#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_دوم
.
دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..
سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه
دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم
و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!
لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش
دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته
فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ...
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..
بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ...
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
✨
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من....❤️
🌺السلام علیک یااباعبدالله🌺
@Karbala_1365
بنام خدا
قاشق بهانهای برای شکنجه
اواخر خرداد و به روایتی ۲۴ خرداد سال ۶۶ توزیع قاشق بین افراد بهانهای میشود تا موجبات آزار و شکنجه بچهها فراهم شود.
قاشقها از جنس روی بود و به دلیل عدم پرداخت و گرفتن پلیسه های اطراف دسته یا دُم آن زائده های تیزی داشت که در بدو تحویل اکثر بچهها با ساییدن به کف و دیوار سیمانی به اصطلاح آن را پرداخت کرده بودند تا هم شکیلتر شود و هم تیزی آن بر طرف شود.
بعضاً هم برای نشانه گذاری .
در ابتدای توزیع قاشقها هر کس قاشق شخصی داشت و نزد خود نگهداری میکرد ولی به مرور قاشق از جنبه شخصی خارج شد.
از قضا یکی از جاسوسان بُزدل و ترسو با اینکه از نیت بچهها یقین داشته برای خوش خدمتی به بعثیها گزارش میدهد که بچهها قصد شورش دارند و با تیز کردن قاشقها میخواهند به شما حمله کنند.
در خصوص جاسوسی و علل آن انشاءالله در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت.
از طرفی حدودا همزمان با توزیع قاشق به هر نفر یک ماشین تیغ دستی به همراه یک پیاله و فرچه خمیر ریش تحویل دادند که بعضی از دوستان لبههای ضامن فلزی ماشین که روی تیغ جای میگیرد را جهت عملکرد بهتر شکسته و جدا میکنند.
استحضار دارید که ضامن در ماشین تیغ برای اصلاح موهای بلند عملکرد خوبی نداشته و باعث تجمع مو زیر لبه تیغ میشود و دائم نیاز به تمیز کردن دارد و برای ما که مجبور بودیم در وقت محدود تمام موهای بدنمان را بلااستثناء با تیغ بزنیم بهتر بود لبه ضامن را جدا کنیم .
هر چند که کار با آن خطرناک بود ولی در شرایط غیر عادی باید امور را به اصطلاح سبک سنگین کرد.
البته بعد از مدتی ماشین های تیغ را جمع آوری و حدود ده ماشین تیغ در اختیار هر آسایشگاه گذاشتند.
به هر حال بعثی ها که دنبال کوچکترین بهانهای برای تنبیه بچهها بودند با هجوم به آسایشگاهها سوژه های خودشان را انتخاب می کردند.
البته این واقعه قطعا در یک روز اتفاق نیفتاده و تقریبا هر روز برای یک بند یا آسایشگاه به اجرا در میآید تا شکنجهگران بعثی در روزهای متوالی سرگرم باشند.
داستان شکنجه بعثیها و نحوه برخورد و ماجرای آن برای هر آسایشگاه نیز داستان متفاوتی دارد.
اما در آسایشگاهی که ما حضور داشتیم یعنی آسایشگاه سه بعثیها به سر کردگی عدنان وارد آسایشگاه شده و دستور داد همه ، قاشقها و ماشینهای تیغشان در دست داشته باشند.
عدنان از سمت راست یعنی ساکنین پشت پنجره شروع کرد
یکی یکی قاشقها را محکم به صورت صاحبش میکشید ، اگر صورت فرد خراش برمیداشت به بیرون منتقل و منتظر شکنجه می ماند .
یادم هست که من روبروی دوستی از بچههای استان همدان ایستاده بودم.
آقای خسرو به نظر ، روی زرد و رنگ پریده و بدن استخوانی و نحیفی داشت .
عدنان دُم قاشق یا لبه ماشین تیغ را بر صورتش کشید .
صورتش چاک سطحی برداشت و کمی خون جاری شد.
برای ما که نفرات آخر بودیم زمان به کندی میگذشت.
ظاهر قاشق نشان میداد که ما در امانیم.
چند نفر دیگر نیز به همین شیوه به او ملحق شدند.
آنها را به بیرون منتقل و اینقدر با چوب و کابل بر دستانشان زده بودند که دستهایشان دو برابر شده بود و به رنگ زغال .
دست انسان به علت دارا بودن بیشترین مفاصل ، در صورت ایراد ضربه بیشترین درد را تجربه می کند و بهبودی آن نیز زمان زیادی میطلبد
آنها بیرحمانه می زدند .
دردها تازه بعدا شروع می شود
هنوز چهره رنگ پریده و مظلوم و دستهای ورم کرده اش در نظرم هست وقتی گردنش را کج گرفته بود و از در آسایشگاه وارد شد و نای آه و ناله کردن هم نداشت .
شنیدم آقای به نظر چندی پیش در اثر تصادف مرحوم شده اند ، خدا با شهدا محشورش کند.
یکی دیگر از عزیزانی که در این جریان به همین شیوه شکنجه شدند شهید مهدی احسانیان است که در آسایشگاه ۶ با تنی مجروح حضور داشتند.
شهید احسانیان چندی بعد در اثر شکنجه به شهادت میرسد.
ضرب و شتم به علت تیز کردن قاشق و به اتهام حمله به بعثیها موضوعی بود که خود بعثیها نیز مطمئن بودند که همچون برنامهای در کار نبوده زیرا اگر از این موضوع ترس داشتند طبیعتا باید برای همیشه قاشقها را جمع آوری میکردند و از طرفی اتفاقا قاشقهایی که زوائد آن را با سایش از بین برده بودند صاحبینشان از شکنجه در امان ماندند.
پیامبر خدا صل الله و علیه و آله:
💠 جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند.
💚جبرئیل فرمود:
ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور میدهم.
💚 میکائیل فرمود:
من هم از آب حوض کوثر به او مینوشانم.
💚 اسرافیل هم فرمود:
منم سر به سجده میگذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همهی گناهان اورا نبخشاید.
💚 عزرائیل هم گفت:
منم روح او را همانند روح پیامبران قبض میکنم.
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
📚:درةالناصحین
🌷عارفان الی الله🖤
سالروز رحلت ستارخان
#رهبرمعظم انقلاب:
جهت گیری ستارخان در مشروطیت، نقطهی مقابل کسانی بود که مشروطیت انگلیسی و مشروطیتِ زیر پرچم بیگانه را میخواستند. #
ستارخان میگفت: من میخواهم زیر پرچم اباالفضل العباس حرکت کنم!
۸۵/۱۱/۲۸
- در مشروطه آن خط انگلیسی که رهبران مشروطه مثل شیخ فضل الله را به دار کشیـدنـد، مرحـوم آیتالله بهبهانی را تـرور ڪردند، ستارخان و باقرخان را غیر مستقیم به قتل رساندنـد و افرادے ڪه وابستهی به غرب بودند را به نام مشروطهخواه بر مردم مسلط کردند،
شعارشان پیشرفت و توسعه بود و زیر این نام آنچنان خیانت بزرگی انجام گرفت ۸۶/۲/۲۵
⚠️توجه؛
متن وصیت ستارخان بر مزارش را بخوانید.
-مزارستارخان،حرمحضرتعبدالعظیم
-شادی روحش #صلوات
هدایت شده از یا حسین
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام علیکم
این هم عیدی ما به شما برادران وخواهران گرامی؛ خادمین بی نشان،
وهمه خادمین شهدا و انقلابی.به مناسبت ولادت آقا رسول الله وامام جعفر صادق ع به مناسبت خنگ جدید دولت توهم برجامی و افزایش یارانه در آستانه انتخابات وگران کردن بنزین😱🙊🙉🙈✌️
⭕️صدا و سیما برای شادی مردم اگر چنین کلیپ های پخش کند مردم هرگز ماهواره نگاه نمی کنند!
این نمایش طنز جنجالی حسن روحانی و تیم همراهش را با خاک یکسان می کند!
هدایت شده از دبخند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بی_تفاوت_نباشیم
😊 @de_bekhand ☺️
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_دوم . دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_سوم
..
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم: عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟
- بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و
پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود
پرسیدم: چبو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت: دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم: من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ا
زش گرفتم که
گفت: ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_چهارم
بازم چیزی نگفتم که
گفت: میشه قدم بزنیم
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
- من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون،
روز اول منظورم یکسال پیشه،
شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد ..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: وقتی از خونتون رفتیم دلم می خواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو رد کردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم،
راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،
بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365