eitaa logo
خدای خوب من| عبدالمجید احمدی
65.2هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
عبدالمجید احمدی هستم 🙂 DBA دانشگاه تهران ارشد مهدویت محقق و مدرس رشد و توسعه فردی تو هم با دوره #خدای_خوب_من زندگی بهتری داری درست مثل 65 هزار نفر دیگه https://eitaa.com/KHODAY_KHOOB/7972 👇🏻👇🏻👇🏻 @ABD_AHMADI1 02182801285 🌐Amahmadi.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
یه رمان از زندگی و حال و هوای حوزه علمیه و طلبه ها بر اساس واقعیت می خوام بزارم تو کانال موافق هستید ؟ @abd_ahmadi1 @abd_ahmadi1
ممنونم از استقبال تون تو همین سه دقیقه 😍😊
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت اول حوزه علمیه-دفتر حاج آقا خَلَج پیش از ظهر بود و تقریبا کسی در حوزه نبود. طلبه‌ها یا رفته بودند به روستاها برای تبلیغ و یا مشغول تبلیغ در مساجد سطح شهر بودند. حاج آقا خلج که یک مرد حدود 57 ساله و جاافتاده بود وسط سه چهار تا آخوند در دفترش گرفتار شده بود و آن سه چهار نفر مثل مسلسل حرف میزدند. یکی از آخوندها به نام سلمانی که حدودا 30 سالش بود و محاسن بلندی داشت و از همه دهان‌دارتر بود، داشت حرف میزد و در حالی که دهانش کف کرده بود با حالت خاصِ علمایی و مصلحت اندیشی می‌گفت: «آقا مگه مسجدالرسول جایِ کمی هست؟ محله پولدار و کلاس‌بالای شهر نیست که هست. آدماش خاص نیستند که هستند. دومین مسجد بزرگ این شهر بعد از مصلای جمعه نیست که هست. از قدیم الایام، علما در اونجا منبر نمیرفتن که میرفتن. دیگه من چقدر و چطوری باید بگم که این مسجد چقدر مهمه؟ الان هم که ده روز از ماه رمضون گذشته. رفیق عزیز ما حاج آقای مهدوی هم که بنده خدا برای دومین بار کرونا گرفت و حالش خیلی بده و فکر نکنم تا آخر ماه رمضون بتونه برگرده مسجد. من میگم یکی از بین خودمون که تجربه مسجد داری و منبر و سر و کله زدن با اون مردم داره، جای حاجی مهدوی بگیره تا ببینیم بعدش خدا چی میخواد! بد میگم حاج آقا؟» حاج آقا خلج هیچ نگفت و همین طور که سرش پایین بود، اندکی سرش را تکان داد. یکی دیگر از آخوندها که سعادت‌پرور نام داشت و یکی دو سال از سلمانی کوچکتر بود اما ماشاءالله عمامه بزرگی بسته بود و یه کم چاق‌تر از بقیه بود گفت: «نباید سنگر به اون مهمی خالی بمونه. خدا بیامرزه پدرتون. شنیدم مرحوم پدرتون بیست سال در اون محل نماز و منبر داشتند. طوری که مسجد الرسول را به اسم پدر بزرگوار شما می‌شناختند. درسته که مردم را همین طور رها کنیم و مومنین و مومنات اونجا بی‌کس و کار بشن؟ نه. مشخصه که نه! پیشنهادم اینه که خودِ حاج آقای سلمانی که ماشالله رودست ندارن و مبلغ درجه یکی هستند، بسم الله بگن و سنگر رفیقمون رو خالی نذارن!» این را گفت و همه ساکت به دهان و چهره حاجی خلج نگاه کردند. حاجی خلج سرش را بالا آورد و گفت: «دستتون درد نکنه. واقعا جای تشکر داره که اینقدر نگرانِ خالی نبودنِ سنگرِ رفیقتون هستید. ولی یه سوال!» فورا همه راست نشستند ببینند حاجی خلج میخواهد چه بگوید؟ خودشان را برای هرگونه سوالی آماده کرده بودند. حاجی خلج گفت: «مگه نتیجه تستِ حاجی مهدوی اومده که با قاطعیت میگین کروناست و دو سه هفته هم نمیتونه بیاد مسجد؟» انتظار شنیدن این سوال را از حاجی نداشتند. به هم نگاه کردند. سلمانی خواست فورا جمعش کند که گفت: «مشخصه حاج آقا. کروناست دیگه. کرونا هم میندازه آدمو. اصلا کرونا نیست؟ باشه. آنفولانزا که هست. نیست؟ باشه. سرماخوردگی که هست. بالاخره سنگر خالیه. بازم هر طور صلاحه.» حاجی خلج با صلابت خاص خودش گفت: «پس دارین از پیش خودتون میگین کروناست. سوال دوم! مگه خودِ حضراتِ حاضر در جمع، نماز جماعت ندارن؟ مگه مسجد ندارین؟ خودِ شما جناب سلمانی عزیز! مگه مسجد و منبر و پایگاه بسیج و مجتمع فرهنگی ندارین؟ مسجد شما سنگر نیست؟ خالی نمیمونه؟» یکی از آخوندها که تقریبا از همه جوان‌تر و خوش سیماتر بود و بنکدار نام داشت گفت: «اون با ما. یکی از طلبه‌های پایه‌های پنج و شش پیدا می‌کنیم و می‌ذاریم جای حاج آقا سلمانی! اصلا مسجد محله حاج آقا سلمانی براشون کوچیکه. ظرفیت و بنیه علمی و معنویِ حاج آقا سلمانی بالاتر از این حرفهاست. قطعا میتونن در مسجدالرسول موفق‌تر عمل کنند.» حاج آقا خلج کمی صدایش را بالاتر آورد و گفت: «نخیر آقا! به محله و کوچک و بزرگی مسجد نیست. قصه سنگر و این حرفها را پیش کشیدید، فقط خواستم یادآوری کنم که خبر از همه اینا دارم. لطفا دیگه هم بحث نکنید. ضمنا احدی در این جمع با خودِ آقای مهدوی مشورت کرده؟ شاید کسی مدنظر داشته باشه. شاید با کسی هماهنگ کرده باشه. حرف زدین باهاش یا مستقیم کله انداختین پایین و اومدین دفتر من و سنگر سنگر میکنین؟!» سعادت‌پرور فورا گوشی اَپلش را درآورد و شروع به گرفتن شماره مهدوی کرد. همین طور که شماره را می‌گرفت می‌گفت: «خب این که کاری نداره. حق با حاج آقا خلج هست. الان میذارم رو بلندگو و ایشون هم در بحث ما حاضر میشن. قطعا دلش میخواد یکی از خودش قوی‌تر مثل حاج آقا سلمانی به مسجدالرسول بره و مستقر بشه.» گوشی مهدوی شروع به زنگ خوردن کرد. بدون هیچ آهنگ پیشوازی. سه چهار تا بوق که خورد، مهدوی گوشی را برداشت و با صدای گرفته گفت: «سلام برادر» @Mohamadrezahadadpour ادامه 👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
-سلام مهدوی جان! خوبی؟ بهتری الحمدلله؟ -خدا را شکر. نه. بدترم. دعا بفرمایید. -ای بابا. خدا نکنه. ایشالله بهتر بشی. ببین مهدوی جان! ما الان دفتر حاج آقای خلج هستیم و خدمت حاج آقا و حاج آقا سلمانی و یکی دو نفر دیگه از رفقا هستیم و صدای شما هم روی آیفونه. همه سلام میرسونن. مخصوصا حاج آقا سلمانی که خیلی نگران سلامتی شما و وضعیت مسجد و این چیزا بودند. حالا من گوشی رو میدم خدمت حاج آقا خلج. از من خدافظ!» همین طور که گوشی را به خلج میداد، نگاهِ ریزی بین سعادت و سلمانی رد و بدل شد و خنده معناداری بین آنها شکل گرفت. خنده‌ای که معنایِ«دمت گرم. خوب تونستی به صورت غیرمستقیم بیاریش تو باغ!» در صورت سلمانی نقش بست. حاجی خلج گوشی را گرفت و گفت: «سلام آقا. چطوری؟» مهدوی یکی دو تا سرفه کرد و جواب داد: «سلام از ماست حاج آقا. تشکر. صدای شما را شنیدم خوب شدم.» -الهی شکر. ایشالله زود بهتر بشی و ببینمت. میگم مهدوی جان! شما جای خودت، کسی برای مسجد گذاشتی؟ -والا حاج آقا می‌خواستم چند دقیقه دیگه براتون تماس بگیرم. ببخشید. زحمت شد. -خواهش میکنم. بگو. نظرت چیه؟ -والا من از حساسیت مسجد و مردم و موقعیتش تقریبا بیشتر از همه دوستان خبر دارم. ما سی ساله که تو این محل زندگی می‌کنیم. بخاطر همین حرفی که میخوام بزنم، فکر کردم و میخوام بگم. نه این که همین جوری و از روی رفیق و رفیق‌بازی بخوام یه چیزی گفته باشم. بنظرم اگه کسی قرار باشه بتونه مسجدالرسول رو جمع کنه و با ملتِ اروپایی مسلکش زندگی کنه و بعد از دو سه روز، مردم ازش خسته نشن و اونم از مردم خسته نشه... همین طور که مهدوی داشت مقدمه چینی میکرد، سلمانی و سعادت و آن دو نفر دیگر، سانت به سانت بالاتر میرفتند و از هیجان نزدیک بود بچسبند به سقف! مهدوی ادامه داد: «والا بنظرم فقط یه نفر میتونه اون مسجد و اون محل رو جمعش کنه. اونم هم مباحث خودمه.» همه هاج و واج به هم نگاه کردند! سلمانی رو به سعادت کرد و در حالی که قیافه چندشی به خودش گرفته بود پرسید: «هم‌بحثش دیگه کیه؟!» سعادت که داشت چشماش از حدقه درمی‌آمد گفت: «دِیوید!» صدای مهدوی در اتاق پیچیده بود که می‌گفت: «اسمش آقا داود هست. از بس بچه گُلیه، بچه‌ها بهش میگن دِیوید!» همه به جز خلج روی صندلی‌هاشون ولو شدند. مهدوی ادامه داد و گفت: «خیلی پسر به روز و خوبیه. مثل بقیه بچه‌ها مقدس نیست اما یه جورایی به دل می‌شینه.» سلمانی دیگر تحمل نکرد و صدایش را بلند کرد و رو به گوشی که دست حاجی خلج بود گفت: «برادر من! حواست هست داری چیکار میکنی؟ مگه بچه بازیه؟ دست گذاشتی رو کسی که می‌شناسمش. خوبم می‌شناسمش. نه ریش داره. نه وجاهت علمایی داره. نه معمم هست. نه منبر خاصی رفته. نه اصلا معلومه اصل و نسبش کیه؟ از همشبدتر، مجررررده! مجرد!» سعادت هم گفت: «می‌شناسمش. تو کلاس خودمونه. یه بچه شهرستانیِ غیر معروف! که چهار روز دیگه ول میکنه و میره قم. فایده‌ای برای شهر نداره. همه معمم هستند تو کلاس ما الا همین داودی که میگی.» مهدوی دو سه تا سرفه دیگر هم کرد و گفت: «حاج آقا خلج! جسارتا اگر قراره من نظر ندم، دیگه چرا با من تماس گرفتند؟! ثانیا داود شاید نمره اول کلاس نباشه اما خیلی پسر مهربونیه. هیچ حاشیه‌ای هم نداشته. مثل بعضی آقابونه که استاد را سر کلاس جوری به حاشیه بکشند تا این که استاد به گریه بیفته و نفرینشون کنه؟» وقتی اینجوری گفت، سلمانی سرش را پایین انداخت. مهدوی گفت: «یا مثلا تا حالا کسی به خاطر کارایی که دیگه نخوام بگم، نامه از دادسرای ویژه روحانیت آورده و داده دستش و تا حالا سه چهار بار سابقه در افتادن با مردم داره؟» با گفتن این حرف، سعادت سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. مهدوی که تازه موتورش داغ شده بود ادامه داد: «یا مثل بعضی دیگه از آقایون هست که با این که معمم هستند، به بهانه آموزش و پرورش، دیگه نه نماز جماعت برن و نه تبلیغ و منبر قبول کنن؟ دلشون خوش کرده باشن به پنج شش میلیون تومن حقوق آموزش پرورش؟ یا فورا مثل از خدا خواسته‌ها با تیپ‌های اونجوری برن سر کلاس مدارس و انگار اصلا هیچ وقت طلبه نبودند؟!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
با گفتن این حرف، آن دو شیخ دیگر سرشان را پایین انداختند و شروع به ور رفتن با موبایلشان کردند. خلج هم از زیر عینکش به آن سه چهار نفر نگاه معناداری کرد و سرش را به نشان تاسف تکان داد! به مهدوی گفت: «بسیار خوب. دست شما درد نکنه مهدوی جان. من به جوابم رسیدم. مراقب خودت باش. التماس دعا.» وقتی مهدوی قطع کرد، سلمانی و سعادت فورا شروع به حرف زدن کردند. -سلمانی: این داود میزنه همه چیزایی که حوزه و علما و مرحوم ابویتون و بقیه تا حالا بافته بودند، پنبه میکنه‌ها. این پسره همش حرفای روشنفکری میزنه. روحیه جهادی نداره. تا حالا تو هیچ کدوم از اردوهای جهادی ما نبوده. تو هیچ کدوم از تجمعات خودجوش نبوده و موضِعش در خصوص عدالت محوری مشخص نیست. طلبه‌ای که پایه ده باشه اما هنوز چفیه گردنش ندیده باشیم طلبه نیست. مهدوی هم گشته و گشته و اد دست گذاشته رو یه عَتیقه! خوبه والا. -سعادت: ینی اگه میخواین فردا پس فردا در و داف‌های اون محل بیفتن دنبالش، بفرستینش مسجدالرسول. اصلا ریش نمیذاره. آخه ته ریش هم شد ریش؟! خط ریشش از بس پایینه انگار ... استغفرالله... میدونین تا حالا چند بار سر کلاس، استاد در حال درس دادن بوده و این آقا دیوید(!) در حال خوندن فلان رمان خارجی بوده؟! یه سر برین حجره‌اش. دریغ از یه عکس شهید! دریغ از یه عکس مراجع و علما و عُرفا! یه سر به کتاباش بزنین. اگه دیکشنری و مثنوی و عین صاد و شریعتی وسط کتاباش نبود، من اسم خودمو عوض میکنم. آخه طلبه و این کتابا؟ کجا داریم میریم ما؟ بندکدار که انگار نمی‌خواست از قافله عقب بماند گفت: «والا خودتون میدونینا اما ما از سر تکلیف اومدیم خدمت شما و می‌خواستیم مسجدالرسول بی‌صاحاب نمونه. وگرنه لااقل یکی رو انتخاب کنین که به اسم معتدل بودن و دوری از هیجان و افراط، به جون بچه انقلابی‌های کلاس نیفتاده باشه! یکی رو انتخاب کنین که به جای جلسه‌های سه‌شنبه‌های هیئت، تو حجره‌اش نقد سریال‌های جهان کفر رو نذاره! همین. دیگه حرفی ندارم. الان مشکل ما اینه که مردم احکام طهارت و نجاست نمیدونن و اصلا طهارت نمیگیرن؟ یا مشکل ما اینه که کریستوفر نولان داره با ذهن بچه‌های ما چیکار میکنه و آخرین کارش چیه؟ همه ساکت شدند و به حاج آقا خلج نگاه کردند. حاج آقا خلج رو به بنکدار گفت: «ینی من اینطور طلبه‌ی جالبی بغلِ گوشم داشتم و خبر نداشتم؟!» بنکدار که فکر کرد پیروز میدان شده و زده وسط خال، فورا گفت: «بعله حاج آقا! بعله. همین آقا داود یا به قول حاج آقا سعادت، دِیوید! این کارا رو میکرده و...» حاج آقا خلج نگذاشت بنکدار ادامه بدهد. همین طور که لبخند معناداری روی لبش بود، گفت: «عجب! جالبه. کجاست حالا این آقا داود؟!» سعادت با حالت تمسخر گفت: «هیج جا. حجره‌اش گرفته خوابیده. ماه رمضون که کلاسا تعطیله، این آقا تا کله ظهر خوابه! طلبه امام زمان باشی و تا کله ظهر ماه مبارک...» خلج کلام سعادت را قطع کرد و بلند شد و به نزدیکی پنجره اتاقش رفت. مش رسول که خادم حوزه بود را وسط حیاط دید. به او گفت: «مش رسول! برو حجره داود. همین که پایه دهم هست. اگه خوابه، آروم بیدارش کنیا. بگو بیاد که کارش دارم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
این رمان مستند کمک می کنه تا شما با زندگی طلبه ها و سبک فکری هایی که تو حوزه هست خوب آشنا بشید ان شاء الله
مدیرعاملی ها لطفا همه بدون استثناء خلاصه جلسه اول مدیرعامل رو برام بفرستید 🙏
پاس گل خدا رو برای بهشتی شدن ببینید 👇👇👇
بهشتی ها دوتا از دعاهاشون تو خود بهشت اینه: سبحانک اللهم الحمدلله رب العالمین پ.ن ۱: تو بهشت چیز جدیدی نیست بلکه اعمال خود افراد هست که تمثل پیدا کرد و شکل گرفته پ.ن ۲: این فقط دوتا از دعاهاشون (ان شاء الله دعاهامون) هست و فقط اینا نیست. گرفتید یا بیشتر بگم ؟ ☘🌷☘🌷☘ https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
2277268983910.mp3
1.79M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد فرهمند هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 ☘🌷☘🌷☘ https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8