eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر با هیجان پرسید: -حالا بگو ببینم کجاها رفتین باهم؟دوکفتر عاشق! سارا بی تفاوت جواب داد: -هیچی رفتیم رستوران و برگشتیم. -به به. چه حرکت خوشمزه‌ای! چیا گفت؟چه جوریاس اخلاقش؟ -هیچی نگفت ساغر! خیلی حرف نمی‌زد. -وا مگه می‌شه؟ چی دوست داری؟ چه فیلمایی می‌بینی؟ چه کتابایی می‌خونی؟اصلا خانوم چه خوشگل شدی امشب!هیچی نگفت؟ سارا در دلش لبخند می‌زد و محو تماشای ساغر بود. همه که فرهاد نبودند تا ناز زنشان را بکشند و برایش حرف‌های قشنگ قشنگ بزنند. ساغر آن روزها خیلی از فرهاد تعریف می‌کرد. می‌گفت با هم ماه عسل که رفته بودند کلی قربان صدقه‌اش رفته است. خانومم خانومم از دهانش نمی‌افتاده. صبح تا شب درگوشش حرف‌های قشنگ می‌زده. -نه خیلی. یعنی فکر کنم یه کم سختش باشه. نم‌یدونم. ساغر دلداری‌اش داد: -اوهوم. شاید خجالت می‌کشه. بعضیا این‌جوری‌ان. غصه نخور. سارا غصه نمی‌خورد. بیشتر متعجب بود. در بهت بود. انگار که اتفاقی افتاده باشد و نخواهی باور کنی و در هاله‌ای ابهام باشی. سارا با لبخندی پهن روی لبش پرسید: -خب از نی نی بگو. دختره یا پسر؟ -الان که معلوم نمی‌شه خاله. حالا حالاها مونده. -خودت چی دوس داری؟ دختر یا پسر؟ ساغر کمی فکر کرد: - من خواهر نداشتم هیچ وقت. دوست دارم دخترم جای خواهرم باشه. دختر باشه! -اسمم براش انتخاب کردی؟ -نه. یعنی فرهاد گفته دوست داره خودش بذاره. آن روز سارا تا غروب پیش ساغر ماند. با هم حرف زدند و خندیدند. شکلک درآوردند. یادی از معلم‌های مدرسه کردند و نشانه‌ای که برای هرکدام گذاشته بودند. یاد عذرخواهی‌هایشان از معلم‌ها بخاطر شیطنت‌هایشان و بوسه‌هایی که بر صورتشان کاشته بودند. بیشتر از همه یاد معلم بینش می‌کردند که بهشان نه تنها درس دین که درس زندگی می‌داد و مادرانه راهنماییشان می‌کرد. شب بود و سارا داشت غذا را می‌کشید. پدر و مادر و مریم هم داشتند دور سفره می‌نشستند. با آمدن سارا پدر خندید و به چهره دختر تازه عروسش نگاه کرد. برای صفدر، سارا و بهرام خیلی برازنده هم بودند. -بابا جان، سارا. با بهرام حرف زدی امروز؟ ابروهای سارا از تعجب بالا رفت: -نه بابا. شماره محل کارش رو ندارم. تازه هنوز ۲۴ساعت نیست ما محرم شدیم. انتظار زیادیه. -آهان. من تلفنشو می‌دم، شما فردا بهش یه زنگ بزن. خسته نباشیدی چیزی بگو. برای شام دعوتش کن. دور هم باشیم. سارا چشمی گفت و مشغول غذایش شد. انتظار داشت بهرام به او زنگ بزند و جویای حالش شود. بگوید خانومم چطور است مثلا. یا بگوید دلش برایش تنگ شده. حتما تلفن خانه‌شان را داشته ولی چرا زنگ نزده؟ برایش جای سوال داشت. -صفدر آقا تو کارت جا افتادی؟ غرفه رونق داره؟ مادر بود که داشت برای پدر خورشت می‌ریخت و سوال می‌کرد. -آره اعظم. خوبه شکر خدا. کارش راحت و پر درآمده. -خدا خیر بده بهرامو. ایشالا روربه روز بیشتر پیشرفت کنه. پدر قاشقش را پر کرد و داخل دهانش گذاشت. دوغش را نوشید و گفت: -قراره بهرام صادرات رو هم امتحان کنه. اگر کارش بگیره، ثروتش ده برابر می‌شه. مادر و دخترها با چشم‌های از حدقه درآمده به پدر نگاه می‌کردند. سارا می‌شد ملکه قصر بهرام. تصورش هم هیجان انگیز بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمان ۹۰۲ قسمته وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله @HappyFlower لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 گروه نقد و نظر https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا یک لحظه چشمت را ببند ودل هوایی کن بایک سلامِ ساده خودرا امام رضایی کن 🦋 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ صفدر ادامه داد: -البته در حد حرفه. بعیده الان بتونه. حرفش هم قشنگ بود. دلخوشی‌ها داشت روی خودش را نشان می‌داد. ولی سارا نمی‌توانست بخاطر پول ازدواج کند. برای سارای پر شور و احساساتی چیزهایی فراتر از پول و ثروت بودند که در بهرام ندیده بود. هنوز۲۹روز دیگر وقت داشت. باید می‌فهمید بهرام چه اخلاقی دارد؟ انگشت‌های سارا با تردید روی دکمه‌های تلفن مانور می‌داد. حالا منتظر بود مرد آن طرف گوشی به او سلام گرمی کند و باهم گفتگوی شیرینی داشته باشند. با بوق پنجم تلفن را برداشت. بهرام با آن تن صدای بلندش و نوع حرف زدن خاصش پشت گوشی بود: -بله. سارا به خودش فشار آورد تا بتواند دو کلمه محبت آمیز ادا کند. ولی نمی‌تواست! تمام زورش را زد‌: -سلام بهرام جان. خوبی؟ -سلام سارا. تویی؟ چیه بگو. سارا که حسابی توی ذوقش خورده بود و انتظار «جانم» و «بگو قربونت برم »داشت ادامه داد: -امشب شام بیا خونمون. دور هم باشیم. با دو دلی واضحی ادامه داد: -میای دیگه؟ آن طرف اما بهرام سرش شلوغ بود و می‌خواست جواب سارا را داده باشد. -باشه میام. خیلی کار دارم. فعلا خداحافظ. سارا گوشی را گذاشت و به اتاقش رفت. نکند بهرام مشکل روانی داشته باشد؟ نکند از آن مردهایی باشد که حرف محبت آمیز نمی‌زنند تا اصطلاحا زنشان پرو نشود؟ نکند ..دلش به شور افتاده بود. نمی‌دانست از چه کسی باید بپرسد؟ساغر گفته بود که بعضی مردها اینگونه اند. بلد نیستند. با یادآوری حرف‌های ساغر دلش کمی آرام گرفت. تمام مدت، تا زمان آمدن پدر و بهرام، داشت فکر می‌کرد. تصمیم گرفته بود مدتی هرچند به سختی، سعی کند با محبت و صمیمیت با بهرام برخورد کند و حرف بزند. شاید بهرام خجالتی بود و منتظر بود قدم اول را سارا بردارد. بهرام روی مبلی بالای پذیرایی نشسته بود و داشت با پدر حرف می‌زد. سارا با سینی چای وارد پذیرایی شد. لباس زیبایی تنش کرده بود. بلوز صورتی یقه حلزونی با دامن مشکی تا زیر زانو که مدل ماهی بود. موهای زیبا و لختش را دورش ریخته بود. چای را تعارف کرد و کنار بهرام روی مبل دونفره نشست. بهرام از داخل جیبش کادویی بیرون آورد و به سمت سارا برگشت: -بیا سارا. برای توئه. سارا ناباورانه کادو را گرفت. در آن را باز کرد. یک ساعت مچی گران قیمت در آن بود که توجه سارا را به خودش جلب کرد. همان لحظه خواست دستش کند که فکری به ذهنش رسید. -وای. خیلی قشنگه عزیزم. می‌شه خودت دستم کنی؟ بهرام که تکه‌ای خیار را به چنگالش گرفته بود و داشت به دهانش نزدیک می‌کرد جواب داد: -آسونه. اون بَسْتِش رو بنداز این طرف راحت بسته می‌شه. سارا خودش می‌دانست چطور بسته می‌شود. کودک پنج ساله هم می‌توانست آن را ببندد. سارا می‌خواست با این حرکت،صمیمیت بیشتری با بهرام پیدا کند! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا دمغ و مایوس گفت: -آهان آره. الان می‌بندم. ساعت معرکه‌ای بود. حسابی روی دست سارا نشسته بود. لبخندی زد و دوباره از بهرام تشکر کرد. بهرام به خنده‌ای اکتفا کرد و مشغول صحبت با پدر شد. سفره گل گلی سفارشی مهمان‌های ویژه اعظم خانم، وسط اتاق پهن شده بود و سارا داشت آن را تزئین می‌کرد. مریم در کشیدن غذا به مادرش کمک می‌کرد. کار سارا تمام شده بود. به سمت پذیرایی رفت و بهرام و پدرش را صدا زد. -بفرمایین شام حاضره! آن‌ها که حسابی صحبتشان گل انداخته بود، بلند شدند و به سمت سفره آمدند. بهرام در یک طرف سفره نشست. هیچ تلاشی نکرد برای اینکه سارا در کنارش بنشیند. اما خود سارا بود که آمد و کنار بهرام نشست. با لبخند به او نگاه کرد و بهرام هم لبخند کم رنگی به صورتش پاشید . همه نشسته بودند. سارا حواسش را جمع کرد و حرکات بهرام را زیر نظر گرفت. بشقابی را برداشته و مشغول کشیدن برنج بود. سارا منتظر بود بهرام بشقاب را جلوی او بگذارد. پدر و مادر کشیده بودند و حالا نوبت سارا و بهرام رسیده بود. بهرام بشقاب پر از برنج را جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد. به سارا تعارفی نکرد که آیا مایل است برای او هم بکشد یا نه. سارا افکارش را پس زد. عیبی نداشت. حتما بهرام خیلی گرسنه بوده و حواسش نبوده برای سارا بکشد. بشقابی برداشت و اول برای مریم و آخرین نفر برای خودش کشید. نه! این‌ها نمی‌توانست دلیل محکمی برای رد کردن بهرام باشد. ولی دلش حسابی شکسته و دمغ شده بود. بعد از صرف شام و جمع کردن سفره همه اعضای خانواده دورهم نشستند و مشغول صحبت شدند. سارا کنار بهرام نشسته بود و به فکر باز کردن سر صحبت بود: -می‌گم که نظرت چیه فردا با هم بریم سینما عزیزم؟ می‌گفت عزیزم ولی خودش بهتر از هرکسی می‌دانست که واقعی نیست و فقط دارد نقش بازی می‌کند تا سر از کار بهرام دربیاورد. بهرام بی تفاوت پاسخ داد: -باشه. چه فیلمی بریم؟ سارا با لبخند ادامه داد: -تو چی دوست داری؟ -من خیلی اهل فیلم و سینما نیستم. هرچی تو بگی، می‌ریم.. سارا با ذوق گفت: -بریم «کما» رو ببینیم. من خیلی تعریفشو شنیدم. بهرام به ساعتش نگاه کرد و همزمان جواب داد: -باشه. برای من فرقی نداره. بریم. سارا کمی فکر کرد و از بهرام سوال دیگری پرسید. -راستی بهرام جون، تنهایی تهران؟ هیچ کسی آخه برای خواستگاری نیومد. -آره. خانواده‌ام شهرستانن. واسه عقد قراره بیان. سارا متعجب شد. -عقد؟ بهرام به چشمان عسلی سارا خیره شد. دلش ضعف می‌رفت وقتی در آن حفره‌های جادویی غرق می‌شد. -عقدمون دیگه.‌ بهرام چه مطمئن حرف می‌زد. انگار کسی پاسخ بله قطعی به او داده است. ولی سارا این‌قدر مطمئن نبود. هنوز داشت آزمایشش می‌کرد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمان ۹۰۲ قسمته وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله @HappyFlower لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 گروه نقد و نظر https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غصه نخوريا، یهو میبینی، خدا برات دری رو باز میکنه که تو حتی اون درو نزده بودی
سلام و روزبخیر🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ روز سوم محرمیت بود.سارا آماده بود تا با بهرام به سینما بروند.فقط۲۶روز دیگر فرصت داشت و میخواست نهایت استفاده را از لحظه های بودن با مرد مرموزش ببرد.او را کشف کند! زنگ خانه که به صدا درآمد سارا کیفش را برداشت و از مادر و خواهرش خداحافظی کرد.پشت دیوارهای خانه،مردی منتظر بود که مورد تایید خانواده قرار گرفته بود ولی هنوز نتوانسته بود از سارا نمره قبولی بگیرد. سارا پر انرژی بیرون رفت.با شادی به بهرام سلام کرد.مرد منتظر از پنجره ماشین سرش را بیرون آورد و پاسخش را داد.سارای غرق در شادی با استقبال خوبی مواجه نشده بود و حالا با لبهایی از دوطرف کش آمده سوار ماشین میشد. -سلام آقا بهرام.خوبی؟ -سلام سارا خانم.ممنونم.بفرما. و به دسته گلی که عقب ماشین بود اشاره کرد.سارا چشمانش برق زد و تشکر کرد. -کدوم سینما دوست داری بریم؟ ((خدایا بهرام ۱۰سال تهران زندگی کرده،چرا اینقدر بد حرف میزنه آخه؟))سارای غرغرو بود که داشت مغز سارای آرام را میخورد! -یه سینما این نزیکی ها هست.بریم اینجا؟ -اینجاها بریم سینما؟نه.باید بالا ها باشه. -مگه چه فرقی داره؟ -دوست ندارم.به من نمیخوره.در شانم نیست!بریم یه جای بهتر. سارا تعجب کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید.مگر سینما با سینما فرق داشت که بهرام اینقدر برایش مهم بود که کجا باشد.خواست فضا را عوض کند که گفت: -راستی بهرام جان خونه خودت کجاست؟ -پونک! سارا در دلش سوتی کشید و داشت حساب میکرد از پونک تا خانه شان یک ساعتی حداقل راه هست. راهی خیابان شده بودند و داشتند به روبرویشان نگاه میکردند.بهرام سرش به رانندگیش گرم بود و سارای کنجکاو در ذهنش داشت نقشه میکشید و سوال آماده میکرد.روزها کوتاه بودند و بهرام و سارا در سیاهی شب وارد سینما شدند. -بیا سارا.بیا اینجا بشین. دختر و پسر جوانی که آن طرف تر نشسته بودند با شنیدن حرفهای بهرام با آن لحن و صدایش لبخندی نا خواسته روی لبهایشان نشست که چشمان تیز بین سارا آن را شکار کرد و کمی حال خوشش را گرفت. فیلم آغاز شده بود و سارا با هیجان داشت به پرده بزرگ روبرویش نگاه میکرد.کنارش بهرام بود که مرتب خمیازه میکشید.انگار آن روز خیلی خسته شده بود و تمایل زیادی برای بستن چشمانش داشت. سارا میخندید و مرتب تعریف میکرد.با سوت و کف حاضرین سالن دست میزد و غرق لذت شده بود.ناگهان چشمش به بهرام افتاد.جوری خوابیده بود که انگار سالهاست چشمانش طعم خواب را نچشیده اند.با حرص پایش را به زمین کوبید و ترجیح داد از ادامه فیلم لذت ببرد. تشویق یکپارچه تماشاشچی ها نشان از پایان فیلم داشت.سر و صداها خوابیده بود و حالا صدای خرخر بهرام واضحتر شنیده میشد و دوروبری هایشان که به او نگاه میکردند. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارای شرمگین، گونه‌هایش بخاطر خجالت و عصبانیت برافروخته شده بود و سعی می‌کرد خونسردی نداشته‌اش را حفظ کند. بهرام آبرویش را برده بود. -بهرام جان. پاشو فیلم تموم شده. بهرام. با تکان دادن تند و پشت سر سعص کرد بیدارش کند. بهرام آهسته چشمانش را باز کرد و به سارا خیره شد: -ها. چی؟ تموم شده؟ چه زود؟ سارا حرصش گرفته بود و آنقدر عصبانی بود که می‌توانست همان‌جا بلند شود و داد بزند و بگوید از بهرام بدش می‌آید! -بله باید بریم. بهرام درحالیکه با دست تند روی صورتس می‌کشید جواب داد: -بریم بریم. قشنگ بود؟ سارا با حرص و درحالیکه پشت چشمش را نازک می‌کرد جواب داد: -خیلی. ازدستت رفت. بهرام خمیازه کشید: -من حوصله سینما ندارم. گفتم حال و هوات عوض بشه. عوض شده بود. حال و هوای سارا حسابی برزخی شده بود و دلش می‌خواست با کیفش توی سر پرموی بهرام، ضربه ای بکارد و خجالت دو ساعت گذشته را جبران کند. -اره. زیاد خندیدم. بهرام با انگشت اشاره فرق سرش را خاراند: -نظرت چیه بریم شام بخوریم؟ سارا مردد شد: -اخه مامانم اینا چی؟ بهرام خونسرد جواب داد: -خب زنگ بزن بگو منتظر نباشن. -چطوری؟ با یک حرکت بهرام تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید و شماره خانه صفدر را گرفت و نزدیک گوش سارای جاخورده گذاشت. سارا که حسالی غافلگیر شده بود گفت: - سلام مامان جان. خوبین؟ ببین ما شام نمیایم. می‌ریم بیرون با بهرام. می‌گه رستوران هندی. چشم خداحافظ. گوشی را به طرف بهرام گرفت و تشکر کرد. بهرام لبخندی زد و در حالیکه می‌گفت باشه به سمت خروجی سینما حرکت کرد. سارا مثل جوجه ای که به دنبال مادرش بدود، پشت سر بهرام به راه افتاد. بهرام هر لحظه چیزی برای غافلگیر کردنش داشت. ماشین بهرام داخل کوچه بنفشه شد. کنار در خانه صفدر خان غرفه دار پارک کرد. سارا خودش را جمع و جور کرد و خواست پیاده شود. هنوز هم به اتفاق داخل رستوران فکر می‌کرد. زمانیکه به بهرام گفته بود، مردی آن طرف‌تر مرتب نگاهش می‌کند. بهرام خونسرد گفته بود : -خب نگاه کنه. انقدر نگاه کنه تا چشمش دربیاد! سارا از ساغر شنیده بود که چقدر فرهاد برایش غیرتی می‌شود و نمی‌گذارد حتی پشه نری نگاه چپ به او کند. مثل اینکه بهرام خیلی این چیزها برایش مهم نبود. شاید برایش عادی بود؟ -خداحافظ بهرام جان. -برو. خداحافظ. سارا پیاده شد و درحالیکه دسته کلیدش را از کیفش بیرون می‌کشید به سمت در خانه شان رفت. -سارا. بهرام بود که صدایش می‌زد. -من ده روزی می‌رم شهرستان. چندتا بار هست خودم باید برم چک کنمشون. نیستم . سارا که همانطور زل زده بود به پلاک ماشین بهرام که داشت دور و دورتر می‌شد، کلید را داخل قفل چرخاند و وارد حیاط شد. روی تشک دراز کشیده بود و فکر می‌کرد. از این پهلو به آن پهلو می‌شد. دلش آرام و قرار نداشت. اتفاقی که در رستوران افتاده بود داشت در ذهنش پیچ و تاب می‌خورد. شاید بهتر بود فردا با کبری حرف بزند. خواهر بزرگترش بود و تجربه بیشتری داشت. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌