eitaa logo
منتظران مضطر
255 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
138 فایل
🌺اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج...🌺 🌺مَتی تَرانا و نَراک؟🌺 🌼کپی = با ذکر صلوات🌼 ⚘اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿دعای سحر ❤️ التماس دعا 🤲 💞به منتظران مضطر بپیوندید 💞 @Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
aghaie_j09_Tahdir.mp3
4.11M
🌙 #قرار_هر_روز_ماه_مبارک_رمضان ❗️#تندخوانی #جز_۹ 🎤 #استاد_معتز_آقایی @Jazzaaabbb
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرم پیشنهاد دانلود👌🏻 ❤️صبحتون امام رضایی❤️ @Jazzaaabbb
#شہیدانہ🕊•° شہدا...✋°• اڪنون ڪہ شما تا اوج رفتہ اید و ما در موج مانده ایم دستمان را بگیرید...💔 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والعاقبه والنصر✨✨✨ @Jazzaaabbb
○●○ 🍃🌸 #پابوس . . ‌ ‌‌‌‌﴿✨﴾ روزھ دارم من و ﴿💚﴾ بر روز نُهم حساســـم ﴿🌄﴾ از سحــر تا دم افطار ﴿😭﴾ بھ یاد عطش عـباسم #السلام‌علیڪ‌یاقمـــــربنۍ‌هاشم🌹 @Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دعای روز نهم ماه مبارک رمضان 🌹 پروردگارا. 🌹🌸 در این ماه 🌹🌸 مرا 🌹🌸 به جانب 🌹🌸 دلایل 🌹🌸 درخشانت. 🌹🌸 راهنمایی کن 🌹🌸 🌻 @Jazzaaabbb
سلام آقاجان آقای خوبیها صبح را بانفس گرم توآغاز کنم که جهان بی نفس گرم تویخبندانست السلام علیک یااباصالح المهدی @Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت. ــ مگه چیه صالح جان؟! بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟ ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست ــ آخه چی شنیدی مگه؟ زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت: ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی. لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی. صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین. "خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن ... نویسنده :طاهــره ترابـی @Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 صالح کلافه بود و بی تاب... مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت. از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا... با این وضعیت... دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت. به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت: ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم ... نویسنده :طاهــره ترابـی @Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟ ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟ ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم. ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره. دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد. ... نویسنده :طاهــره ترابـی @Jazzaaabbb