🔸️سناتور ایتالیایی: ماموریت اصلی زنان به دنیا آوردن فرزند است
🔹️خانم «لاوینیا مِنونی» سناتور حزب حاکم ایتالیا با اشاره به رشد پایین جمعیت در این کشور، "ماموریت اصلی زنان جوان در ایتالیا" را به دنیا آوردن فرزند عنوان کرد.
🔹️او در تکمیل سخنان خود گفت: «مادرم همیشه به من میگفت هر کاری که میخواهی را میتوانی انجام دهی اما اولویت اول تو باید "مادر شدن" باشد.»
🔹️حزب حاکم "برادران ایتالیا" که سال گذشته با شعار «خدا، کشور، خانواده» در انتخابات پارلمانی این کشور به پیروزی رسید، اولویت نخست خود را معکوس کردن روند رو به کاهش جمعیت اعلام کرده است.
#جمعیت
#فرزندآوری
👼جینگیلی ها👼
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
🔼 حدیث روز
🔻 امام رضا عليه السلام:
هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد. دانش دارنده خود را نگهبان است.
منْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِنٍ فَرَّجَ اَللَّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
📚الکافي، ج2، ص200
👼جینگیلی ها👼
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
⭕️ ميزان شيوع «ناباروری كلی» (اعم از ناباروری اوليه و ثانويه) در زنان 15-49 ساله دارای همسر، بر اساس مطالعات مؤسسه ملی تحقيقات سلامت كشور 20.3 درصد بوده است كه به نسبت جمعيت 16 ميليون نفری زنان دارای همسر در سرشماری 1395، معادل حدود 3 ميليون و 270 هزار زوج ايرانی را شامل میشود.
⭕️ طبق برآورد انجام شده توسط سازمان جهانی بهداشت، حدود ۲۵ درصد (يك چهارم) زوجها در كشورهای در حال توسعه از ناباروری رنج می برند.
📋 منبع: پيمايش ملی شيوع ناباروری در ايران، مؤسسه ملی تحقيقات سلامت
👼جینگیلی ها👼
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
📣برخی از مهمترین علل شڪاف نسلی👇
★عدم رشد ارزش های دینی و معنوی در نسل جوان
★ تحول سریع دنیای صنعتی به دنیای اطلاعات
★ تغییر در ارزشها و رشد ارزش های ابراز وجود در میان نسل جدید
★افزایش میزان توقعات و انتظارات از یکدیگر
★ تغییر در گروه مرجع یا گروه الگو که یکی از ابزارهای جامعه پذیری درنسل جوان است.
★الگو گزینی از ماهواره و رسانه های نوظهور به ویژه سلبریتی و عدم داشتن سواد رسانه ای
★ فردگرایی و استقلال طلبی وگرایش های جدید در نسل جوان
★ عدم گسترش عقلانیت و استدلال و اعتقاد به دلایل تجربی و حسی صِرف
★به روز نبودن والدین (جامعه پذیری والدین)
★کمبود مراکزآموزشی ،تفریحی ،فرهنگی جهت آگاهی سازی ورفع شبهات
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای مامان شون خالیه 😅😂😍
چه کیفی هم می کنن.🙄😅
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌مداد تراش قرن بیستم😍
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
«هر سه دقیقه 50 ریال، زنگ زدن به مادر مفتی»😍👏🏻👏🏻
#جینگیلی_های_دیروز
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
📨 :دختربچه کاپشن صورتی با گوشواره قلبی، سلام ما رو به پسربچه سه ساله پیرهن قرمز شهید شده در سال ۱۳۵۹ برسون!😢
#جینگیلی_های_دیروز
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرن آدما،از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه😢
#رسول_نجفیان
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#پیتربرمزارحاجقاسم
#پیتر_بر_مزار_حاج_قاسم
#تارا_طاهری
شبیه یک توپ بود. توپی که زیر لباس گل گلی مامان روز به روز بزرگتر میشد.
مامان هروقت می خواست از جا بلند شود، دو دستش را میگذاشت روی زمین.
وقتی راه می رفت، دستش را میزد به کمر.
بابا میگفت، میشود همبازیات.
مامان میگفت، میشود پشت و پناهات.
باورش برایم سخت بود، یک توپ قلقلیو این همه توانایی؟!
من فقط دلم میخواست بیاید دنیا، تا مامان دوباره بغلمکند و هی نگوید خودت را به من نچسبان، بچه را کشتی.
مامان می گفت:« اسمش را میگذاریم طاها»
بابا میگفت:« محمد.»
به هر دویشان گفتم:« اگه اسمش پیتر نباشه، همون بهتر که دنیا نیاد همبازی هم نخواستم»
قهر می کردم و میرفتم توی اتاق. مادر بزرگ می آمد سراغم و نازم را میکشید.
می گفت:« هر بچهای اسم خودشو از آسمون میاره، اِسما رو فرشته ها انتخاب میکنن. پیتر هم که به دنیا بیاد، هر اسمی قسمتش باشه همون میشه»
یکروز صبح که بیدارشدم.
توی تلویزیون یک نوار سیاه بود.
مامان صورتش قرمزو چشمهاش خیس بود. بابا چسبیده بود به تلویزیونو حرف نمیزد.
فهمیدم آن آقای مهربان شهید شده است. همان که هر وقت تلویزیون عکسش را نشان می داد،خیالم راحت می شد.
شبها که می ترسیدم، مامان میبوسیدم ومی گفت:«راحت بخواب. از هیچی نترستا حاجی هست، دیوا هیچ غلطی نمی تونن بکنن»
شب می خواستیم شام بخوریم، صدای شکستن بشقاب آمدو داد مامان بلند شد.
بابا بردش بیمارستان.
فردایش پیتر به دنیا آمد. خاله و عمه آمدند. مادر بزرگ توی خانه بوی اسپند راه انداخت.
مامان به خاله گفت از نوشیدنی خودش برای من هم بیاورد. نوشیدنی تلخ و بدمزه ای بود.
پیتر همیشه بوی همان را میداد. بوی زیره و رازیانه.
از مامان پرسیدم:« توپ قلقلی چه طوری به دنیا اومد؟»
مامان به جای پیتر با زبان بچگانه خواند:
«...به خود دادم یک تکان،
مثل رستم پهلوان،
تخم خود را شکستم،
یکباره بیرون جستم.»
یک روز وقتی بابا از بیرون آمد، شناسنامهی سبزی توی دستش بود، خندید و گفت:«اینم شناسنامه. اسمشو گذاشتم، قاسم»
قاسم کوچولو تند شیر میخوردو بزرگ میشد. اما من دوستش نداشتم.
چهار دست و پا می رفتو کتاب و دفترهایم را پاره می کرد.
هر وقت دلم می گرفت و میگفتم مامان بغلم بخواب، جواب میداد:«قاسم گرمائیه، پتو رو از روخودش کنار میزنه، سرما می خوره، باید بغلش باشمو حواسم جمع باشه»
وقتی بزرگتر شد. ماشین و لباسهایش را چپاند توی اتاق من.
داد می کشیدم:«مامان کاش اینو نمی آوردی. کاش تک فرزند مونده بودم. مثل فاطیما»
حسرتم شده بود تک فرزندی.
....
قاسم آمد توی اتاقم. سرش داد کشیدم :«وقتی میای تو، درو پشت سرت ببند»
دررا بست.
نشست کنارم. کمی مربا دور دهانش ماسیده بود:« شبکه پویا میگه امروز روز مادره. »
خودکار را گذاشتم وسط کتابم.
بی حوصله گفتم:«خب؟»
گفت:« یه نقاشی کشیدم»
دست دراز کردم طرفش:«ببینم»
کاغذی که پشتش پنهان کرده بود، را آورد جلو:«برام می نویسی مامان روزت مبارک؟»
خواستم بنویسم. مداد را از دستم گرفت:«نه یادم بده خودم بنویسم»
برگه را گرفتم طرفش:«برو بینم. سه سال دیگه صبر کن. میری مدرسه خودت یاد می گیری»
پوزخند زدم:«در ضمن این گلی که کشیدی چرا قرمز زدی؟ مامان از گل صورتی خوشش میاد» صورتش سفید شد.
با بغض گفت:«آجی مداد صورتی ندارم. میدی بهم؟»
کاغذ را پرت کردم روی زمین:«برو ببینم. می خوای باز مثل اون یکیا ببری اینقدر بتراشی که تموم شه؟ نخیر صورتی ندارمممم.»
صدای بابا از توی هال آمد:«بچه ها امروزسالگرد حاج قاسمه، میاید بریم مزار؟»
صدایم را بلند کردم:«من که باید ریاضی کار کنم»
قاسم بپر بپر کرد:«آخ جون من میام» دوید طرف در.
صدا زدم؟« پیتر»
رو برگرداندو نگاهم کرد:«من قاسمم»
چشمکی زدم:«قاسم، تا بیای نقاشیت رو رنگ می زنم »
خندید،آمد طرفم. دست کرد توی جیبش، شکلاتی با زرورق نارنجی گرفت طرفم: «آجی الان دیرم شده. وقتی بیام برا خودت گل صورتی می کشم»
لپش را کشیدم:«باشه»
.......
همه جمع شده اند توی خانهی ما.
چند شب است خودم را مچاله میکنم زیر پتو. اینقدر می لرزمو گریه میکنم تا خوابم می برد. نقاشی و شکلات قاسم راگذاشته ام کنار رختخوابم. با دنیا عوضشان نمیکنم.
حالادیگر اتاقم مال خودم شده. اما چه فایده!
از همان روزی که مزار حاج قاسم را انتحاری زدند، تک فرزند شده ام، مثل فاطیما.
مامان همیشه می گفت:«قاسم گرمائیه»
طفلک داداشم، چقدر از گرما بدش می آمد.
بمیرم داداشی که حتما توی آن حادثه خیلی گرمت شد!
چه می گویم؟...گرم؟!. قاسم سوخت.😭
نویسنده: تارا طاهری ۱۲ ساله
https://eitaa.com/hamiian
به امید تولد قاسم های دیگر
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee