eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
935 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند. از سؤالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است. به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم: بهتر است وسایل شخصی ام را در ساک برایم آماده کنی. قلب همسرم فروریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت. او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت: - اینها چه می خواهند؟ - میخواهند چند سؤال بکنند. با بغض گفت: - خب اینجا بپرسند! همه چیز را میدانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم. گفتم: - شاید این هم خواست خداست. به هرحال مجبورم با آنها بروم، ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چندروزه برگردم. خیلی زود اشکهای همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت: - به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم، خسته شدم. هرچی کشیدیم، بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو! سعی می کردم به روی خود نیاورم، با امیدواری به او گفتم: - توكلت على الله. انگار شر صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت. صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دستها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهارشیر بردند و تحویل دادند و رفتند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آنها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید. با شنیدن این اتهام سردردی شدید به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان میدادم: - لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم! روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم: - دخیلک یا الله! دخیلک یا الله کی این ماجرا تمام می شود؟! صدای استغاثه روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرفهای عزاوی داشت برایم روشن میشد: - با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود، پر کشید و رفت. **** روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اهواز هرروز ورق می خورد. روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد. دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند پیگیر باشید..🍂
امام على عليه السلام: بهترين چيزى كه پدران براى فرزندان به ميراث مى گذارند، ادب است خيرُ ما وَرّثَ الآباءُ الأبناءَ الأدبُ غررالحكم حدیث 5036
فرقی نداشت دیـشب و امـشب بَـرای مـن جُز آنـکه ، بر نبود ِ تو یک شب اضافه شد 🍂💔
اسیر عشق حسینم اسیر می میرم به شوق کرب و بلایش حقیر می میرم اگر که روزی من کرب و بلا شود مولا میان آن حــرم دلپذیر می میرم اگر کرم کنی و وقت مرگ من آیی به شوق این کرم بی نظیر می میرم اگر که ملک جهان را بدست آرَم من بدون مـهـر و ولایت فقیر می میرم لباس نـوکــریت داده اعتبار مـرا اگـرچه نـوکــرم اما امیر می میرم ز بس که گریه برایت مقدس است آری میان گــریه شبی ناگزیر می میرم میان روضه ی مقتل اگر خدا خواهد به یاد آن بدن غـرق تیر می میرم برای عرض ارادت به ساحت ارباب برای حنجر طفل صغیر می میرم نــوكـــر نـوشـــت: من نوکرم به خدمت ارباب دلخوشم نوکر نبوده ای که بدانی چه می کشم هرکس به عشق هیات تو کرده خدمتی من کفش جفت میکنم و مست و سرخوشم صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين علیه السلام ❣
🗓 ۱۳ذی‌الحجه 🔸اعلام عمومی لقب امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 🔸 آخرین روز حضور رسول‌خدا در مکه بود. حضرت امیر(علیه‌السلام) هم مثل همیشه، همراه پیامبر بود. جبرییل نازل شد و گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! حضرت امیر پرسیدند: یارسول‌الله! صدایی شنیدم... ولی کسی را ندیدم! پیامبر فرمودند: این جبرئیل امین است که برای تصدیق وعده‌ی الهی آمده! ... بعد هم به تمام اصحاب دستور دادند بر علی(علیه‌السلام) با عنوان امیرالمومنین سلام دهید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند. وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت: - آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟ با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم: - برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم: من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آنها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت! چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم: - آقای قاضی! برگزاری این محاكمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم. قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت: - آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم. با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت. هرروز چشمانشان می بارید و بی قرار چشم به در می دوختند تا برگردم. فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود. همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال درآورد و به دنبالم به هرجایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چندروزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود. آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندانها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند. این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند. همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام ماههای سال به سر آمد و روزهای سرد و یخبندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد. پدرم و پسرم فؤاد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند. گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم باخدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آنهم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! مأموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتورسیکلت های مسروقه بود. در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سر پا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها روبه رو میشد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشکهایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ میزد و من صدای گریه اش را می شنیدم. من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفعم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد. صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس میشد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبندی به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود - لاحول ولا قوة الا بالله، افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم: - الهی يمته تخلص هل السالفه يا الله؟!! (خدایا! این جریان کی می خواهد تمام شود؟!) برای چندمین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند: - آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند: - آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید. دیگر صدای قاضی را نمی شنیدم. آهی سوزناک کشیدم. سوزشی در قفسة سینه ام حس می کردم. همه جا را تاریک و خودم را محبوس در این تاریکی میدیدم. چند ثانیه سکوت کردم. صدای قاضی دوباره شنیده شد: - اعتراضی نداری آقای قاری؟ به خود آمدم و نگاهی به صورت قاضی انداختم که ادامه حکم را میخواند. لبهایش می جنبید - این حکم همچنان برقرار است تا وقتی اسرا بیایند و به نفع یا ضرر شما شهادت بدهند. ختم جلسه را اعلام می کنم. قاضی رفت و همه به دنبالش. از شدت ناراحتی حس کردم روح از بدنم جدا می شود. دیگر هیچ صدایی جز تکرار این جمله نمی شنیدم: - این حکم همچنان برقرار است تا اسرا بیایند و به نفع یا.... دوباره با ماشین من را به زندان بردند. انگار گوشهایم کیپ شده بود. هیج صدایی نمی شنیدم؛ نه بوق ماشین ها و نه هیاهوی زندگی. امیدی به آزادی نداشتم، اما اینکه حکم اعدام برایم صادر کنند، قلبم را به درد آورد. یک بار دیگر حرف های تیمسار عزاوی در ذهنم طنین انداخت - تو را اینجا محاکمه و اعدام نمی کنند؛ وقتی به کشورت برگردی، آنجا تو را اعدام می کنند... تنها امیدم برای آزادی، بازگشت اسیران و سید ابوترابی از عراق بود که نمی دانستم چه زمانی خواهد بود؛ اما آنچه بیش از همه من را زجر میداد، هم سلول بودنم با ضدانقلاب ها و جاسوس ها بود که متأسفانه مأمورها همه ما را به یک چشم نگاه می کردند. دیگر افسرده شدم و روحم بیمار شد. گاهی در خلوتم باخدا درددل و گله و شکایت می کردم: الهی! من جوانی ام را در زندانهای شاه گذرانده ام و اسارت را هم به خاطر برحق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هرروز و شب به امید بازگشت به کشور می تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می بینند! وا اسفا! وا اسفا! پیگیر باشید..🍂
تیغ بُرّان گر به دستت داد چرخ روزگار هرچه می‌خواهی بِبُر، اما مَبـُر نان کسی 👤 سعدی
چہ خوش #رفاقتے سٺ رفاقت براے خدا چہ خوش سعادتے ست رفاقت در راه خدا✨ خوش بہ سعادتتان رفیــقِ #خــدا بودن، چہ لذتے دارد! #شھید_حمید_رضا_فاطمی_اطھر🌺