🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
کم کم ظهر شد و مردم رفتند. فقط فامیل و اهل خانه ماندند. بیشتر از همه، مادرم و مادربزرگم خوشحال بودند. گوشه ای نشسته بودم و صادق سر در گوشم کرده بود؛ پدرم می گوید:
- پدرت در عراق اسیر بوده، حالا آزاد شده و آمده. دیدی مردم عکسهای بچه هایشان را می آوردند تا از پدرت سؤال کنند؟!
به حرف های پسردایی گوش می کردم، اما حتی معنی جنگ و اسارت را نمی فهمیدم. کنجکاوانه به مرد غریبه که گاهی نگاهم می کردم و دستهایش را برایم باز می کرد تا به آغوشش بروم، خیره میشدم. هنوز برایم غریبه بود. او سعی می کرد توجهم را جلب کند، اما بی فایده بود. مدتی گذشت تا به آن مرد غریبه عادت کردم و به او گفتم: بابا.
****
روزها از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم محبت فرزندم را به خود جلب کنم. گاهی به پارک می رفتم و با پفکی در دست، بازی کردنش را تماشا می کردم و دستی بر سرش می کشیدم و رویش را می بوسیدم.
هنوز باورم نمی شد که در میان خانواده ام هستم. بعضی شبها آشفته از خواب میپریدم، فریاد میزدم و میلرزیدم. هنوز کابوس های زندان صدام و فؤاد سلسبيل که مثل سایه دنبالم بود، رهایم نمی کرد. کسی مأمور شده بود که در تمام نشستها و دیدارها و مصاحبه ها حرف هایم با مردم را ثبت و ضبط کند. خودم هم این موضوع را حس کرده بودم و آرامشی که چند صباح کوتاه به وجودم آمده بود، دوباره از بین رفت.
شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند.
از سؤالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است.
به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم: بهتر است وسایل شخصی ام را در ساک برایم آماده کنی. قلب همسرم فروریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت. او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت:
- اینها چه می خواهند؟
- میخواهند چند سؤال بکنند. با بغض گفت:
- خب اینجا بپرسند! همه چیز را میدانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم. گفتم:
- شاید این هم خواست خداست. به هرحال مجبورم با آنها بروم، ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چندروزه برگردم.
خیلی زود اشکهای همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت:
- به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم، خسته شدم. هرچی کشیدیم، بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو!
سعی می کردم به روی خود نیاورم، با امیدواری به او گفتم:
- توكلت على الله. انگار شر صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت.
صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دستها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهارشیر بردند و تحویل دادند و رفتند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آنها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید.
با شنیدن این اتهام سردردی شدید به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان میدادم:
- لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم! روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم: - دخیلک یا الله! دخیلک یا الله کی این ماجرا تمام می شود؟!
صدای استغاثه روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرفهای عزاوی داشت برایم روشن میشد:
- با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند.
حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود، پر کشید و رفت.
****
روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اهواز هرروز ورق می خورد.
روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد.
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند
پیگیر باشید..🍂
#یاصاحـبالـزمان
فرقی نداشت
دیـشب و امـشب بَـرای مـن
جُز آنـکه ،
بر نبود ِ تو یک شب اضافه شد
🍂💔
اسیر عشق حسینم اسیر می میرم
به شوق کرب و بلایش حقیر می میرم
اگر که روزی من کرب و بلا شود مولا
میان آن حــرم دلپذیر می میرم
اگر کرم کنی و وقت مرگ من آیی
به شوق این کرم بی نظیر می میرم
اگر که ملک جهان را بدست آرَم من
بدون مـهـر و ولایت فقیر می میرم
لباس نـوکــریت داده اعتبار مـرا
اگـرچه نـوکــرم اما امیر می میرم
ز بس که گریه برایت مقدس است آری
میان گــریه شبی ناگزیر می میرم
میان روضه ی مقتل اگر خدا خواهد
به یاد آن بدن غـرق تیر می میرم
برای عرض ارادت به ساحت ارباب
برای حنجر طفل صغیر می میرم
نــوكـــر نـوشـــت:
من نوکرم به خدمت ارباب دلخوشم
نوکر نبوده ای که بدانی چه می کشم
هرکس به عشق هیات تو کرده خدمتی
من کفش جفت میکنم و مست و سرخوشم
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين علیه السلام
❣
#تقویم_غدیریه
🗓 ۱۳ذیالحجه
🔸اعلام عمومی لقب امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
🔸#اعلام_عمومی_لقب_امیرالمؤمنین
آخرین روز حضور رسولخدا
در مکه بود.
حضرت امیر(علیهالسلام) هم
مثل همیشه، همراه پیامبر بود.
جبرییل نازل شد و گفت:
السلام علیک یا امیرالمؤمنین!
حضرت امیر پرسیدند:
یارسولالله! صدایی شنیدم...
ولی کسی را ندیدم!
پیامبر فرمودند:
این جبرئیل امین است
که برای تصدیق وعدهی الهی آمده!
...
بعد هم به تمام اصحاب دستور دادند
بر علی(علیهالسلام) با عنوان
امیرالمومنین سلام دهید!
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند.
وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت:
- آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟
با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم:
- برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم: من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آنها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت!
چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم:
- آقای قاضی! برگزاری این محاكمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم.
قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت:
- آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم.
با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت.
هرروز چشمانشان می بارید و بی قرار چشم به در می دوختند تا برگردم.
فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود. همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال درآورد و به دنبالم به هرجایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چندروزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود.
آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندانها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند.
این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند.
همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد.
🍂