eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
امام خامنه ای: خيال نكنند اگر ٤نفر كه سابقه انقلابی دارند ازكاروان انقلاب كنار رفتندانقلاب غريب است این انقلاب تا آخر هست وبه مهدویت وصل خواهدشد وهرکس پیاده شودباخته است . #دلدادگی❤️
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یازهرا(س) 🌸..... @Karbala_1365
☘✨☘✨☘✨☘ شهیده فاطمه پناهنده 💠تاریخ تولد:۱۳۳۹ 💐تاریخ شهادت:۱۳۵۷ 💠محل شهادت: سینما رکس آبادان 💠نحوه شهادت: بمباران و موشک شهرستان: آبادان ✨نامش فاطمه بود اگر چه طاغوت تمام توان و استعداد خود را جهت ترویج فساد و بی حجابی با تمامی رسانه های گروهی و تبلیغات به کار گرفته بود تا بی عفتی را توسعه دهد و پای در همان راه گذاشته بود که پدرش پایه گذار این برنامه استعماری بود اما بسیاری از دختران پاک طینت آبادانی علی رغم وجود مراکز متعدد بی بندباری ضمن حفظ عفت و پاکدامنی خود با انتخاب حجاب در صفی ایستادند که یک نوع مقابله رژیم شاه بود از جمله آن دختران پارسا شهید فاطمه پناهنده بود که به همراه برادر و نامزد برادرش در دام توطئه رژیم گیر افتاده و مظلومانه به شهادت رسیدند اکنون هرسه آنها در گلزار شهدای آبادان برای همیشه آرمیده اند. ☘✨☘✨☘✨☘
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت صدای ناله و فریادمان در ساختمان می پیچید. مأموران بی رحم استخبارات بصره با کتک سؤال هم می کردند. من و دوستانم زیر مشت و لگدها و ضربات، مقاومت و ناله می کردیم. مجالی برای جواب دادن نمی یافتیم. چند دقیقه بعد ما شش نفر با سر و روی خونی و لب و دهان ورم کرده، هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شدیم و از درد به خود می پیچیدیم و مینالیدیم. این تازه خوش آمد گویی مأموران بی رحم بعثی بود. آن قدر ما را زدند که خسته شدند و کنار کشیدند. صدای ناله مان در اتاق می پیچید. مأموران عرق کرده، نفس نفس زنان فحش نثارمان می کردند. چیزی نگذشت که مأمورهای تازه نفسی سر رسیدند و دوباره شروع به زدن کردند و سؤال می کردند: - برای چه کاری و کجا می رفتید؟ - با حزب الدعوه چه ارتباطی دارید؟ - مقصد اصلی شما کجا بود؟ - نظامی هستید یا شخصی؟ هیچ کدام از ما نم پس ندادیم و چیزی نگفتیم. من خودم را صالح البحار (صالح دریانورد) معرفی کردم که تاجر میوه و تره بار و دائم در رفت و آمد است. در بازجویی های اولیه گفتم: تره بار و صیفی جات برای کشورهای حاشیه خلیج فارس می برم و آن دو نفر دیگر، همکارانم و مابقی افراد، ناخدا و جاشوهای لنج هستند؛ اما مأموران بعثی حرف هایم را باور نکردند. تا نزدیک ظهر شکنجه شدیم و کتک خوردیم. نای حرکت نداشتیم و بدنمان کبود شده بود. گیج و منگ فقط ناله می کردیم. تا اینکه یک درجه دار وارد اتاق شد و از دیدن اوضاع به هم ریخته و کتک زدن ما شش نفر، با فریادی بر سر مأموران گفت: - لا تضربوهم؛ عوفوهم. هما يحچون کل شی... یالا ولو!؟ کا ش... بالا ولو!؟ (چرا این ها را اینقدر میزنید؟ بس کنید. یالا برید بیرون!) ولشان کنید. لازم به زدن نیست هر سؤالی کنیم خودشان جواب می دهند. میخواست توجه من و همراهانم را جلب کند تا با آنها همکاری کنیم. چندی بعد ما را با سروصورت کبود و خونی و لب شکافته و دهان ورم کرده، رها کردند 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره صدای نزدیک شدن قدمها توجهمان را جلب کرد. نگاه ها به در خیره ماند. صدای ناخدا صهیود، ناراحت و بغض آلود، استغاثه كنان شنیده شد: - دخيلك يا الله يا الله! بیچاره پیرمرد تحمل شکنجه نداشت. نفسها با زجر و ترس بیرون می آمد. دستم بر قفسه سینه ام سرید و بر آن مشت زدم. در باز شد. سربازی سلاح به دست داخل آمد و براندازمان کرد. او کنار رفت و دومی سینی به دست وارد شد. نفسها آرام شد. به هم نگاه کردیم. سینی را روی زمین روبه رویمان گذاشت و بیرون رفتند. هرچند مدتی بود که غذا نخورده بودیم، اما کسی حال نگاه به سینی را نداشت. آن قدر درد داشتیم که گرسنگی را حس نمی کردیم. زمزمه ناخدا شنیده شد: - الحمدلله، شكر لله! او شکر خدا را به جا می آورد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد گرسنگی علاوه بر دردهای جسممان یک باره به ما حمله ور شد. بوی غذا در اتاق پیچیده بود. غذای داخل سینی، آبگوشت ترید شده با نان و بدون گوشت داخل کاسه ها بود. همه به سینی نگاه می کردیم. صدای شکم ها در آمد، اما مشکل بزرگ، دهان زخمی و لب های شکافته و ورم کرده بود که به ما اجازه خوردن نمیداد. . حبیب الله کنارم روی زمین ولو شده بود. تکانی خورد و نیم خیز شد و خودش را جلو کشید. دست خونی اش را توی کاسه فروبرد و تکه ای از ترید را برداشت و با انگشتان دست دیگرش گوشه دهانش را باز کرد و لقمه را درون دهان گذاشت و آن را قورت داد. نگاهی به ما کرد. یکی یکی خودمان را جلو کشیدیم و مثل او همین کار را کردیم. بعثی ها می دانستند که لب و دهان زخمی و ورم کرده مه غذایی به دردش می خورد، د بعدازظهر بود و گرمای درون اتاق بیحالمان کرده بود که ناگهان دوباره با صدای مأموران که به اتاق نزدیک می شدند، قلبمان فروریخت! زمزمه توسل شنیده شد و به شدت با صدای خشک باز شد. مأمور بعثی با قیافه ای خشن که بیرحمی در آن موج می زد، داخل آمد و فریادی زد که بدنمان به لرزه درآمد. باتومش را بالا برد و ضربه ای به در زد: - قوموا، يالا قوموا! ( ام بلند شوید؛ زود باشید!) نای بلند شدن هم نداشتیم. مأموران به طرفمان حمله ور شدند. انگار می خواستند دق دلی در بیاورند. یقه پیراهن هایمان را در دست گرفته و با مشت و لگد و باتوم بر سروصورت و کمرمان می زدند. چاره ای جز فرار از ضربه ها نداشتیم. هرچه نیرو در بدن بود، جمع کردیم و به سرعت شروع به دویدن کردیم تا ضربات باتوم را نوش جان نکنیم. مثل گله رم کرده هرکدام به گوشه ای از حیاط فرار کردیم و مأموران دنبالمان به هر طرف می دویدند. هوا گرم بود و آفتاب تند و داغی می تابید. آسفالت کف حیاط مثل ماهی تابه روی آتش بود. مرتب بالا و پایین می پریدیم تا کف پاهایمان نسوزد. مأموران به طرفمان آمدند و با هل و لگد و ضربات بی رحمانه ما را به طرف کانتینر وسط حیاط می بردند. داغی زمین به قدری بود که ناله و فریادمان به آسمان بلند شد. مامور تنومندی که شکم ورقلمبيده اش جلو زده و دهانش پشت سبیلش مخفی شده بود، به طرف کانتینر رفت. درش را باز کرد و فریاد زد: - یا زود بفرستیدشان داخل. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه می کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آنها نداشتم. با همان نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم. دو مأمور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر ایستاده بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سروصورتمان گرفته بودیم و آنها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره آتش بود، هل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود، قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هرجای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا میگذاشتیم. صدای استغاثه مان در تمام محوطه حیاط و ساختمان استخبارات میپیچید. مأموران از خدا بی خبر قهقهه خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. انگار فشارخونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیهوش بر کف کانتینر افتاد. با مشت بر در کانتینر میکوبیدیم. دادوفریادمان بلند شد: - در را باز کنید؛ دوستمان بیهوش شده! در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم او را به سمت سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم. این چند روز که در استخبارات بصره بودیم، شکنجه بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت مأموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود. پیگیر باشید...🍂
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به داده اند، به عراقی ها میگویند ثروت شما را خورده!! اینجا خاورمیانه است و سیاست انگلیسی "تفرقه بنداز و حکومت کن" نسخه ۲۰۱۸
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به #عراق داده اند، به عراقی ها میگویند #ایران ثروت شما را خورده
💢ثروت عراقی ها در جیب ایران اگر اخیرا فضای مجازی بخصوص توییتر عراقی ها را کنید، همانند همین نمونه، بخشی از عراقی ها معتقدند ثروت این کشور در اختیار ایرانی هاست و از این طریق حس نفرت عرب و عجم میشود. اگر فضای مجازی خودمان را پیگیری کنیم، عده ای کاملا برعکس هستند، آنها میگویند و حتی آب ایران برای عراقی ها خرج میشود!! این مدل تفرقه افکنی و خبرسازی انسان را یاد آن جمله معروف می اندازد: تفرقه بینداز و حکومت کن!
🔸 امام علی (ع): 🔹 آدمى با نيّت نيكو و اخلاق خوش به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امنيّت محيط و فراخى روزى، دست مى‌يابد. 🍃🌸🍃
📸 قرار دادن کلاه شهدای ایرانی در منطقه‌ی " البیضا " در کنار هم توسط سربازان عراقی این عکس جز عکس‌های برنده جایزهٔ "وردپرس فوتو" در سال ۱۹۸۵ است ❣
🌹 🌹 ولادت:34/1/12 :62/12/24 مزار:قطعه ای از بهشت (گلزارشهدای ) 🍃❣🍃
🌹 حرم 🌹 ولادت:73/1/15 :96/1/4 مزار: قطعه ای از بهشت (قطعه ی پنجاه )
🌷اے شـھید🌷 باید خودت تمـام "منـــ" را عـوض ڪنے با این "منــ" به دردِ شھادت نمے‌خورم !!
به جمال الدین اسد آبادی گفتند:استعمارگران همانند گرگانند جمال الدین گفت:اگر شماگوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لبها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلکهایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ساواکیها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد. صبح روز چهارم بود که مأموران بعثی مثل سگهای شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشمهای هر شش نفرمان را بستند. دستهای هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتيم. در ایستگاه مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسفبارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر مأموران مانع نمی شدند بعضی از آنها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند، چنان به ما حمله ور شدند که خود مأموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با مأموران مسلح همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی به حرکت درآمد. فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چندساعتی به ظهر مانده بود. یک مأمور مسلح در جلو و دو مأمور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم، باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مأمورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند. ساختمان استخبارات بغداد تقریباً وسط شهر بود و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آنها حتی کفشها را از پایمان درآورده بودند، هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار بود و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده میشد. تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچکتر را وادار کردند که به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگها به سروصورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر مأموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آنها کینه توزانه کتکمان می زدند. سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و رثای اهل بیت اطهار بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آنها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم: - یا حسین، یا غریب، یا مظلوم! 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم. همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم. بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم. آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند. چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. 🍂 🍂🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم: - آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای) یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: - چه شده صالح؟ دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم: - دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟ حبیب با دست پاچگی گفت: - مگر این کیست؟! با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم: - این دشمن قسم خورده من است؟ صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت: - ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم: - اذا جاء القدر غمى البصر. (موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست) کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد. کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد. از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد. قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم. در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد. پیگیر باشید...🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🌸پيامبرخداصلى الله عليه وآله: ✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند 📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508 🗯 🌸🗯 🌸 🗯🌸🗯 @Karbala_1365 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🔸دیر گاهیست ڪہ ما تشنہ ے دیدار تو ایم 🔸قد رعنا بنما ، جملہ خریدار توایم . . . ❤️أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج❤️
❁﷽❁ ❤️ 🌹رویاے شریف عطرسیب اسٺ حرم تفسیرِدوسوره عجیب اسٺ حرم 🌹هم سوره ڪوثرسٺ و هم سوره قدر هرآیہ شفاسٺ پس طبیب اسٺ حرم 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزندان انقلابی‌ام غرور مقـدس و بغض و کینه انقلابی را در سینه ‌هـا نگه دارید ... 🍃 ۲۷ تیر مـاه ۵۹۸ توسط امام خمینی (ره) درسال ۱۳٦۷ 🌷