبارک» فقط و فقط حواسش به مریم بود. اصلا دیگه با مریم حرف نمی‌زنم. این دخترک از وقتی دستش برید دیگه اومد تو چشم.‌ هیچ کس دیگه من رو ندید. مریم لوس و ننر و ازخود راضی. اصلا می‌رم به خاله می‌گم کتاب بامداد خمار رو خونده تا حالش جا بیاد. آره. صبر کن خاله برگرده! می‌دونم چه کارش کنم. حرصم را سر دفترم خالی کردم. بعد هم آن را دوباره سرجایش گذاشتم و به رخت‌خواب رفتم. به سقف نگاه کردم. بعد سمت مریم که کنارم خوابیده بود چرخیدم. به چسب زخمش نگاه کردم. آن چسب زخم را سعید برایش زده بود. آن چسب چند سانتی من را یاد آدمی چند کیلویی می‌انداخت که خواب و خوراک آن روزهایم را گرفته بود. وقتی در بعدازظهر آخرین روز سفر خاله آتوسا، من و دخترها وسط حیاط فرش پهن کرده بودیم و داشتیم اسم فامیل بازی می‌کردیم نوبت حرف سین شد. من تند تند ستون‌ها را پر کردم. مینا استپ زد. سرمان را بلند کردیم. به مینا نگاه کردیم. دانه دانه شروع به خواندن اسم‌ها کردیم. -سحر، سامان، سعید! سرم را بلند کردم. مریم نوشته بود سعید؟ نوبت من که شد گفتم: -سعید! مریم سمتم برگشت. مینا و مهسا با تعجب به من و مریم نگاه کردند. مینا با خنده گفت: -یعنی راحت‌تر از سین حرف نبود. اون‌وقت شما دو تا یه جور نوشتین؟ وا! مریم شانه‌هایش را بالا داد و چیزی نگفت. من اما اگر حرف نمی‌زدم رسوا می‌شدم. حسم می‌گفت باید حرف بزنم. شاید می‌فهمیدند سکوتم علتی دارد. اما مگر مریم سکوت نکرده بود؟ پس چرا من سکوت نکردم. چرا فکر کردم اگر سکوت کنم راز دلم فاش می‌شود؟ گفتم: -خب خیلی اسمش به گوشمون می‌خوره. بعدشم اسمش قشنگه! من را مشکوک نگاه کردند. چیزی نگفتم. سرم را پایین انداختم. امتیاز پنج را مقابل اسمش نوشتم. امتیازش را باید با مریم تقسیم کردم. چه بد بود که باید کسی را که تپش‌های قلبم را بیشتر می‌کرد با کسی تقسیم می‌کردم! وقتی برای آمدن خاله آتوسا برنامه‌ریزی می‌کردیم قرار شد گروهی در خانه بمانند و گروهی به دنبال خاله به فرودگاه بروند. آن گروهی که در خانه می‌ماندند ما دخترها بودیم به همراه خاله آسیه. گروهی هم که به فرودگاه می‌رفتند پسرها بودند و بابا بهروز. همه‌جا را برق انداخته بودیم. حاضر و آماده منتظر نشسته بودیم تا خاله بیاید. بعد از دو سه ساعتی معطلی، بالاخره آمدند. همگی جلوی در جمع شدیم. قصابی آمده بود. دو گوسفند را کشت. دلم برایشان سوخت. سرم را سمت دیگر گرفتم. نگاهم به مریم افتاد. کنار عطری خانم ایستاده بود. چقدر عطری خانم تحویلش می‌گرفت. من اما تک و تنها ایستاده بودم. دلم می‌خواست تنها باشم انگار! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
، روی زمین نشست. با غصه نگام کرد: - منو یادت نمیاد؟ چقدر چشم‌هاش آشنا بود. انگار خیلی وقت بود میشناختمش. اون تیله های عسلی رو کجا دیده بودم؟ صدام زد: -پاشو بریم. از جام بلند شدم. غریبه هم بلند شد و یهو دستمو گرفت. انگار بهم برق وصل کردن. وحید طاقت نیاورد و اونو کوبید به دیوار: -حرف آدم نمی‌فهمی؟ غریبه با حرص دستای لاغر وحید رو کنار زد: - این زنه منه! تو کی هستی اصلا؟ وحید به دستم اشاره کرد : -! غریبه عصبانی شد. محکم تو وحید کوبید و فریاد زد: -.... https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده
دختره‌ حافظشو‌ از‌ دست‌ داده‌. بعدش عاشق شده و نامزد‌ کرده‌. نگو قبلا نامزد داشته و حالا پسره پیداش کرده و...😭🚫 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
برای تهیه کتاب عروسک پشت پرده من اینجام هزینه کتاب ۴۳۰ با تخفیف ۳۵۰ تومان @HappyFlower چند قسمت اول جهت آشنایی https://eitaa.com/JazreTanhaee/563
درخت از برگ خسته شد ، پاییزو بهونه کرد.!