حر تنش لرزید . . . !
چشمهاش پر از اشک شد . . .
اشکهاش رو پاک کرد
یه نفس عمیق کشید
رفت جلوی عمر سعد و گفت . . . :
عمر تو واقعا میخوای با این خانواده بجنگی . . . ؟!
حُرّ سوار اسبش شد و یکم از سپاه فاصله گرفت . . . ؛
بالاخره تصمیمش رو گرفته بود . . . ؛
یکی از سربازهای عمر سعد رو سر راهش دید.
نخواست از همون جا درگیر بشه . . . ؛
باید اول خیالش راحت میشد که امام حلالش کرده . . .
به اون سرباز گفت برو به اسبت آب بده تشنه است . . .
سرباز با تردید به حُرّ نگاه کرد،
یه چشمی گفت و رفت.
بگذریم که، از حُرّ تو روایت پرسیدن کجا میری و چیشده
این شیر مرد عرب جواب داد،
حُرّ گفت . . :
خودم رو بین بهشت و جهنم مخیر میبینم . . .
ولی خدا میدونه اگه
تیکه تیکهام کنن و آتیشم بزنن انتخابم چیزی جز بهشت نیست . . . !
ضربهای به اسب زد و با سرعت رفت سمت سپاه امام حسین . . !
ماهم خودمون رو بین بهشت جهنم میبینیم . . . ؟
یا تو بهشت ثروت و مقام و خوش گذرونی هامون غرق شدیم . . .
نکنه یه خطای ما زندگی یه نفر رو نابود کنه . . . ؟
بفکر خودمونیم . . . ؟!
حسین بهشت حُرّ بود . . .
به نزدیکی سپاه اباعبدالله که رسید سپرش رو آورد پایین؛ دستاش رو گذاشت روی سرش و سلام کرد . . .
یاران امام راه رو براش باز کردن تا جلو بیاد.
بعضیها میگن به نشانه شرمندگی پوتین هاش رو از گردنش آویزون کرده بود . . .
با سر پایین و چشمهای خیسش اومد پیش امام حسین و گفت . . . :
آقا من همونیام که راه شما رو بستم . . .
خلاصه اعتراف کرد به اینکه این من بودم که اینجوری آب رو بروی شما اصحابت بستم شمارو اینجا کشوندم . . .
باعث رعب و وحشت اصحاب شدم . . .
شرمندم . . .
توبه ام قبوله . . ؟
اباعبدالله فرمودن . . . :
توبهات قبوله حر . . .
بیا یکم اینجا پیش ما بشین.
حر روش نشد بیاد تو خیمه و با بچههای اباعبدالله رو به رو بشه . . .
به آقا گفت:
آقاجان اگه رخصت بدین برم به میدون . . . ❤️🔥
فکر میکنی چی گفتن آقا بهش . . .
بخدا که همینطور اگه برگردی آقا با روی باز راهت میده تو خیمه کنار همه شهدای کربلایی . . .
اباعبدالله فرمودن:
هرکاری که میخوای انجام بده . . . ؛
خدا تو رو رحمت کنه که مثل اسمت آزادهای . . .💔
کاش آقا روز مرگ به ماهم بگه خدا رحمتت کنه . . .
کاش شامل شفاعت ش باشیم . . .😭