『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
پیکر #شهید_رجبعلی_ غلامی تنها رسیده بود در بجستان.
با توجه به اینکه او را همه مردم می شناختند و #شهید_غریبی هم بود که دور از کشور و خانواده اش تشییع می شد، همه متأثر بودند.
آن زمان من در کلاس دوم راهنمایی بودم شنیدم که مردم تقاضا کرده اند چهره او را برای آخرین بار ببینند.
دوستان #شهید برای اجابت تقاضای مردم پیکر او را لحظاتی در محوطه سپاه پاسداران گذاشته بودند.
آن عده از اهالی بجستان که آمده بودند گریهکنان بر بالین او حاضر می شدند و حتی دانش آموزان راهنمایی هم آمده بودند.
وقتی ما در کنار پیکر #شهید رسیدیم، دیدیم که لباس های او سوراخ سوراخ است مثل پیشانی اش و هیچ کس هم نمی دانست چرا؟
شب دوم خاکسپاری او بود که یکی از همسنگرانش برگشت و در سخنرانی خود گفت: ما گردان تخریب بودیم و در جایی به سیم خاردار برخورد کردیم، برای عبور از آنجا باید محافظ و یا وسیله ای بر روی سیم خاردار گذاشته می شد تا بچه ها عبور کنند.
درچنین موقعیتی #شهید_غلامی داوطلب شد که من بر روی سیم خاردار می خوابم تا بچه ها عبور کنند، #شهید_غلامی بر روی سیم خاردار دراز کشید و بچه ها از روی او عبور کردند.
بچه ها همه عبور کرده بودند و #شهید_غلامی داشت از روی سیم خار دار بلند می شد که ناگهان تیری در پیشانی او نشست و به #شهادت رسید.
آن شب مردم بجستان از شنیدن این اتفاق از زبان همسنگر او در مسجد شهر گریه می کردند و انگار در و دیوار مسجد با آنها هم صدا شده بود.
#ادامه_دارد
🌷👇🌷👇🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
«علی اسماعیلپور» همرزم شهید #رجبعلی_غلامی می گوید:
در تیپ 21 امام رضا بودیم اسم گردان را فراموش کردم و این قدر یادم است نام یکی از سوره های قرآن بود فرمانده گردان #شهید_حافظی بود ما در منطقه عمومی دشت عباس منتظر عملیات بودیم روزی در مرخصی به شهر اهواز رفتیم.
جلوی مخابرات شهر اهواز رزمندگان صف می کشیدند و هر رزمنده سه دقیقه فرصت داشت با خانواده اش صحبت کند .
صف بسیار طولانی بود رزمندگان دو سه ساعت در نوبت می ماندند تا بتوانند سه دقیقه با خانواده خود صحبت کنند.
ما خیلی خوشحال بودیم که با خانواده خود صحبت می کنیم .
یک لحظه دیدم که #شهید_رجبعل_غلامی بر دیوار مخابرات تکیه کرده و با حالت تفکر نگاه می کند. احساس کردم که ناراحت است رفتم کنارش پرسیدم آقا رجب چه شده ناراحتی؟
یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گفتم برای چه گریه میکنی؟ من که چیزی نگفتم. برگشت و به من گفت: «شما پدر و مادر دارید». دقیقا دوبار تکرار کرد «و حالا هم با آنها صحبت میکنید ولی من نه پدر دارم و نه مادر که با آنها صحبت کنم».
دو سه نفر از دوستان که از لحاظ سنی هم بزرگتر بودند دور و برش را گرفتند و از سر دلجویی گفتند: «بالاخره هرکسی سرنوشت خودش را دارد. مقام شما ارزشش بالاتر است چون اول هجرت کردید. شاید وظیفه شما نباشد که به جبهه می آمدید. شما علیرغم مهاجرت از کشورتان در اینجا هم به وظیفه شرعیتان عمل می کنید ، قطعا مقام شما بالاتر است» و او را آرام کردند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹