eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
764 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونجا که وحشی بافقی میگه: ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
سلام ظهرتون بخیر 🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر گفت: -این چایی منم که یخ کرد. -بده ببرم عوضش کنم. -بیا بریم آشپزخونه‌اتم ببینم. با هم به سمت آشپزخانه بزرگ خانه رفتند. گوشه سالن بود و جای دنجش جان می‌داد برای پر کردن تنهایی‌های سارا. -بفرمایین. -به به. مبارکه. وای خیلی قشنگه. نگاه کن. وسایل برقی‌هاشم که جوره جوره. ساغر در کابینت‌ها را باز می‌کرد و با لذت از دیده‌هایش می‌گفت. -وای خیلی خوشگله چینی‌هات که. بهرام سلیقه نداره ها. تنها جایی که سلیقه‌اش کار کرده، گرفتن تو بوده. -اونم شانسش بوده که ما خاله زنک زیاد تو فامیل داشتیم. و الا من کجا بهرام کجا. زمین تا آسمون با هم فرق داربم. ساغر در کابینت را بست. دست سارا را گرفت و با هم پشت میز نشستند. -تعریف کن ببینم. اذیتت می‌کنه؟ -نه بابا اذیت نمی‌کنه. فقط چطوری بگم انگار این مدلیه، یه اخلاق‌های خاصی داره. -چه اخلاقی؟ -اهل معاشرت نیست. اهل تفریح و گردش نیست. با مردم هم خیلی بد حرف می‌زنه. لهجه‌اشم داغونم کرده. سارا بلند شد تا برای ساغر چای بریزد. -خب چرا اینا رو زودتر به کبری یا چه می‌دونم مامانت نگفتی. سارا چای را ریخت و کنار ساغر نشست. -چون اون موقع این مدلی نبود. فقط از حرف زدنش خوشم نمی‌اومد. ولی الان انگار داره خود واقعیش رو نشون می‌ده. هِ خیالش راحت شده زنش شدم، دیگه به قول عاطفه از خودش در اومده! عاطفه از دوستان صمیمی سارا و ساغر بود که بعد از دبیرستان، وارد دانشگاه شده بود و دندانپزشکی می‌خواند. اصطلاحات خاص خودش را داشت که یکی از آن‌ها از خود در آمده بود. -یادته چقدر کادو می‌گرفت خصوصا تو اون یک ماه صیغه؟ -آره یادمه. -الان دیگه تموم شد همه چی. تولدم گذشت یه تبریک نگفت. یه کیک نخرید. می‌گم بریم خونه بابام اینا، می‌گه خودت برو، عروسی سعید هم نیومد، من تنها رفتم. ساغر سوالی نگاهش کرد که گفت: -سعید دیگه. پسر عمه‌ام. -آهان. چه بد. -آره خیلی بد شد. همه سراغش رو می‌گرفتن.خیلی خجالت کشیدم. اخه ما تازه عروس دامادیم. معنا نداره. -ای بابا. ساغر قلوپی از چایش را خورد و به عروس افسرده روبرویش نگاه کرد. -تازه ما ماه عسل هم نرفتیم. -چی؟ مگه می‌شه؟؟ -بله شده. آقا خیلی اهل مسافرت خانوادگی نیست. می‌گه تنها هرجا دوست داری برو. -ولی بدم نیستا سارا؟ -خیلی هم بده. -دیوونه می‌گه هرجا دوس داری خودت برو دیگه. گیر نمی‌ده. -وا. من شوهر کردم. اون‌وقت تنها برم این ور اون ور؟ -چه می‌دونم. می‌گم یعنی حداقلش اینه که گیر نمی‌ده بهت که نذاره بیای خونه ما مثلا. سارا بلند شد و از داخل کابینت ویفر موزی را درآورد و به سمت ساغر گرفت. -آره خب. از این لحاظا بد نیست. -وااای. نگا کن . تو هنوز ویفر موزی می‌خری؟ -عاشقشم. دلش را خوش کرده بود به چیزهای کوچک زندگی‌اش که خوشحالش می‌کردند. سارای دلشکسته! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
لطفا ۸ نفر تو مسابقه شرکت کنید تا عددمون به ۱۱ هزار برسه😍👇👇 https://digiform.ir/w9eb867d9 @mohammad_kasiri
سوالا آسونه شرکت کنین قرعه کشی۳ اسفند بدویین😍
17.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🌸 دعوت به پویش سراسری ❤️🤝 🔥 یک حرکت بزرگ برای تحول و رشد ⏳ از 21 تا 28 بهمن ماه 👭👬 با مشارکت هزاران نوجوان و جوان 🎁 جوایز ارزشمند: 🎧 ایرپاد 🔋 پاوربانک ⌚️ ساعت هوشمند 💎 و جوایز متنوع دیگر 🏆 جایزه ویژه برای برترین گروه: 🎓 بورسیه رایگان دوره استعدادیابی پویان برای شرکت در پویش: 1️⃣ روی لینک زیر کلیک کن https://poian.ir/ahd_vafadari/ https://poian.ir/ahd_vafadari/ 2️⃣ برای انتخاب گروه، دنبال این نام بگرد: [دختران یاس ( Dokhtaraneyas )] 3️⃣ در قسمت نام معرف، این شماره رو وارد کن: [09376284903] 💪 هرچه گروه قوی‌تر، شانس بردن جوایز بیشتر 🎥 برای آشنایی کامل با پویش، ویدیو را تماشا کن منتظرت هستم که با هم بشیم! ❤️ .
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر با اشتیاق ویفر موزی را باز کرد و مشغول خوردن شد. با دهان پر داشت به سارا نگاه می‌کرد. -تو که نمی‌خوری؟ سارا خنده‌اش گرفته بود. از جایش بلند شد و در کابینت مواد غذایی را باز کرد. با دست به آن اشاره کرد. ساغر با دیدن بسته‌های بزرگ ویفر موزی، از وجدان درد درآمد و با لذت مشغول ادامه خوردن شد. -باهاش حرف نزدی؟ نگفتی چرا این مدلیه؟ -چرا بابا. حرف زدم. می‌گه من مَردم. این کارا برام افت داره! می‌گم وا . تو داری زنت رو خوشحال می‌کنی! این‌جوری بهش می‌گی دوستش داری! می‌گه که دستت دردنکنه!. از صبح تا شب بخاطر تو جون می‌کنم، اون وقت می‌گی دوستت ندارم. تو ذهن اون یه چیزایی از مردی و مرد بودن ثبت شده، عوض بشو هم نیست. -سارا یه چیزی بگم ناراحت نشی. -دیگه بدتر از این نمی‌شم! -دختر دایی من با یه پسری ازدواج کرد، اونم همین شکلی بود. صلا یه کلام حرف قشنگ نمی‌زد. مدلش بود. احساس نداشت انگار. ولی سارا می‌مرد برای زنش. به خدا. سارا دستی به موهایش که تازه آن‌ها را رنگ کرده بود و بهرام هیچ واکنشی نشان نداده بود کشید: -خب چه فایده؟ زنه از کجا بفهمه شوهرش دوستش داره؟ -مدلشونه دیگه سارا. -خب منم احساس دارم.‌ آدمم. دلم می‌خواد یه کاری می‌کنم مَردم ببینه. ازم تعریف کنه. ببین موهامو رنگ کردم، اصلا انگار نه انگار. فقط گفت چرا شکل جوجه طلایی شدی؟ ساغر از خنده منفجر شده بود. بهرام مثل بچه‌های ابتدایی حرف زده بود. مرد عجیبی بود که داشت کشفش می‌کرد. -نخند بابا. می‌دونی چقدر گریه کردم اون شب؟ -آخه اصطلاحاتشم بامزه‌است! -برای تو آره ولی برای من دردآوره! ساغر عمیق به چشمان دوستش خیره شد. راست می‌گفت. زندگی کردن با آدمی که هیچ واکنشی نسبت به اتفاقات دور و برش نداشت، خیلی سخت بود. خودش یادش آمد که یک‌بار موهایش را مِش کرده بود، فرهاد بخاطر خستگی متوجه نشده بود و چقدر ساغر دمغ شده بود. حالا سارا با مردی زندگی می‌کرد که هیچ احساسی نداشت. -می‌فهممت سارا. حق داری. تو هم زنی. -به خدا تو همون صیغه نمی‌دونی چقدر به کبری گفتم که بابا این آدم اصلا انگار عصب حسی نداره! اصلا احساس نداره. ولی گوش نکرد. منو ترسوند از حرف‌های مفت خاله اکرم و فامیل و اینکه می‌مونم رو دست مامانم اینا. -وای نمی‌دونستم سارا. -هی تو عقد منو تحقیر می‌کرد. مریم می‌دونه برو بپرس. می‌گفت این چه سر و وضعیه. برد منو یه عالمه لباس خرید. یا می‌گفت خونتون ته شهره! ساغر دمغ شد و ترجیح داد فقط شنونده باشد. -باورت می‌شه به بابامم گفتم، ولی حرفو عوض کرد. گوش نداد. هیچ کس به دل من نگاه نکرد. فقط آبرو مهم بود. -سارای عزیزم. غصه نخور. بیا یه تنوعی تو زندگیت ایجاد کن. سر خودت رو گرم کن. که هی نشینی فکر و خیال کنی. سارا اشک‌هایش را پاک کرد و خیره شد به ساغر مهربان و پیشنهادش! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ -چه کار کنم؟ -نقاشی دوست داری؟ -چه میدونم..بلد نیستم آخه.. -میخوای خودم بهت یاد بدم؟باور کن آدم موقع نقاشی اصن از این دنیا کنده میشه.. سارا کمی فکر کرد..پیشنهاد بدی هم نبود..سرگرمش می کرد و نمیگذاشت فکر و خیال کند.. -باشه..هرچی تو بگی.. -حالا برو یه قلم و کاغذ بیار تا لیست وسایلی که باید بخری بگم.. -اوووه..من که نمیخوام حرفه ای بشم! -ساغر نیسم اگه تا پای بوم نکشونمت!!برو بیار.. سارا با بلاتکلیفی خاصی که در حرکاتش بود بلند شد و به سمت اتاق رفت..دفتر و قلمی برداشت و به سمت ساغر که حالا به پذیرایی آمده بود رفت..ساغر دفتر و قلم را گرفت و مشغول نوشتن ابزارآلات مورد نیاز شد.. -همشو بگیریا..بعدم من چون سختمه و تو چون بیکاری،تو بیا خونه ما.. -باشه..ببینم چی میشه.. -ای بابا..ببینم چی میشه نداره..هم نقاشی میکشیم هم حرف می زنیم.. -خیل خب..میگم به بهرام..برم میوه برات بیارم.. سارا به سمت آشپزخانه رفت و مشغول چیدن میوه ها شد.. -سارا یه زنگ بزنم به فرهاد؟ -برای چی؟ -شام دیگه! -آهان..بزن بزن.. دوباره دلشوره به جان نحیفش افتاد..اگر فرهاد می آمد و بهرام خسته با دیدنش حرف نامربوطی می زد چه؟؟ -الو..سلام عزیزم..خوبی؟آره رسیدم..فرهاد جان..گلاره هم خوبه..عزیزم سارا امشب دعوتت کرده شام بیای،میتونی از سر کار بیای اینجا؟.. سارا بود که تند تند در دلش صلوات میفرستاد بلکه فرهاد مخالفت کند..سارا خجالت زده بود که برای نیامدن مهمان دعا می کرد ولی چه کند که اخلاق شوهرش را می شناخت!بهرام بد عنق بود.. -آهان..نمیتونی پس...باشه..عیب نداره..یه دفه دیگه..پس برگشتنه دنبال منم بیا..قربونت برم..خدافظ..خدافط.. ساغر گوشی را گذاشت و به سمت سارا برگشت..سارا نفسی از سر آسودگی کشید و پرسید -چی شد؟ -هیچی گفت یه جلسه داره،نمیتونه بیاد.. -آهان..حیف شد ایشالا دفه بعد..بفرما میوه.. سارا میوه را روی میز گذاشت و از ساغر دعوت کرد روی مبل بنشیند..فقط خدا میدانست چقدر از نیامدن فرهاد خوشحال شده! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از  تو  اسیر سخن عشـق  نبودم من تشنه ی همچون نفسی مثل تو بودم آن شب که دوچشمان تو را ماه نشان داد دیدم که تو در قبله و من غرق سجودم..