eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
937 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
پیکر غلامی تنها رسیده بود در بجستان. با توجه به اینکه او را همه مردم می شناختند و هم بود که دور از کشور و خانواده اش تشییع می شد، همه متأثر بودند. آن زمان من در کلاس دوم راهنمایی بودم شنیدم که مردم تقاضا کرده اند چهره او را برای آخرین بار ببینند. دوستان برای اجابت تقاضای مردم پیکر او را لحظاتی در محوطه سپاه پاسداران گذاشته بودند. آن عده از اهالی بجستان که آمده بودند گریه‌کنان بر بالین او حاضر می شدند و حتی دانش آموزان راهنمایی هم آمده بودند. وقتی ما در کنار پیکر رسیدیم، دیدیم که لباس های او سوراخ سوراخ است مثل پیشانی اش و هیچ کس هم نمی دانست چرا؟ شب دوم خاکسپاری او بود که یکی از همسنگرانش برگشت و در سخنرانی خود گفت: ما گردان تخریب بودیم و در جایی به سیم خاردار برخورد کردیم، برای عبور از آنجا باید محافظ و یا وسیله ای بر روی سیم خاردار گذاشته می شد تا بچه ها عبور کنند. درچنین موقعیتی داوطلب شد که من بر روی سیم خاردار می خوابم تا بچه ها عبور کنند، بر روی سیم خاردار دراز کشید و بچه ها از روی او عبور کردند. بچه ها همه عبور کرده بودند و داشت از روی سیم خار دار بلند می شد که ناگهان تیری در پیشانی او نشست و به رسید. آن شب مردم بجستان از شنیدن این اتفاق از زبان همسنگر او در مسجد شهر گریه می کردند و انگار در و دیوار مسجد با آنها هم صدا شده بود. 🌷👇🌷👇🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
«علی اسماعیلپور» همرزم شهید می گوید: در تیپ 21 امام رضا بودیم اسم گردان را فراموش کردم و این قدر یادم است نام یکی از سوره های قرآن بود فرمانده گردان بود ما در منطقه عمومی دشت عباس منتظر عملیات بودیم روزی در مرخصی به شهر اهواز رفتیم. جلوی مخابرات شهر اهواز رزمندگان صف می کشیدند و هر رزمنده سه دقیقه فرصت داشت با خانواده اش صحبت کند . صف بسیار طولانی بود رزمندگان دو سه ساعت در نوبت می ماندند تا بتوانند سه دقیقه با خانواده خود صحبت کنند. ما خیلی خوشحال بودیم که با خانواده خود صحبت می کنیم . یک لحظه دیدم که بر دیوار مخابرات تکیه کرده و با حالت تفکر نگاه می کند. احساس کردم که ناراحت است رفتم کنارش پرسیدم آقا رجب چه شده ناراحتی؟ یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گفتم برای چه گریه میکنی؟ من که چیزی نگفتم. برگشت و به من گفت: «شما پدر و مادر دارید». دقیقا دوبار تکرار کرد «و حالا هم با آنها صحبت میکنید ولی من نه پدر دارم و نه مادر که با آنها صحبت کنم». دو سه نفر از دوستان که از لحاظ سنی هم بزرگتر بودند دور و برش را گرفتند و از سر دلجویی گفتند: «بالاخره هرکسی سرنوشت خودش را دارد. مقام شما ارزشش بالاتر است چون اول هجرت کردید. شاید وظیفه شما نباشد که به جبهه می آمدید. شما علیرغم مهاجرت از کشورتان در اینجا هم به وظیفه شرعیتان عمل می کنید ، قطعا مقام شما بالاتر است» و او را آرام کردند . 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا