هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اما امروز جنگ ما از پشت هست!! دقیقا از پشت! به ما حمله میکنند. به بچه هامون از پشت. به خودمون از پشت. به جوان های ما از پشت. به پسران و مخصوصا به دختران و زنان جامعه ما از پشت حمله ور میشن. خدا لعنت کنه همه دشمنان داخلی و منافقین و عملههای دشمن که اینطور ناجوانمردانه باعث میشن مردم شریف و حزب الهی ما در دردسر بیفتد.»
یعنی نفس تو سینه همه حبس شده بود و همه مثل برق گرفته ها به لابهلای عینک و دماغ نرجس نگاه میکردند.
نرجس در ادامه صحبت های نافذش فرمود: «ما اجازه نمیدیم دیگه به ما اینقدر وحشیانه و بی هوا حمله کنند. ما با تقویت خانوادههای کتابخوان باید جلوی این هجمه ها را بگیریم. باید کاری کنیم که کتابهای مذهبی و نویسندگانی که ما تعیین میکنیم و درصد خلوص و بصیرتشون رو سنجیدیم در سبد مایحتاج خانوادهها قرار بگیرد. عزیزان! لطفا توجه کنید که کسی از طرح و نقشه ما نباید آگاه بشه. طرح و نقشه را در جلسات بعدی کاملا تشریح میکنیم و امید به خدا بستیم و امیدواریم بتونیم دهان یاوه گویان را با پخش آثار فاخر گِل بگیریم.
ضمنا بنده از امروز به عنوان فرمانده گروه امر به معروف و نهی از منکرِ واحد خواهران این مسجد منصوب شدم. ما با توکل بر خدا و استمداد از خون مطهر شهدا کاری میکنیم که این محله، برای بیحجابها و حتی شُلحجابها ناامن بشود. ما این همه شهید و مفقود الاثر و مفقود الجسد و جانباز ندادیم که خانمه موهاشو بریزه رو شونههاش و با وضعیت زننده آنچنانی... دیگه نگم... ماه رمضان هست و یاد کردن از اراذل باعث تیره و کِدر شدن حالات معنویمون میشه. من اجازه نمیدم هیچ دختر و زنِ بیحجابی در این محله آب خوش از گلوش پایین برود. صحبت های خودمو در همین جا به اتمام میرسونم. باز هم تشکر میکنم که قدم رنجه کردین و به اینجا تشریف آوردید. به امید روزهای بابصیرت و مملو از کتاب و اتفاقاتِ خوبِ معنوی در این مسجد و ریشه کن شدن سرطان بی حجابی در این محله! و السلام علیکم و رحمت الله. راستی جناب ذاکر! شما خبر ندارین به جای حاج آقای مهدوی چه کسی میخواد بیاد؟ امروز نماز جماعت ظهر برقرار هست؟»
🔶حوزه علمیه🔶
مش رسول به درِ حجره داود رسید. خدابیامرز خیلی اعتقادی به در زدن و اجازه و این چیزا نداشت. اول وارد میشد و بعدش میگفت: «یاالله!»
تا وارد حجره داود شد، با خودش گفت چه خبره اینجا؟!! تا چشم کار میکرد روی زمین کتاب و دفتر و کاغذ وجود داشت. اما خداییش نامرتب نبود. همگی در چهار کنج حجره، در کنار قفسههای بزرگ کتاب چیده شده بود و تا یکی دو متر بالاتر از سطح زمین آمده بودند. وسط حجره، داود را دید که بدون بالشت، کنارِ لبتابش(که روشن بود و داشت چیزی را دانلود میکرد) در حالی که زیرپیراهن آستین حلقه ایِ مشکی با شلوار ورزشی چسبان پوشیده بود، از خستگی غش کرده بود.
مش رسول تا چشمش به داود خورد، سری از بابت تاسف تکان داد و زیر لب «استغفرالله» غلیظی گفت و با نوکِ عصایش، به پاهای داود اشاره کرد و او را صدا زد: «پاشو مینم ... داود ... با تو اَم ...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اما دید هیچ اثر و حرکتی از داود به چشم نمیخورد. مشخص بود که تا صبح بیدار بوده و از صبح گرفته خوابیده و شاید تا افطار قصد بیدار شدن ندارد. اما مش رسول کاری به این چیزها نداشت. وقتی حاجی خلج با کسی کار داشت و مش رسول را دنبال آن بخت برگشته میفرستاد، شده حتی با سر بریده اش برگردد اما دست خالی برنمیگشت. اینقدر مصمم و متعهد!!
اینبار نوک عصایش را بالاتر آورد و روی بازویِ لخت داود محکمتر فشار داد و با صدای بلندتر گفت: «پاشو گفتم!»
داود یکباره از خواب پرید و بلند شد نشست. هنوز چشمانش درست نمیدید. فقط شَبَحی از یک نفر با یک آلت قَتاله میدید که روبرویش ایستاده و میگوید بلند شو! چشمش را مالاند. دوباره نگاه کرد. دید مش رسول خودمان با عصایش ایستاده. گفت: «مش رسول خدا بد نده! شما کجا اینجا کجا؟! نکنه تو هم سریال مریال میخوای بلا!»
مش رسول گفت: «به جای سلام کردنته؟ پاشو که حاج آقا خلج کارِت داره. پاشو گفتم. حاج آقا خیلی وقته منتظره!»
داود خواب از چشمش پرید. گفت: «یا حضرت عباس! چیکارم داره؟»
مش رسول گفت: «پاشو یه آب بزن به صورتت. پیراهن و عبا و یه شلوار درست درمون بپوش! حضرت عباسی چطوری با این سر و وضع میخوابی؟ خوابت میبره؟ مرد باید وقتی میخواد بخوابه، شلوار راحتی بپوشه. چیه از این تَنگ و چَسبونا؟»
چند دقیقه بعد داود یک تک پوش راهراه تنش بود و با یه عبای نازک روبروی حاج آقا خلج در دفتر مدیربت نشسته بود و داشت با تعجب به قیافه حاج آقا نگاه میکرد. خبری از سلمانی و سعادت و یاران و اعوانشان نبود. با همان حالت تعجبش لب باز کرد و گفت: «من؟ چرا من؟ این همه طلبه اهل تبلیغ و باحال. به یکی دیگه بگید خب!»
حاج آقا خلج گفت: «حرفشم نزن. باید خودت بری. این که تو بری، هم نظر مهدوی هست و هم نظر خودم. منم هر حمایت و کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم. مهدوی هم میدونم که دوستت داره و کمکت میکنه. تو پسر اهل مطالعه و مودبی هستی. بارها از دور دیده بودم که مباحثه میکردی و قشنگ حرف میزدی. اما فکر نمیکردم اهل مطالعات غیر درسی و رسانه و این چیزها هم باشی.»
داود گفت: «حاج آقا شما لطف دارین. اما من نمیتونم. آمادگیش ندارم. اون مسجد، یه مسجد معمولی نیست. من حداکثر بتونم با سه چهار تا دوستام که سالهاست درباره بازیهای کامپیوتری و رسانه و فیلم و سریال و این چیزا مطالعه داشتیم... ای بابا ... حاجی مردم دوس دارن تو ماه رمضون توبه کنن و مسئله شرعی بشنون و دو قدم به خدا نزدیک بشن. آخه من؟ شما یه نگا به قیافه و تیپ من بنداز. اصلا مگه اونا راضی میشن پشت سر یه غیر معمم نماز بخونن؟!»
خلج که از اولش یه لبخند ملیح رو لباش نقش بسته بود لب باز کرد و گفت: «اصلا. تو هم قرار نیست غیر معمم بری! باید عمامه بذاری و خیلی شیک و عالی بری نماز جماعت بخونی و با مردم دوست بشی.»
داود که دیگر داشت شاخ درمیآورد گفت: «اما من اصلا نمیخوام معمم بشم. من تا الان حتی یک روز هم عمامه نذاشتم. جسارت نباشه اما ... ببخشید اینجوری میگم ... شاید کسی دلش نخواد اصلا معمم بشه. مگه همه باید معمم بشن؟»
خلج که لبخندش داشت لحظه به لحظه عمیقتر میشد گفت: «از همین امروز باید بری! ینی دقیقا کمتر از یک ساعت دیگه، راننده میاد دنبالت. ضمنا امروز روز دهم ماه رمضون هست و وفات حضرت خدیجه و باید یه چیزی آماده کنی و چند دقیقهای بعد از نماز عصر حرف بزنی.»
خلج این را گفت و از سر جایش بلند شد. داود که دیگر داشت دیوانه میشد، به خلج نزدیکتر شد و دستان حاج آقا را مودبانه گرفت و گفت: «ببین حاجی جان! من تا صبح بیدار بودم. یکی مثل من اصلا تو این فازها نیست ... اصلا قیافه و چهرهام به عمامه گذاشتن نمیخوره ... یه ته ریش دارم که اینم بخاطر معاون تهذیب حوزه گذاشتم. چرا دروغ بگم؟ وقتی ریش میذارم صورتم به خارش میفته. دوس ندارم. صبح قبل از این که بخوابم، فصل سوم سریال خانه کاغذی را گذاشتم رو حالت دانلود که تا وقتی غروب بیدار میشم دانلود شده باشه و بعد از افطار با دوستام ببینم و تحلیلش کنم. اصلا به امام حسین تو این نخها نبودم. یهو مش رسول با عصا بیدارم کنه و بیام اینجا و شما بگی یه ساعت دیگه با عمامه پاشو برو یه مسجد و تا آخر ماه رمضون برو منبر و نماز بخون ... آخه خدا را خوش میاد؟ درسته به نظرتون؟»
حاج آقا که داشت آستینهایش را بالا میزد برای وضو گرفتن، خیلی عادی و با حالتی که انگار نه انگار داود دارد مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد، گفت: «سپردم یه عمامه شیک درست کنن و با یه لباده رنگ روشن و یه عبای سیاه چهارفصل بذارن تو حجرهات. اینو یکی هدیه داده که خواسته اسمش فاش نشه. البته شاید بعدا بهت گفتم که اسمش چیه؟ ضمنا یه عکس از وقتی عمامه رو سرت گذاشتی و فُکُلِ قشنگت از زیر عمامه زده بیرون واسم بفرست ایتا. میخوام جایِ پسرِ نداشتم ذوقت کنم. یاعلی. در پناه خدا.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
مدیرعاملی ها لطفا خلاصه نویسی جلسه دوم #مدیرعامل_عشق_آرامش_ثروت رو برای خودم بفرستن 🙏🙏🙏🙏
اگه آی دی بنده رو ندارید از اکانت ثبت نام بگیرید 🙏🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حال_خوب❤️
اینم واسه خودش ممدی هستش 😅
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
#هنر_قشنگ_دعا_کردن را دیدم ...
#چهل_یکمین نظر
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
2277268983910.mp3
1.79M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد فرهمند
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای من 😍😍😍
ممد خیلی خوشبحالت
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میگم دلیل اینکه پرنده ها پرواز می کنن و ما نه شاید این باشه که بال پریدن شون بزرگتر از سنگینی جسم شون هست.
شنیدم هستن آدمایی هم که تن شون براشون سبک و سهل میشه و هر وقت بخوان می پرن.
چه می دونم منم شنیدم
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میگم خوشبخت ترین مردم کسایی هستن که تو مردم هستن ولی با مردم نه که با خدا هستن که فرمودن کن فی الناس و لا تکن معهم
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8
Abdolreza Helali - Azizam Hossein 2.mp3
4.19M
موندنی ترین رفیق من امام حسین 😍
قدیمیای کانال می دونن این پیام چه مفهومی داره
☘🌷☘🌷☘
https://eitaa.com/joinchat/3134259359C4c8f3048a8