eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
914 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه روز در قرنطینه فرودگاه بودیم و به همه سؤالات مأموران جواب دادیم. بعد از آن ما را به نماینده هلال احمر تحویل دادند و خانواده هایمان را از آمدنمان باخبر کردند. خبر ورودمان مهم ترین سوژه عکاسان و خبرنگاران شده بود و روزنامه ها ورود نخستین گروه اسرا به کشور را تیتر زدند. خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم مهم ترین چیزی که در مدت اسارت فکرم را مشغول و نگران کرده بود، همان لنج پر از سلاح بود که می ترسیدم به دست عراقی ها افتاده باشد، حال که برگشته بودم، دیگر برایم مهم نبود که بر سر آن لنج چه آمده و دیگران درباره ام چه می گویند. بعد از چهار سال و نیم به امید دیدن روی آرامش و آسایش در وطنم، برگشته بودم. مهرماه ۱۳۶۴ وقتی به خانه برگشتم، همسرم چگونگی خبردار شدنش را برایم این گونه تعریف کرد: چهار سال از اسارتت می گذشت و آنهایی که ما را می شناختند و تصویرت را با اسرا در کنار صدام دیده بودند، همواره با دیدنم مرا با انگشت و اشاره چشم به هم نشان می دادند که این زن همان جاسوس خائن است! فقط خدا می داند، چه روزهای سختی را با این اتهامات گذراندم و صبر کردم. می خواستم کمی از این جو آزاردهنده دور شوم. تا اینکه برای دیدار برادرم حبیب به شیراز رفتم. پسرم فؤاد، روز به روز بزرگ تر می شد و به مخارج بیشتری نیاز پیدا می کرد. اوضاع دشوار زندگی، من را به تنگ آورده بود. نه تنها نامه هایت، بلکه حقوقی هم که به من می دادند، قطع شده بود. ناراحت و نگران از اوضاع پیش آمده، نمی دانستم چرا حقوق را نمی دهند؛ هرچند پدر و مادرت و خانواده ام جورمان را می کشیدند. تا اینکه یک روز دست فؤاد، پسر شش ساله را گرفتم و همراه پدرت به بنیاد شهید رفتیم. به اتاق امور اسرا رفتم. وقتی نوبتم شد، رو به مردی که پشت میز نشسته بود کردم و گفتم: - چرا چند ماه است که به من دیگر حقوق نمیدهید؟ - اسم شوهرت چیست؟ - صالح قاری. - صالح قاری. مرد بنیاد بعد از اینکه نگاهی به لیست انداخت، سر برداشت و گفت: - حقوق برای چه؟! با ناراحتی گفتم: چرا برای چه؟! من و بچه ام چه بخوریم؟! تا کی خانواده ام کمک کنند، آنها هم خودشان جنگ زده اند. کارمند با لبخند گفت: - خانم شوهرت آمده. چند لحظه با تعجب نگاهش کردم: - شوخی می کنی یا راست می گویی؟! کارمند بنیاد با لبخند گفت: راست می گویم! خانم سه روز است که آمده. برو تهران از هلال احمر تحویلش بگیر. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل بعدازظهر همان روز، با برادرم حبیب به سرعت به طرف فرودگاه شیراز رفتیم تا هرچه زودتر خود را به تهران برسانیم. پرواز تأخیر داشت، اما بالاخره ساعت یازده ونیم شب به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به مسافرخانه رفتیم تا صبح برای آوردنت به هلال احمر برویم. صبح خیلی زود از مسافرخانه بیرون زدیم. ساعت هشت صبح به ساختمان هلال احمر رسیدیم. مستقیم به اتاق مسئول اسرا رفتیم. مسئول با دیدنمان گفت: - آقای صالح قاری را بردند. با تعجب گفتم: - کی او را بردند؟ چه کسانی او را بردند؟! گفت: - کسی به نام جعفر محمره ساعت پنج صبح او را تحویل گرفت و برد. من و حبیب خوشحال و گریان، به سرعت با ماشین دربستی به طرف اراک به راه افتادیم. سالها بعد فؤاد برایم این طور تعریف کرد: شش ساله بودم و با دوستانم از درختان تازه به بار نشسته، در پارک شهرک جنگزدگان بالا می رفتیم، سعی می کردم با کمک دوستم خودم را بالا بکشم. همان طور که پاهایم را به تنه درخت قفل کرده بودم، صدای صادق، پسر دایی جعفر را که از دور داد میزد، شنیدم. صادق دوان دوان خودش را به من رساند. نفسش بریده بریده بیرون می آمد: - فؤاد! زود بیا، پدرت آمده، زود بیا پایین! زود باش دیگر! مات و مبهوت به پسردایی زل زدم! صادق مرتب تکرار می کرد: - ولک، یالا بیا ببین چه جمعیتی در خانه مان جمع شدند! همه آمده اند پدرت را ببینند. با تعجب به صادق و دوستانم که اطراف درخت ایستاده بودند نگاهی انداختم. میخواستم عکس العمل حرفهای صادق را در قیافه شان ببینم. صدای جعفر را که مرتب تکرار می کرد: «يالا، زود باش، بیا پایین» میشنیدم. خشکم زده بود. در ذهن کوچکم از خودم می پرسیدم: این دارد چه می گوید؟ من که پدر دارم. آهسته از درخت سر خوردم و آمدم پایین و همان جا ایستادم: - بابا جعفرم که جایی نرفته بود! صادق دستم را کشید: نه ولک، پدرت که اسیر شده بود، آمده. هاج و واج نگاهش می کردم. معنای جنگ و اسارت را نمی دانستم. از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم، سایه دایی جعفرم بالای سرم بود و او را بابا صدا می کردم. نام او به عنوان پدر در شناسنامه ام بود و چند روز قبل هم در مدرسه ثبت نامم کرد. پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم..... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیپ و پاترولهای زردرنگ کمیته، کنار و روبه روی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلواتشان در کوچه طنین انداخته بود. قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سروصورتش بی مو بود، بر زمین زد و ذبح کرد. حلقه های گل بود که به گردنش آویخته میشد. هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می بوسید. صادق گفت: - این پدرت است. مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند. بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند. مطمئن شدم که پدرم برگشته است. وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمان گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بیحال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمیشد که پدرم برگشته است. صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم. با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادربزرگم، عمه ها و... را میشنیدم. پدربزرگم اشک میریخت و بر سروصورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دستهایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدربزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم. از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدربزرگم دستم را کشید: - تعال هذه ابوک (بیا این پدرته) به کوچه فرار کردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست. پیگیر باشید..🍂
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه سوال کردم : مادر...آش چی می پزی؟ گفت: آش پشت پا ... گفتم : کسی قصد سفر داره؟ گفت:حسین (ع) امشب از مکه به سمت کربلا راه می افته😔 گفتم: چرا تو؟ گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...😭😭 السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابدأ ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین. ♦️کپی با ذکر صلوات آزاد است ♦️
💠اعمال روز عرفه goo.gl/kv9VJq 🔹روز نهم ذي‌الحجه روز عرفه و از اعياد عظيمه است، هرچند به اسم عيد ناميده نشده و روزي است که حق تعالي بندگان خويش را به عبادت و طاعت خود خوانده و مؤيد جود و احسان خود را براي ايشان گسترانيده و شيطان در اين روز خوار و حقيرتر و رانده‌تر و در خشمناکترين اوقات خواهد بود. 🔹روايت شده که حضرت امام زين‌العابدين ـ عليه‌السلام ـ شنيد در روز عرفه صداي سائلي را که از مردم سؤال مي‌نمود. فرمود: واي بر تو. آيا از غير خدا سؤال مي‌کني در اين روز و حال آن‌که اميد مي‌رود در اين روز براي بچّه‌هاي در شکم آن‌که فضل خدا شامل آنها شود و سعيد شوند و از براي اين روز اعمال چند است: 💫اول: غسل 💫دوّم: زيارت امام حسين ـ عليه‌السلام ـ که مقابل هزار حجّ و هزار عمره و هزار جهاد بلکه بالاتر است و احاديث در کثرت فضيلت زيارت آن حضرت در اين روز متواتر است و اگر کسي توفيق يابد که در اين روز در تحت قُبّه مقدّسه آن حضرت باشد، ثوابش کمتر از کسي که در عرفات باشد نيست، بلکه زياده و مقدّم است. 💫سوم: پس از نماز عصر، پيش از آن‌که مشغول به خواندن دعاهاي عرفه شود دو رکعت نماز بجا آورد در زير آسمان و اعتراف و اقرار کند نزد حق تعالي به گناهان خود تا فايز شود به ثواب عرفات و گناهانش آمرزيده شود پس مشغول شود به اعمال و ادعيه عرفه که از حُجَج طاهره ـ صلوات اللّه عليهم ـ روايت شده و آنها زياده از آن است که در اين مختصر ذکر شود. -شيخ کفعمي در مصباح فرموده: «مستحب است روزه روز عرفه براي کسي که ضعف پيدا نکند از دعا خواندن و مستحب است غسل پيش از زوال و زيارت امام حسين ـ عليه‌السلام ـ در روز و شب عرفه و چون وقت زوال شد، زير آسمان رود و نماز ظهر و عصر را با رکوع و سجود نيکو به جاي آورد و چون فارغ شود دو رکعت نماز کند در رکعت اوّل بعد از حمد توحيد و در دوم پس از حمد قُل يا اَيهَا الْکافِروُنَ بخواند. پس از آن چهار رکعت نماز گزارد در هر رکعت پس از حمد توحيد پنجاه مرتبه بخواند.» -اين نماز همان نماز حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه‌السلام ـ است. 📚منبع: مفاتيح الجنان ✅جهت اطلاع از جزئیات اعمال شب و روز عرفه، به کلیات مفاتیح الجنان و نیز لینک زیر رجوع نمایید. https://goo.gl/POJRW5
🍂 گر بدانی حال من ....! بی اختیار گریان شوی...!! ای که هستی بانی این گریه ها. . .، یادت بخیر!!! 💔😭 به خدا مست نکردم دیر شده....😭💔 بطلب مارو سینه زنهارو قربون دستت بزن امضارو...😭💔 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸امام صادق علیه السلام: ✨تَخَيَّر لِنَفسِكَ مِنَ الدُّعاءِ ما أحبَبتَ واجْتَهِد ، فإنَّهُ (يَومَ عَرَفَة) يَومُ دُعاءٍ و مَسألَةٍ ؛ هر چه مى خواهى براى خود دعا بخوان و [در دعا كردن] بكوش كه آن روز [روز عرفه] روز دعا و درخواست است. 📚تهذيب الأحكام ج 5 ص 182
فرزندت کجاست مادر؟! _تاج سرم شد
‌کوفی عنان درگذشت و این جملاتش را نباید فراموش کرد با دیدن آقای خامنه ای در من اوج قداست آن شخصیت های سیاسی (شخصیتهای محبوبش ژاک شیراک،گورباچوف،هلموت) از ذهن من پاک شد.
واکنش روزنامه جمهوری اسلامی به یک شعار در قم روزنامه جمهوری اسلامی نوشت: 🔹شعار «استخر فرح در انتظارت»، نوعی اعتراف به فعال بودن دست‌هائی در ماجرای جان باختن آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در استخر است 🔹بر روی این تابلو نوشته شده بود: «ای آنکه مذاکره شعارت - استخر فرح در انتظارت». کاربران، با دیدن این شعار گفتند این، علاوه بر آنکه تهدیدی علیه رئیس‌جمهور است، نوعی اعتراف به فعال بودن دست‌هائی در ماجرای جان باختن آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در استخر است. 🔹البته انتساب آن استخر به فرح دروغی است که معاندان ساخته‌اند. نکته جالب اینکه روی دسته تابلوهای این مراسم نوشته شده بود «بعد از مراسم تابلوها را برگردانید» جمله‌ای که برنامه ریزی شده بودن این تجمع توسط یک جریان خاص را برملا کرد./