🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند.
وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت:
- آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟
با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم:
- برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم: من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آنها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت!
چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم:
- آقای قاضی! برگزاری این محاكمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم.
قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت:
- آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم.
با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت.
هرروز چشمانشان می بارید و بی قرار چشم به در می دوختند تا برگردم.
فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود. همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال درآورد و به دنبالم به هرجایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چندروزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود.
آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندانها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند.
این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند.
همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
ماههای سال به سر آمد و روزهای سرد و یخبندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد.
پدرم و پسرم فؤاد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند.
گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم باخدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آنهم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! مأموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتورسیکلت های مسروقه بود.
در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سر پا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها روبه رو میشد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشکهایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ میزد و من صدای گریه اش را می شنیدم.
من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفعم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد.
صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس میشد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبندی به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود
- لاحول ولا قوة الا بالله، افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.
عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم:
- الهی يمته تخلص هل السالفه يا الله؟!!
(خدایا! این جریان کی می خواهد تمام شود؟!)
برای چندمین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید.
دیگر صدای قاضی را نمی شنیدم. آهی سوزناک کشیدم. سوزشی در قفسة سینه ام حس می کردم. همه جا را تاریک و خودم را محبوس در این تاریکی میدیدم. چند ثانیه سکوت کردم. صدای قاضی دوباره شنیده شد:
- اعتراضی نداری آقای قاری؟
به خود آمدم و نگاهی به صورت قاضی انداختم که ادامه حکم را میخواند. لبهایش می جنبید
- این حکم همچنان برقرار است تا وقتی اسرا بیایند و به نفع یا ضرر شما شهادت بدهند. ختم جلسه را اعلام می کنم.
قاضی رفت و همه به دنبالش.
از شدت ناراحتی حس کردم روح از بدنم جدا می شود. دیگر هیچ صدایی جز تکرار این جمله نمی شنیدم:
- این حکم همچنان برقرار است تا اسرا بیایند و به نفع یا....
دوباره با ماشین من را به زندان بردند. انگار گوشهایم کیپ شده بود. هیج صدایی نمی شنیدم؛ نه بوق ماشین ها و نه هیاهوی زندگی. امیدی به آزادی نداشتم، اما اینکه حکم اعدام برایم صادر کنند، قلبم را به درد آورد. یک بار دیگر حرف های تیمسار عزاوی در ذهنم طنین انداخت
- تو را اینجا محاکمه و اعدام نمی کنند؛ وقتی به کشورت برگردی، آنجا تو را اعدام می کنند...
تنها امیدم برای آزادی، بازگشت اسیران و سید ابوترابی از عراق بود که نمی دانستم چه زمانی خواهد بود؛ اما آنچه بیش از همه من را زجر میداد،
هم سلول بودنم با ضدانقلاب ها و جاسوس ها بود که متأسفانه مأمورها همه ما را به یک چشم نگاه می کردند. دیگر افسرده شدم و روحم بیمار شد. گاهی در خلوتم باخدا درددل و گله و شکایت می کردم: الهی! من جوانی ام را در زندانهای شاه گذرانده ام و اسارت را هم به خاطر برحق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هرروز و شب به امید بازگشت به کشور می تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می بینند! وا اسفا! وا اسفا!
پیگیر باشید..🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 🍃 ✨
🍃 ✨
✨
❣به نام او
که رفتنم از اوست، يادم از اوست و عشق و معبودم اوست.
اي جوانان در غفلت نميريد که اين گونه مردن ننگ است.
اي جوانان #دعا و #استغفار را فراموش نکنيد که همانا تسکين درد است...
🌹 #شهيدحسين_مسافر
متولد سال1347
محل شهادت #شلمچه به سال 1365
🌸....
@Karbala_1365
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
روزها میگذشتند و به انتظار فرج، همچنان از روزنه امید، به نوری که از تاریکی نجاتم بدهد، دل بسته بودم. خودم را با مطالعه سرگرم می کردم تا تلخی لحظات، بیش از این روحم را از بین نبرد.
صدای حرف زدن چند نفر را از بیرون سلول شنیدم و به دنبالش صدای قدم هایی که نزدیک می شد. باز قلبم به تپش افتاد. با کنجکاوی به در بسته اتاق نگاه کردم.
به محض باز شدن در، به ناگاه دوست و یار قدیمی ام على فلاحيان را دیدم. معاون رئیس قوه قضاییه و رئیس دادگاه ویژه روحانیت شده بود. وارد اتاق شد. مات و مبهوت نگاهم کرد:
- تویی؟! چه بلایی سرت آمده؟
ناگهان بغضم ترکید و به گریه افتادم. آقای فلاحیان جلو آمد و من را که گریه می کردم، از جا بلند کرد و در آغوش گرفت. چنان با صدای بلند گریه می کردم که انگار می خواستم همه غصه هایم با دیدن یار قدیمی از سینه بیرون بزند و خالی شوم. فلاحیان از اوضاع پیش آمده برایم ناراحت شد. چند دقیقه بعد از آرام شدنم، کنارم روی تخت نشست.
او هم به گریه افتاده بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خبر نداشتم اینجا گرفتاری وگرنه زودتر می آمدم. مأموریت داشتم بروم مشهد، وقتی دوستان از جریانت باخبرم کردند، فوری حرکت کردم. چرا زودتر به من خبر ندادی؟
سرم را پایین انداخته بودم. هنوز اشکم به نرمی می ریخت، فلاحیان شانه هایم را محکم در دست گرفته بود و فشار داد:
- نگران نباش! از اینجا بیرونت می آورم.
خیلی زود از پیشم رفت. تلگرافی به آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضائیه ارسال کرد و با شرح حالم خواستار لغو حکم دادگاه انقلاب شد. طولی نکشید که از تهران دستور لغو حکم اعدامم رسید.
فلاحیان من را با مسئولیت و ضمانت خودش آزاد کرد و به آنها گفت: چون آقای صالح قاری یک روحانی است، باید در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شود. تا زمان بازگشت اسرا صبر می کنیم تا شهادتی که لازم است، به نفع یا ضد ایشان داده شود.
بهت زده به الطاف خفیه خداوند که به وسیله دوستم آقای فلاحیان تحقق پیدا کرده بود، فکر می کردم. چشمانم را پرده نازکی از اشک پوشانده بود. فلاحیان رو به من کرد:
- خب دیگر خیالت راحت! تو آزادی و می توانی پیش خانواده ات برگردی. هنوز باورم نمی شد که آزاد شده ام. فلاحیان خیلی زود خداحافظی کرد و به مشهد رفت.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود. به دستور آقای فلاحیان با دو نفر از مأموران به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند.
بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هرحال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به سمت تهران حرکت کردم.
در زندان اوین، مأمورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمیدانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم: صالح! بالاخره کی میخواهد آرامشت فرا برسد؟ و سؤالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند.
در اتاق باز شد و بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سؤالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقا همان سؤالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود.
جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آنها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره میشدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی علی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است.
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم.
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد.
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما ماموران دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز میرفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پزنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای نشان دادن خودم کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم: بازگشت اسرا و شهادت آنها.
دو هفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت: این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید؟
میخواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری باهم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریه اش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه بر من گذشته، گزارش تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف میزدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشکهای جمع شده در خانه چشمانش را میدیدم.
در اهواز، یکسره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم، وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم! قاضی من را تحویل گرفت و با خوشرویی گفت:
- آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید؟
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
پیگیر باشید..🍂
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
چشم خود تا باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبان اشک هایم بی صدا گفتم حسین
یاد تو واجب ترین رکن نمازم بوده است
در قنوت خویش قبل هر دعا گفتم حسین
در مناجات شب جمعه نمی دانم چه شد
خواستم بر لب برم نام خدا ، گفتم حسین
کُلِّ اَرضٍ کربلا من تازه می فهمم چرا
در خراسان و نجف ، در سامرا گفتم حسین
نام زهرا را شنیدم هر کجا گفتم علی
نام زینب را شنیدم هر کجا گفتم حسین
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در جوایم ماجرای برگشتن سید ابوترابی و نامه اش را برایم گفت.
زبانم قفل شده بود. هیچ کلامی نمی توانستم بر زبانم جاری کنم. نفس راحتی کشیدم؛ نفسی که از لحظه اسارتم در عراق و بازداشتم در ایران و طی شش سالی که در قفس بودم، از سینه ام بیرون نیامده بود.
همانجا سجدۂ شکر به جا آوردم. می دانستم یک روز پرنده غمگین روحم نغمه شادی سر خواهد داد و آن همین امروز بود که قاضی حکم برائتم را اعلام کرد و نامه سید ابوترابی را برایم خواند.
هرچند صبر تلخی داشتم، در همه روزهایی که در زجر و ناراحتی به سر می بردم، خدا من را به حال خود وانگذاشته بود.
متن نامه این بود:
بسمه تعالی. برادران گرامی با سلام و تحیت. و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند. متأسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کم ترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصا به جای همه از ایشان خجالت میکشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری با بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام فرمایند که چندین نامه در این مورد تأثیر نداشته و...
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
تابستان ۱۳۶۹ از راه رسیده بود. علی فلاحیان، دیدارش با سید ابوترابی را برایم چنین تعریف کرد:
- همه منتظر ورود هواپیمای حامل اسرا بودیم. هواپیما بر زمین نشست و در خروجی باز شد، اسرا از پله های هواپیما پایین آمدند. در سالن استقبال، من و مسئولان کشوری در انتظار ورود آقای ابوترابی بودیم.
بعد از ورود سید به سالن اصلی، سیل خبرنگارها و عكاسها هجوم آوردند. سید در آغوش من و دیگر مسئولان جای گرفت. فرصت مناسبی بود تا صحت وسقم حرفهایت را بدانم. لحظه همراهی با او گفتم: سید! ملا صالح را که در استخبارات مترجم بود، میشناسی؟
سید با گشاده رویی گفت: بله کاملا میشناسم! خدماتش به اسرا خیلی زیاد بود. در واقع فرشته نجات و همدمی برای آنها در آن شرایط سخت و ترسناک بود. مختصری از رفتاری که با تو در دو سال گذشته شده بود، برایش گفتم و او از این ماجرا دلخور و متأسف شد. با این جواب خیالم راحت شد از این که نه تنها خیانت نکرده ای، بلکه نوری در تاریکی اسارت بچه ها در زندانهای رژیم بعثی بودی.
چند روزی از آمدن اسرا گذشته بود که سید ابوترابی از طرف رهبر انقلاب به سمت نماینده ایشان در امور آزادگان تعیین شد. او در پی فرصتی بود که با رهبری دیداری داشته باشد و گزارشی از وضعیت اسیران دربند رژیم بعثی به ایشان بدهد. خیلی زود این دیدار رخ داد و سید به دیدار آقا رفت. او آنجا ضمن دیدار با آقا درباره من و خدماتم به اسرا به ایشان گزارشی داد و ایشان سفارش کرد که من تبرئه شوم. به دنبال این دستور، سید ابوترابی نامه شدیداللحنی برای دستگاه های امنیتی و اطلاعاتی نوشت و آنها هم من را از همه اتهامات تبرئه کردند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
چیزی از تبرئه ام نگذشته بود که باز با دیدن مأموران بار دیگر قلبم فروریخت. خانواده ام نگران شدند. نمی دانستم این بار به چه منظوری من را به تهران خواسته اند.
آشوب در دلم افتاده بود. به تهران رسیدیم و به وزارتخانه رفتیم. ورودم را به آقای فلاحیان خبر دادند. داخل اتاق رفتم.
علی فلاحیان با خنده و خوشحالی از من استقبال کرد و من را در آغوش گرفت. در حلقه بازوانش کمی آرام شدم، ولی هنوز جوابم را نگرفته بودم:
- چه شده آقا شيخ؟ من را برای چه اینجا آورده اند؟ دستم را گرفت و کنارش نشستم:
- چیزی نشده، نگران نباش! بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفت:
- بگو آن شخص را بیاورند داخل.
در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید:
- این را میشناسی؟
چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم.
خاطرة لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد:
- آه! بله! اینجا چه کار می کند؟! فلاحیان گفت:
- بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را می دهد که نام شما هم در آن فهرست بوده.
با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تأسف تکان می دادم و تکرار می کردم:
ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين» .
جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم.
دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعترافهای آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد.
پیگیر باشید..🍂
#تقویم_غدیریه
🗓 ۱۳ذیالحجه
🔸اعلام عمومی لقب امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
🔸#اعلام_عمومی_لقب_امیرالمؤمنین
آخرین روز حضور رسولخدا
در مکه بود.
حضرت امیر(علیهالسلام) هم
مثل همیشه، همراه پیامبر بود.
جبرییل نازل شد و گفت:
السلام علیک یا امیرالمؤمنین!
حضرت امیر پرسیدند:
یارسولالله! صدایی شنیدم...
ولی کسی را ندیدم!
پیامبر فرمودند:
این جبرئیل امین است
که برای تصدیق وعدهی الهی آمده!
...
بعد هم به تمام اصحاب دستور دادند
بر علی(علیهالسلام) با عنوان
امیرالمومنین سلام دهید!
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
از راست:جانباز پرویزحیدری و مداح حاج جوادرسولی
🌸....
@Karbala_1365