🍂
گر بدانی حال من ....!
بی اختیار گریان شوی...!!
ای که هستی بانی این گریه ها. . .،
یادت بخیر!!!
💔😭
به خدا مست نکردم
#نجفم
دیر شده....😭💔
#آقادلتنگتم
بطلب مارو
سینه زنهارو
قربون دستت
بزن امضارو...😭💔
🌸....
@Karbala_1365
🌸امام صادق علیه السلام:
✨تَخَيَّر لِنَفسِكَ مِنَ الدُّعاءِ ما أحبَبتَ واجْتَهِد ، فإنَّهُ (يَومَ عَرَفَة) يَومُ دُعاءٍ و مَسألَةٍ ؛
هر چه مى خواهى براى خود دعا بخوان و [در دعا كردن] بكوش كه آن روز [روز عرفه] روز دعا و درخواست است.
📚تهذيب الأحكام ج 5 ص 182
واکنش روزنامه جمهوری اسلامی به یک شعار در قم
روزنامه جمهوری اسلامی نوشت:
🔹شعار «استخر فرح در انتظارت»، نوعی اعتراف به فعال بودن دستهائی در ماجرای جان باختن آیتالله هاشمی رفسنجانی در استخر است
🔹بر روی این تابلو نوشته شده بود: «ای آنکه مذاکره شعارت - استخر فرح در انتظارت». کاربران، با دیدن این شعار گفتند این، علاوه بر آنکه تهدیدی علیه رئیسجمهور است، نوعی اعتراف به فعال بودن دستهائی در ماجرای جان باختن آیتالله هاشمی رفسنجانی در استخر است.
🔹البته انتساب آن استخر به فرح دروغی است که معاندان ساختهاند. نکته جالب اینکه روی دسته تابلوهای این مراسم نوشته شده بود «بعد از مراسم تابلوها را برگردانید» جملهای که برنامه ریزی شده بودن این تجمع توسط یک جریان خاص را برملا کرد./
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
کم کم ظهر شد و مردم رفتند. فقط فامیل و اهل خانه ماندند. بیشتر از همه، مادرم و مادربزرگم خوشحال بودند. گوشه ای نشسته بودم و صادق سر در گوشم کرده بود؛ پدرم می گوید:
- پدرت در عراق اسیر بوده، حالا آزاد شده و آمده. دیدی مردم عکسهای بچه هایشان را می آوردند تا از پدرت سؤال کنند؟!
به حرف های پسردایی گوش می کردم، اما حتی معنی جنگ و اسارت را نمی فهمیدم. کنجکاوانه به مرد غریبه که گاهی نگاهم می کردم و دستهایش را برایم باز می کرد تا به آغوشش بروم، خیره میشدم. هنوز برایم غریبه بود. او سعی می کرد توجهم را جلب کند، اما بی فایده بود. مدتی گذشت تا به آن مرد غریبه عادت کردم و به او گفتم: بابا.
****
روزها از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم محبت فرزندم را به خود جلب کنم. گاهی به پارک می رفتم و با پفکی در دست، بازی کردنش را تماشا می کردم و دستی بر سرش می کشیدم و رویش را می بوسیدم.
هنوز باورم نمی شد که در میان خانواده ام هستم. بعضی شبها آشفته از خواب میپریدم، فریاد میزدم و میلرزیدم. هنوز کابوس های زندان صدام و فؤاد سلسبيل که مثل سایه دنبالم بود، رهایم نمی کرد. کسی مأمور شده بود که در تمام نشستها و دیدارها و مصاحبه ها حرف هایم با مردم را ثبت و ضبط کند. خودم هم این موضوع را حس کرده بودم و آرامشی که چند صباح کوتاه به وجودم آمده بود، دوباره از بین رفت.
شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند.
از سؤالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است.
به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم: بهتر است وسایل شخصی ام را در ساک برایم آماده کنی. قلب همسرم فروریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت. او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت:
- اینها چه می خواهند؟
- میخواهند چند سؤال بکنند. با بغض گفت:
- خب اینجا بپرسند! همه چیز را میدانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم. گفتم:
- شاید این هم خواست خداست. به هرحال مجبورم با آنها بروم، ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چندروزه برگردم.
خیلی زود اشکهای همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت:
- به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم، خسته شدم. هرچی کشیدیم، بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو!
سعی می کردم به روی خود نیاورم، با امیدواری به او گفتم:
- توكلت على الله. انگار شر صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت.
صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دستها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهارشیر بردند و تحویل دادند و رفتند.
🍂