eitaa logo
جبهه روایت قدس
180 دنبال‌کننده
153 عکس
29 ویدیو
0 فایل
جنگ جنگ روایت‌هاست، و در جبهه‌ی روایت قدس است که جنگ حقیقی شناخته می‌شود. این جبهه فراتر از جنگ و به وسعت تاریخ اثرگذار است. برای ارسال مطالب ارزشمندتان و ارتباط با ادمین کانال به آیدی زیر👇 مراجعه نمایید: @ghabehasht
مشاهده در ایتا
دانلود
🍉 🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۱ سحر کنار پنجره ایستاده بود و به منظره حیاط نگاه می‌کرد؛ صدا زد «مامان، مامان، داره بارون میاد.» مامان هم اومد پشت پنجره و در حالی که به آسمون نگاه می‌کرد گفت «خدا را شکر، انگار زمستون داره خودی نشون میده.» سحر: مامان، من برای شب چله روسری با تم یلدا می‌خوام! مامان: همون روسری که گل سرخ داره یلدایی دیگه! سحر: من یکی دیگه می‌خوام مامان: ای بابا چه دوره‌ای شده! همه چی تم داره، بی تم، یلداتون یلدا نمی‌شه! سحر در حالی که به سمت اتاق می‌رفت، گفت «مامان چقدر سخت می‌گیری!» مامان: برای شب چله می‌خوام کوکی خرمالو درست کنم، تازه خاله گفته همون دسری که پارسال با انار درست کرده بودی خیلی خوشمزه بود، دوباره برای امسال هم درست کن. سحر: پارسال چه آدم برفی جالبی با پفیلا تو سفره شب چله خونه مامان جون بود! کار کی بود؟ مامان: چطور نفهمیدی؟ دختر خالت، شیرین درست کرده بود، البته طرحش رو من دادم. سحر: برای چیدمان میز یلدای امسال طرحی نداری؟ مامان: یک سال هم شما دخترا طرح بدین. فقط دنبال این هستین که چه خورم صیف و چه پوشم شتا ؟ سحر: همین فروشگاه کنار عکاسی هنگامه چه چیدمان یلدایی خوشگلی برا فروش داره! مامان: چه حاضر آماده ، هزینه‌اش هم خوشگله. در همین حین گوشی مامان زنگ خورد. «الو، سلام، چطوری؟ خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟ کی اینطور شد؟ حالا حالش چطوره؟ کدوم بیمارستان؟ من الان میام. چرا؟ خب من هم می‌خوام کنارش باشم، هرطوری شد زود خبرش رو به من بده، باشه، باشه، خداحافظ. سحر با نگرانی گفت «چی شده؟ چه خبره؟» مامان: خاله بود گفت که آقا جون حالش بد شده بردنش بیمارستان. سحر: چرا؟ برای چی؟ مامان: به خاطر آلودگی هوا، نفس کم آورده، قلبش گرفته، بردنش بیمارستان. من می‌خواستم برم ولی خاله گفت نیا، من پهلوش هستم ،حالش بهتره. مامان دمغ شد و با بی‌حوصلگی اومد نشست کنار بخاری و زمزمه کرد، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» و باران همچنان می‌بارید. 🖋 خانم بیک زاده 🇵🇸 @Jebhe_revayate_Quds
جبهه روایت قدس
🍉 🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۱ سحر کنار پنجره ایستاده بود و به منظره حیاط نگاه می‌کرد
🍉🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۲ امّ عامر با صدای شرشر باران از خواب بیدار شد. او ۱۰ دقیقه‌ای بود که خوابش برده بود. اسرا، دو و نیم ساله، شب گذشته از گرسنگی خوابش نمی‌برد، ناآرامی می‌کرد، به هر سختی که بود او را خواباند، تازه خوابش برده بود که از صدای باران بیدار شد. اگر دیر می‌جنبید باران وارد چادر می‌شد و زیرانداز و پتوها خیس می‌شدند. خشک شدن آنها هم به این زودی‌ها غیر ممکن بود چون وسیله گرمایشی مناسبی وجود نداشت. پسر ۸ ساله‌اش را به آرامی بیدار کرد و گفت که به او کمک کند تا لبه‌های چادر را محکم کند تا باران به چادر سرازیر نشود. عامر توان زیادی نداشت ولی به آرامی از جایش برخاست و به سمت دیگر چادر رفت و آن را محکم کرد. اسرا از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن، ام عامر به سمت او رفت و او را بغل کرد و به عامر گفت : برو به چادر ابو ابراهیم و ببین چیزی برای خوردن دارند؟ عامر از چادر بیرون رفت، طولی نکشید که صدای انفجار بلند شد، دود و خاک و آتش با همهمه و جیغ و فریاد زنان و کودکان با هم درآمیخت. بچه‌های دیگر هم از خواب پریدند. اسرا از ترس، دیگر هیچ نمی‌گفت. بچه‌ها به دامن مادر چسبیدند، مادر نگران عامر شد، در طی این یک سال، دیگر صدای انفجار برایشان عادی شده و جز لاینفک زندگی‌شان شده است. باران دیگر قطع شده. به بیرون چادر رفت. چادر ابو ابراهیم شلوغ بود. جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بود. به سمت آنجا دوید، ابوصالح را دید که عامر را بغل کرده و به سمت امدادگران می‌برد، از پای عامر، خون شدیدی می‌آمد. مادر داد زد: عامر، عامر. ولی عامر توان جواب دادن نداشت. به سختی چشم‌هایش را باز کرد و دوباره بست. ابو صالح گفت چیزی نیست ترکش خورده. ام عامر چیزی را زیر لب زمزمه کرد: خدایا به تو می‌سپارمش. ساعتی بعد ابو صالح و عامر به چادر برگشتند. رنگ و روی عامر پریده بود و تاب و توانی نداشت. مادر او را در کناری خواباند. ابو ابراهیم پشت چادر صدا کرد. ام عامر، قرصی نان برایتان آوردم. امّ عامر نان را گرفت و تشکر کرد و تکّه ای نان به بچه‌ها داد. اسرا کوچولو با خوشحالی نان را به دندان گرفت و گاز زد، چنان با ولع می‌خورد که گویی خوشمزه‌ترین غذای دنیا را می‌خورد. مادر با رضایت به او نگاه کرد و گفت خدایا، راضی ام به رضایت. 🖋 خانم بیک زاده 🇵🇸 @Jebhe_revayate_Quds