eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
910 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به داده اند، به عراقی ها میگویند ثروت شما را خورده!! اینجا خاورمیانه است و سیاست انگلیسی "تفرقه بنداز و حکومت کن" نسخه ۲۰۱۸
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢به ایرانی ها میگویند آب و پولتان را به #عراق داده اند، به عراقی ها میگویند #ایران ثروت شما را خورده
💢ثروت عراقی ها در جیب ایران اگر اخیرا فضای مجازی بخصوص توییتر عراقی ها را کنید، همانند همین نمونه، بخشی از عراقی ها معتقدند ثروت این کشور در اختیار ایرانی هاست و از این طریق حس نفرت عرب و عجم میشود. اگر فضای مجازی خودمان را پیگیری کنیم، عده ای کاملا برعکس هستند، آنها میگویند و حتی آب ایران برای عراقی ها خرج میشود!! این مدل تفرقه افکنی و خبرسازی انسان را یاد آن جمله معروف می اندازد: تفرقه بینداز و حکومت کن!
🔸 امام علی (ع): 🔹 آدمى با نيّت نيكو و اخلاق خوش به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امنيّت محيط و فراخى روزى، دست مى‌يابد. 🍃🌸🍃
📸 قرار دادن کلاه شهدای ایرانی در منطقه‌ی " البیضا " در کنار هم توسط سربازان عراقی این عکس جز عکس‌های برنده جایزهٔ "وردپرس فوتو" در سال ۱۹۸۵ است ❣
🌹 🌹 ولادت:34/1/12 :62/12/24 مزار:قطعه ای از بهشت (گلزارشهدای ) 🍃❣🍃
🌹 حرم 🌹 ولادت:73/1/15 :96/1/4 مزار: قطعه ای از بهشت (قطعه ی پنجاه )
🌷اے شـھید🌷 باید خودت تمـام "منـــ" را عـوض ڪنے با این "منــ" به دردِ شھادت نمے‌خورم !!
به جمال الدین اسد آبادی گفتند:استعمارگران همانند گرگانند جمال الدین گفت:اگر شماگوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لبها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلکهایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ساواکیها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد. صبح روز چهارم بود که مأموران بعثی مثل سگهای شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشمهای هر شش نفرمان را بستند. دستهای هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتيم. در ایستگاه مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسفبارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر مأموران مانع نمی شدند بعضی از آنها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند، چنان به ما حمله ور شدند که خود مأموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با مأموران مسلح همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی به حرکت درآمد. فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چندساعتی به ظهر مانده بود. یک مأمور مسلح در جلو و دو مأمور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم، باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مأمورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند. ساختمان استخبارات بغداد تقریباً وسط شهر بود و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آنها حتی کفشها را از پایمان درآورده بودند، هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار بود و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده میشد. تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچکتر را وادار کردند که به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگها به سروصورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر مأموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آنها کینه توزانه کتکمان می زدند. سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و رثای اهل بیت اطهار بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آنها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم: - یا حسین، یا غریب، یا مظلوم! 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم. همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم. بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم. آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند. چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. 🍂 🍂🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم: - آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای) یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: - چه شده صالح؟ دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم: - دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟ حبیب با دست پاچگی گفت: - مگر این کیست؟! با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم: - این دشمن قسم خورده من است؟ صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت: - ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم: - اذا جاء القدر غمى البصر. (موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست) کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد. کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد. از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد. قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم. در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد. پیگیر باشید...🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🌸پيامبرخداصلى الله عليه وآله: ✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند 📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508 🗯 🌸🗯 🌸 🗯🌸🗯 @Karbala_1365 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🔸دیر گاهیست ڪہ ما تشنہ ے دیدار تو ایم 🔸قد رعنا بنما ، جملہ خریدار توایم . . . ❤️أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج❤️
❁﷽❁ ❤️ 🌹رویاے شریف عطرسیب اسٺ حرم تفسیرِدوسوره عجیب اسٺ حرم 🌹هم سوره ڪوثرسٺ و هم سوره قدر هرآیہ شفاسٺ پس طبیب اسٺ حرم 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزندان انقلابی‌ام غرور مقـدس و بغض و کینه انقلابی را در سینه ‌هـا نگه دارید ... 🍃 ۲۷ تیر مـاه ۵۹۸ توسط امام خمینی (ره) درسال ۱۳٦۷ 🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🔴 در ایام عملیات ۸ خبر اصابت راکت هواپیمای عراقی به اتوبوسی که قرار بود تعدادی از نیروهای گردان بلال را از منطقه برای استراحت به عقب بیاورد خیلی پیچید و باعث تاسف شد. در یک مورد توفیق شد با چند خانواده از شهدای دیداری داشته باشیم. وارد هر خانه ای که می شدیم بیش از آنکه از دیدن مادر شهید و تنهایی و شرایط از دست دادن فرزندشان ناراحت بشویم از فقر و نداری و شدت سادگی زندگی آنها ناراحت می شدیم. زمانیکه می دیدیم عمده خانواده شهدا که همه چیز خود را برای حفظ انقلاب میدانند از همین دسته مردم بودند. 🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت با همه کسانی که در اتاق بودند، مصاحبه کرد. حبیب برایم تعریف کرد: وقتی کار فؤاد تمام شد و می خواست برود، برگشت و نگاهی به برآمدگی غیرعادی پتوها کرد. رنگ از صورتمان پرید. در دلم گفتم وای فاتحة صالح خوانده است! فؤاد با کنجکاوی به طرف کوپه پتوها آمد و با پوتین ضربه ای به آن زد. متوجه چیزی زیر پتوها شد. خم شد و پتوها را کنار زد. من که تا آن لحظه خود را به خواب زده بودم، انگار سطل آبی رویم ریخته بودند و تمام بدن و موها و صورتم خیس عرق شده بود. چشمان فؤاد با دیدن من از تعجب گرد شد. کمی نگاهم کرد. بعد با صدای بلند خندید و فریاد زد: - تعالوا شوفوا ياهو إهنا. هذه (بیایید ببینید چه کسی اینجاست!) ملاصالح این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار می کند. بیایید ببینید! خوشحال بود و فریاد میزد. صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده می شد. مأموران در اتاق ریختند. خودم را باختم و هاج و واج کنار پتوها نشسته بودم و به آنها نگاه می کردم. ناگهان به من حمله ور شدند و من را کتک زنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردند. بازجوها با کتک نامم را می پرسیدند و من با فریاد و درد می گفتم: - انا صالح البحار! انا سماچ. (من صالح دریانوردم! من ماهیگیرم.) فؤاد سلسبیل هم که در شکنجه همکاری می کرد، داد میزد: - هذه الملعون يجذب؛ هذه ملاصالح! ( این ملعون دروغ می گوید: این ملاصالح است) یکی از مأمورها گفت: _تو اشتباه میکنی او صالح بحاره! او و همراهانش را ما روی لنج ماهیگیری دستگیر کردیم. فؤاد گفت: - او در رادیوتلویزیون خمینی کار می کند و با اسرا مصاحبه می کند، اعلامیه های خمینی را می خواند، من او را خوب می شناسم. با حرف های سلسبيل، دیگر برای مأموران روشن شده بود که من به آنها دروغ گفته و صالح ماهیگیر و تاجر میوه و تره بار نیستم. زیر ضربات فریاد می کشیدم و ناله هایم ساختمان را می لرزاند. آن قدر زدند که خون بالا آوردم و سروصورتم زخمی و کبود شد. لبهایم شکافت و به شدت ورم کرد. خون از میان موهای سرم سرازیر شد. وقتی من را بیهوش به سوی اتاق می بردند، بدنم روی زمین کشیده می شد. در اتاق را باز کردند و بدن نیمه جانم را به درون اتاق پرت کردند. این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را.... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را با لگد و ضربات باتوم کشان کشان به اتاق بازجویی بردند. صدای بازجوها و ناله و فریاد دوستانم در راهرو و کل ساختمان می پیچید. بی جان روی زمین افتاده بودم. چشمهایم بسته بود، اما صداها را می شنیدم. - شما با حزب الدعوه چه رابطه ای دارید؟ - مقصدتان کجا بود؟ - چرا هویت اصلی خودتان را مخفی کردید؟ یکی از مأمورها حبيب را با ضربات باتوم به شدت می زد، فحش میداد و دیوانه وار فریاد میزد: - بگو کجا میخواستید بروید؟ کجا؟ صدای حبیب را می شنیدم. خودش هم تعریف کرد: چنان از پارگی دهانم خون بیرون می زد و لبهایم ورم کرده بود که نای حرف زدن نداشتم. از شدت درد با ناله فریاد میزدم: - بابا! ما لنج داریم، بارمان سبزی و گوجه بود، ما حزب الدعوه نمی شناسیم. باور کنید ما ماهیگیر هستیم و با سیاست کاری نداریم. ما فقط به فکر نان زن و بچه مان هستیم. گزارش فؤاد سلسبیل کار خودش را کرده بود. بازجوها همان کاری که با من کردند، با آنها هم کردند. نفسشان به شماره افتاده بود و سروصورت و بدنشان خیس عرق شده بود. حبیب الله و ناخدا صهیود و پسرانش و حسین زویداوی، زیر کتک های آنها فریاد می زدند و ناله شان در ساختمان طنین انداخته بود؛ طوری که باعث رعب و وحشت دیگر زندانیان شد که بیشتر آنها سرباز و مردم عادی مخالف رژیم بودند. فؤاد سرمست و خوشحال از خوش خدمتی اش به بعثیها از ساختمان استخبارات بیرون رفت تا خبر دستگیری من را به دوستان حزبی اش بدهد. او با خوشحالی میرفت و حال من و دوستانم رو به وخامت گذاشته بود. آن شب بعد از شکنجه فراوان دوستانم را از من جدا و آنها را به اردوگاه الرشید بردند. مرا به سلولی کوچک و تاریک انتقال دادند. اسارت من از همان لحظه که فؤاد شناسایی ام کرد، شروع شده بود. فؤاد سلسبیل به مرکز حزب خلق عرب رفته بود و به دوستانش اطلاع داده بود که چه نشسته اید که ملاصالح در دست ما اسیر شده. برویم او را تحویل بگیریم و تخلیه اطلاعات و بعد هم اعدام کنیم تا درس عبرتی برای عربهایی شود که با فارس ها همکاری می کنند. 🍂