🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
لنج به محاصره قایق های گشتی درآمده بود و مسلسل تیربارشان به سمت ما نشانه رفته بود. با صدای لرزان به حبیب گفتم:
- فاتحه مان را خواندند
صدایی که از بلندگو دستی شنیده می شد، همه را سر جای خود میخکوب کرد. صدا در فضای باز دریا می پیچید:
- انتم بالمحاصرہ! اذا دکم سلاح، خلوهه على الگاع و سلموا انفسكم.
(شما در محاصره هستید! اگر سلاح دارید، بگذارید روی زمین و تسلیم شوید.)
رنگ از روی همه پریده بود و به هم نگاه می کردیم. قلبها به شدت می تپید. دست ها را بالای سر بردیم و کنار هم ایستادیم.
قایق ها پهلو گرفتند و سربازان مسلح عراقی بالا آمدند. خیلی زود دست ها و چشم هایمان را بستند و ما را از لنج پیاده و سوار بر قایق ها کردند. همه ناراحت و نگران بودیم، اما بیش از همه من و دوستانم نگران سلاح هایی بودیم که در کف صندوق های خرما و تره بار جاسازی شده بودند.
شروع به دعا و استغاثه به خدا و توسل به امام زمان درخواست کردیم.
وجعلنا میخواندم و خودم و دوستانم را به خدا سپرده بودم. می دانستم که اگر سلاحها لو برود، هم برای نظام و هم برای ما بد میشود و اعداممان حتمی است. مدام آیه را می خواندم و «دخیلک یا الله» بر زبانم جاری بود.
ناگهان باد تبدیل به طوفانی شدید همراه گردوخاک شد. ابرهای سیاهی در آسمان پدیدار شدند. شدت وزش باد به اندازه ای بود که لنج مثل قایقی کوچک بالا و پایین می شد و به شدت تکان می خورد.
قایق های عراقی تعادل را از دست داده بودند. مأمورانی که ته لنج مشغول به هم ریختن و بازرسی جعبه ها بودند، با دستور فرمانده وحشت زده و مضطربشان که از طوفان سهمناک ترسیده بود، به سرعت به قایق ها برگشتند و ما را نیز با خود بردند. خیلی زود از محل توقف لنج دور شدیم. از دور لنج را می دیدیم. گویا آتش گرفت و غرق شد، اما مطمئن نبودیم.
طوفان و گردوغبار و باد شدید همچنان می وزید که نیروهای بعثی پس از طی مسافتی ما را به خور الزبیر بردند.
(خورالزبیر، متعلق به عراق می باشد)
پیگیر باشید...🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
از اسارتمان در خورالزبير دو روز می گذشت. با دست و چشمهای همچنان بسته ما را با قایق به ساحل بردند. از آنجا با ماشین به شهر الزبير (شهری در نزدیکی بصره) و از آنجا به بصره منتقل کردند. خبر به سرعت به پایگاه دریایی در بصره رسید: چند ایرانی دستگیرشده در حال انتقال به پایگاه هستند.
سوار بر جیپی به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بودیم. صدای زندگی شنیده می شد. صدای ماشین ها و بوقشان، صدای مردم و صداهایی دیگر گوشمان را نوازش می داد. هنوز نمی دانستم کجا هستیم. این وضعیت زیاد طول نکشید. از حرف های مأموران همراهمان متوجه شدم که در بصره ایم و به طرف اداره
استخبارات (اطلاعات و امنیت) میرویم.
چیزی نگذشت که ماشین پشت دروازه بزرگ ساختمان استخبارات ایستاد.
سرها همچنان پایین و چشم هایمان بسته بود. صدای باز شدن دروازه ای شنیده شد و ماشین داخل رفت. جیپ وسط محوطه ایستاد و ما را پیاده کردند. به محض پیاده شدن، مأموران مستقر در محوطه به طرفمان آمدند. به جلو هلمان دادند و داخل اتاقی بردند.
هر شش نفر کنار هم نشسته بودیم. فقط صدای نفس های نگرانمان شنیده می شد. صدای پوتین هایی را که بر زمین کوبیده می شد شنیدم که نزدیکتر می شد. قلبم فروریخت و رنگ از صورتم پرید. تمام هوش و حواسها متوجه در بود و ذهنم بی اختیار به روزهای تلخ دوران شاه و شکنجه گرهای ساواک پر کشید. آهی تلخ کشیدم:
- آخ يا بويه !
در با صدای قیژی باز شد. انگار به روح و قلبم چنگ و خراش می زدند. یکی از مأمورها به سمتمان آمد و پارچه های روی چشم هایمان را باز کرد. ناگهان با چند مأمور باتوم به دست قوی هیکل و ورزیده که هرکدام سبیلی پرپشت پشت لبشان نشسته بود، روبه رو شدیم.
نگاهشان غضبناک و دلهره آور بود. رعب و وحشتی از دیدنشان به دلمان نشست. مأموران کلاه قرمز ناگهان به طرفمان یورش آوردند. با یک دست يقه مان را چسبیده بودند و با دست دیگر با باتوم بر سر و رویمان می زدند. و این گونه به ما خوش آمد گفتند.
پیگیر باشید...🍂
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند
📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺 #سردار_باقرزاده مسئول کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح گفت:👇
🌷پیکر مطهر ۷۵ شهید دفاع مقدس از مناطق عملیاتی #محرم، #رمضان، #کربلای۴ و تک پشتیبانی عملیات #والفجر۸ ساعت ۹ صبح چهارشنبه همین هفته وارد خاک میهن اسلامی می شود.
وی افزود: پیکرها برای وداع به شهر بندر امام خمینی در خوزستان انتقال داده می شوند و پس از آن برای شناسایی و تشییع و تدفین به تهران منتقل خواهند شد.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یازهرا(س) 🌸..... @Karbala_1365
☘✨☘✨☘✨☘
#بسم_رب_الشهدا
شهیده فاطمه پناهنده
💠تاریخ تولد:۱۳۳۹
💐تاریخ شهادت:۱۳۵۷
💠محل شهادت: سینما رکس آبادان
💠نحوه شهادت: بمباران و موشک شهرستان: آبادان
✨نامش فاطمه بود اگر چه طاغوت تمام توان و استعداد خود را جهت ترویج فساد و بی حجابی با تمامی رسانه های گروهی و تبلیغات به کار گرفته بود تا بی عفتی را توسعه دهد و پای در همان راه گذاشته بود که پدرش پایه گذار این برنامه استعماری بود اما بسیاری از دختران پاک طینت آبادانی علی رغم وجود مراکز متعدد بی بندباری ضمن حفظ عفت و پاکدامنی خود با انتخاب حجاب در صفی ایستادند که یک نوع مقابله رژیم شاه بود از جمله آن دختران پارسا شهید فاطمه پناهنده بود که به همراه برادر و نامزد برادرش در دام توطئه رژیم گیر افتاده و مظلومانه به شهادت رسیدند اکنون هرسه آنها در گلزار شهدای آبادان برای همیشه آرمیده اند.
☘✨☘✨☘✨☘
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
صدای ناله و فریادمان در ساختمان می پیچید. مأموران بی رحم استخبارات بصره با کتک سؤال هم می کردند. من و دوستانم زیر مشت و لگدها و ضربات، مقاومت و ناله می کردیم. مجالی برای جواب دادن نمی یافتیم.
چند دقیقه بعد ما شش نفر با سر و روی خونی و لب و دهان ورم کرده، هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شدیم و از درد به خود می پیچیدیم و مینالیدیم. این تازه خوش آمد گویی مأموران بی رحم بعثی بود. آن قدر ما را زدند که خسته شدند و کنار کشیدند. صدای ناله مان در اتاق می پیچید.
مأموران عرق کرده، نفس نفس زنان فحش نثارمان می کردند. چیزی نگذشت که مأمورهای تازه نفسی سر رسیدند و دوباره شروع به زدن کردند و سؤال می کردند:
- برای چه کاری و کجا می رفتید؟
- با حزب الدعوه چه ارتباطی دارید؟
- مقصد اصلی شما کجا بود؟
- نظامی هستید یا شخصی؟
هیچ کدام از ما نم پس ندادیم و چیزی نگفتیم.
من خودم را صالح البحار (صالح دریانورد) معرفی کردم که تاجر میوه و تره بار و دائم در رفت و آمد است. در بازجویی های اولیه گفتم: تره بار و صیفی جات برای کشورهای حاشیه خلیج فارس می برم و آن دو نفر دیگر، همکارانم و مابقی افراد، ناخدا و جاشوهای لنج هستند؛ اما مأموران بعثی حرف هایم را باور نکردند.
تا نزدیک ظهر شکنجه شدیم و کتک خوردیم. نای حرکت نداشتیم و بدنمان کبود شده بود. گیج و منگ فقط ناله می کردیم. تا اینکه یک درجه دار وارد اتاق شد و از دیدن اوضاع به هم ریخته و کتک زدن ما شش نفر، با فریادی بر سر مأموران گفت:
- لا تضربوهم؛ عوفوهم. هما يحچون کل شی... یالا ولو!؟
کا ش... بالا ولو!؟
(چرا این ها را اینقدر میزنید؟ بس کنید. یالا برید بیرون!) ولشان کنید. لازم به زدن نیست هر سؤالی کنیم خودشان جواب می دهند.
میخواست توجه من و همراهانم را جلب کند تا با آنها همکاری کنیم. چندی بعد ما را با سروصورت کبود و خونی و لب شکافته و دهان ورم کرده، رها کردند
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره صدای نزدیک شدن قدمها توجهمان را جلب کرد. نگاه ها به در خیره ماند. صدای ناخدا صهیود، ناراحت و بغض آلود، استغاثه كنان شنیده شد:
- دخيلك يا الله يا الله!
بیچاره پیرمرد تحمل شکنجه نداشت. نفسها با زجر و ترس بیرون می آمد. دستم بر قفسه سینه ام سرید و بر آن مشت زدم.
در باز شد. سربازی سلاح به دست داخل آمد و براندازمان کرد. او کنار رفت و دومی سینی به دست وارد شد. نفسها آرام شد. به هم نگاه کردیم. سینی را روی زمین روبه رویمان گذاشت و بیرون رفتند.
هرچند مدتی بود که غذا نخورده بودیم، اما کسی حال نگاه به سینی را نداشت. آن قدر درد داشتیم که گرسنگی را حس نمی کردیم. زمزمه ناخدا شنیده شد:
- الحمدلله، شكر لله!
او شکر خدا را به جا می آورد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد گرسنگی علاوه بر دردهای جسممان یک باره به ما حمله ور شد. بوی غذا در اتاق پیچیده بود. غذای داخل سینی، آبگوشت ترید شده با نان و بدون گوشت داخل کاسه ها بود. همه به سینی نگاه می کردیم. صدای شکم ها در آمد، اما مشکل بزرگ، دهان زخمی و لب های شکافته و ورم کرده بود که به ما اجازه خوردن نمیداد. .
حبیب الله کنارم روی زمین ولو شده بود. تکانی خورد و نیم خیز شد و خودش را جلو کشید. دست خونی اش را توی کاسه فروبرد و تکه ای از ترید را برداشت و با انگشتان دست دیگرش گوشه دهانش را باز کرد و لقمه را درون دهان گذاشت و
آن را قورت داد. نگاهی به ما کرد. یکی یکی خودمان را جلو کشیدیم و مثل او همین کار را کردیم. بعثی ها می دانستند که لب و دهان زخمی و ورم کرده مه غذایی به دردش می خورد، د
بعدازظهر بود و گرمای درون اتاق بیحالمان کرده بود که ناگهان دوباره با صدای مأموران که به اتاق نزدیک می شدند، قلبمان فروریخت! زمزمه توسل شنیده شد و به شدت با صدای خشک باز شد. مأمور بعثی با قیافه ای خشن که بیرحمی در آن موج می زد، داخل آمد و فریادی زد که بدنمان به لرزه درآمد. باتومش را بالا برد و ضربه ای به در زد:
- قوموا، يالا قوموا! ( ام بلند شوید؛ زود باشید!)
نای بلند شدن هم نداشتیم. مأموران به طرفمان حمله ور شدند. انگار می خواستند دق دلی در بیاورند. یقه پیراهن هایمان را در دست گرفته و با مشت و لگد و باتوم بر سروصورت و کمرمان می زدند. چاره ای جز فرار از ضربه ها نداشتیم. هرچه نیرو در بدن بود، جمع کردیم و به سرعت شروع به دویدن کردیم تا ضربات باتوم را نوش جان نکنیم. مثل گله رم کرده هرکدام به گوشه ای از حیاط فرار کردیم و مأموران دنبالمان به هر طرف می دویدند.
هوا گرم بود و آفتاب تند و داغی می تابید. آسفالت کف حیاط مثل ماهی تابه روی آتش بود. مرتب بالا و پایین می پریدیم تا کف پاهایمان نسوزد. مأموران به طرفمان آمدند و با هل و لگد و ضربات بی رحمانه ما را به طرف کانتینر وسط حیاط می بردند. داغی زمین به قدری بود که ناله و فریادمان به آسمان بلند شد.
مامور تنومندی که شکم ورقلمبيده اش جلو زده و دهانش پشت سبیلش مخفی شده بود، به طرف کانتینر رفت. درش را باز کرد و فریاد زد:
- یا زود بفرستیدشان داخل.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه
می کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آنها نداشتم. با همان نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم.
دو مأمور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر ایستاده بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سروصورتمان گرفته بودیم و آنها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره آتش بود، هل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود، قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هرجای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا میگذاشتیم.
صدای استغاثه مان در تمام محوطه حیاط و ساختمان استخبارات میپیچید. مأموران از خدا بی خبر قهقهه خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. انگار فشارخونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیهوش بر کف کانتینر افتاد.
با مشت بر در کانتینر میکوبیدیم. دادوفریادمان بلند شد:
- در را باز کنید؛ دوستمان بیهوش شده! در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم
او را به سمت سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم.
این چند روز که در استخبارات بصره بودیم، شکنجه بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت مأموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود.
پیگیر باشید...🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به #عراق داده اند، به عراقی ها میگویند #ایران ثروت شما را خورده
💢ثروت عراقی ها در جیب ایران
اگر اخیرا فضای مجازی بخصوص توییتر عراقی ها را #رصد کنید، همانند همین نمونه، بخشی از عراقی ها معتقدند ثروت این کشور در اختیار ایرانی هاست و از این طریق حس نفرت عرب و عجم #تحریک میشود.
اگر فضای مجازی خودمان را پیگیری کنیم، عده ای کاملا برعکس هستند، آنها میگویند #ثروت و حتی آب ایران برای عراقی ها خرج میشود!!
این مدل تفرقه افکنی و خبرسازی انسان را یاد آن جمله معروف #انگلیسی_ها می اندازد: تفرقه بینداز و حکومت کن!
#مباهله_قرن_21