eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
917 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ســلام ️صبحِ آدينه تون بخیر و شادی زندگی تون پر از مهربونی لحظه هاتون شیرین سفره هاتون پر برکت و لحظه لحظه عمرتون سرشار از نعمتهای بی منت خدایی 🌷امیدوارم در کنار عزیزان و دوستان آخر هفته خوبی داشته باشید 🙏🙏
شکنجه ای روحی بنام تبعید بعد از گذشت حدود دو ماه از ورود به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ اولین جابجایی و تبعید انجام شد که خودش نوعی شکنجه روحی بود. در اسارت دوست خوب همه چیز بود و در واقع خانواده انسان محسوب میشد. بعد از چن ماه که دوستانی پیدا می کردیم و با هم اخت میشدیم و به اخلاق و رفتار هم خو می گرفتیم ، یهو بدون مقدمه می ریختن تو آسایشگاها و اسم تعدادی رو میخوندن و تبعیدشون می کردن جای دیگه. هدف بعثیا از این کار دو چیز بود. یکی شکنجه دادن روحی به بچه ها بود و دیگری پیشگیری از شکل گیری هر گونه برنامه ای برای فرار یا برنامه ی منسجم. در این جابجایی ها همیشه افراد شاخص و تاثیر گذار که جاسوسا معرفی میکردن و بعثیا اسم اونا را مشعوذین(شلوغکارها)گذاشته بودند، هدف قرار میگرفتن و تبعید میشدن. منم دو سه بار با مسئول آسایشگاه (همون بهروز) که بچه ها رو معرفی میکرد بصورت لفظی درگیر شده بودم و اونم اولین اسمی که معرفی کرده بود اسم من بود. با خوندن اسمم وسایلم رو جمع کردم و به همراه چن نفر دیگه با چشمان گریان و قلبی گرفته و پر از غصه با بچه ها خداحافظی کردیم و عازم بند سه شدیم.
-فاصله ی من تا تو با هیچ عادتی پُر نمی شود✨ مدافع حرم #شهیدمحمدرضاالوانی تاریخ تولد:1361/1/2 تاریخ شهادت:1395/7/7 محل شهادت: #سوریه نحوه شهادت : اصابت گلوله به #پهلو درجه : سرهنگ پاسدار 🍃🌺 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
معرفی_نامه دوم پاسدار شهــیدمحمـدرضــا زارع الـوانـی متولد۶۱/۱/۲بود.ایشان فرمانده گردان نیروی مخصوص تیپ ویژه صابرین بود.شهیــد محمدرضا زارع الوانی در تاریخ۹۵/۷/۷ در عملیات مستشاری و در حفظ و حراست از حرم حضرت زینب(س) و کمک و تقویت جبهه مقاومت اسلامی در سوریه به‌ دست تروریست‌های تکفیری داعشی به شهادت رسید. شهید زارع الوانی بسیار گمنام است، از روز اول دنبال منافع شخصی نبود و کارهای ویژه و مهمی که در راه خدمت به جمهوری اسلامی انجام داده بر همگان پوشیده است. 🔸وقتی میگوییم شهید رضا زارع یعنی: بیش از یک دهه مجاهدت در جبهه های مختلف  یعنی آوارگی از این شهر به آن شهر یعنی امروز سیستان و فردا کردستان و پس فردا سوریه و... یعنی بیش از یک دهه غربت  یعنی دلکند از رفقایی که با آنها بزرگ شده ای  یعنی دلکندن از مادری که تنها کست از دار دنیاست یعنی ندیدن بزرگ شدن عزیز ترینت٬ فرزندت بهتر بگویم  یعنی مداومت بر تقوا یعنی مداومت بر نماز اول وقت  یعنی مداومت بر ترک گناه  یعنی اکرام مادر یعنی گذشتن از همه خوشی های دنیا و دایم السفر بودنیعنی شهادت امروز نتیجه زهد وتقوای بیش از۱۵-۱۰ساله است نتیجه دوری از شهر و خانواده و کشور و همه مستی های دنیا است. اخلاقی شهید 👇 🔸حاج رضا زارع الوانی اززبان فرمانده پایگاه بسیج مقاومت شهیدان صفتی وسماواتی در مسائل مالی بیش از حد دقیق و سالم بود. و کلیه مسایل مالی کارهای گروهی رو اعم از کانون ، تیم فوتبال تشکیلی ، پایگاه ، هیئت رو به وی سپرده و انجام می داد. 🔸در سال 75 اولین مراسم شهدای محل را با تلاش شبانه روزی اقا رضا و دوستان جرقه زده و هم اکنون هم این مراسم سالیانه برگزار میشه.به شهدا عجیب علاقه داشتعاشق امام رضا علیه السلام بود  در اردو ها کاملا بی ریا در کنار اشپز و خدماتی ها کمک شایان می کرد.دوستاش همیشه بهش میگفتند 🔸هیچکس نمیتونه بگه رضا جان حتی واسه یه ثانیه اونو آزرده خاطر کرده.در رفاقت وفادار بود حتی تا روزی که سوریه بره باز بمن بعنوان بزرگترش زنگ می زد و الکی احوالپرسی می کرد و منم نمی دونستم که داره سوریه میره ... ولی گویا داشت خداحافظی می کرد ازم هیچوقت دیانت و اخلاصش و تبلیغ نمی کرد همه چیزش در خفا و نزد خداش بود.تا روز شهادتش نزدیکترین دوستاش و خانوادش نه از درجات نظامی اش خبر داشتیم نه از مسولیتش... هیچکس نمیدونست فرمانده گردان صابرینه. @behtarin_farmandeh برگرفته شده از martyrsofislamicworld.blog.ir
در گلو ؛ بغضِ غریبی‌ست نمـی دانم چیست ! دل بریدن ز تو بابا به‌خدا آسان نیست #حسبی_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
تا اول دبیرستان برای درس خواندنش در مدرسه نشستم! شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» همیشه دوست داشت پلیس شود مجید پسر شروشور محله است همیشه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!
خرابـــــ شود دنیایـــــم... اگــــــــــر قرار اســـــٺ... دمے از یادتاڹ غافل باشـــــم.... #شهداگاهے‌نگاهی #تصویر متعلق به شهدا ورزمندگان شهر ملایر است سلام بر شهدا
#شهیدرضاساکی شهادت: #کربلای۴ 🍃🌺 @Karbala_1365