eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
911 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. نه سراغی... نه سلامی... خبری می خواهم...! قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم... ✨❤️ #شهیدعلی_منطقی
پاسدار شهید علی منطقی در چهارم اسفند ماه سال ۱۳۴۴در همدان به دنیا آمد. وی در سن ۱۴سالگی سنگر مدرسه را رها و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. خود را چنان دیگر رزمندگان،سرباز امام (ره)می دانست ومعتقد به این بود :اگر من به جبهه نروم، دیگری هم نرود پس چه کسی مقابل آمریکا بایستد. وی در یکی از مانورهای گردان غواصی در سال۱۳۷۰ به علت بروز عوامل شیمیایی که یادگار عملیات والفجر۸ و عملیات های مختلف بود راهی بیمارستان شد و سرانجام بعد از گذشت یک سال و اندی شربت شیرن شهادت را در حالی نوشیدند که لبخند مهمان همیشگی لبانشان بود... 🍂🌾 @Karbala_1365
شهید:  امیر طلایی تاریخ تولد:  1339/01/01 محل تولد:  همدان تحصیلات:   کارشناسی  رشته تحصیلی:  کودکان استثنایی دانشگاه محل تحصیل:  تربیت معلم تاریخ شهادت:  1365/10/04 محل شهادت:  ام الرصاص 🍃 امیر پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون:مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندو همدان، مسئولیت پذیرش سپاه پاسداران در منطقه کردستان، مسئولیت دایره سیاسی استانداری، مسئولیت دسته (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بوده است. این شهید بزرگوار ۳ دی ۱۳۶۵ در عملیات ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شهید:  امیر طلایی تاریخ تولد:  1339/01/01 محل تولد:  همدان تحصیلات:   کارشناسی  رشته تحصیلی:  کودک
❣ خاطره از: حاج حمیدمحمدی هنوز کمتر از 17 بهار از نهال عمرم نمی گذشت که توفیق حضور در دانشگاه جبهه را پیدا کردم. زمستان بود و سرمای استخوان سوز جنوب و آموزش های آبی خاکی که رمق از جان نحیفم می گرفت. کف پاهایم از شدت برخورد با نیزارهای ، زخمی شده بود. به روی خود نمی آوردم، اگر چه می لنگیدم. درست مثل بقیه بچه ها. در اثنای یکی از آموزش ها که زخم پا زمین گیرم کرده بوداحساس کردم که کسی سر به زیر بازویم گرفته و با صدایی گرم و نجیب می گوید: «اخوی بذار کمکت کنم.» قیافه اش را هرگز ندیده بودم، ناآشنا بود اما دوست داشتنی. چند قدمی که به کمک او برداشتم، طرح دوستی ریختم و پرسیدم: خودم توی این گردان تازه واردم، ولی بیشتر بچه ها را می شناسم، اما خدمت شما نرسیده ام، راستی اسمتان چیست؟ با سادگی و صفا گفت: .❣ 🍃آن روز گذشت و من خرسند از یافتن رفیقی شفیق، گاهی از سر صمیمیت عبدالله صدایش می زدم و گاهی به نام خانوادگی اش یعنی عاصی. فراموش نمی کنم که حتی در جمع بچه ها نیز چند بار صدایش کردم و او با مهربانی جوابم را می داد تا این که این اسم ناآشنا برای آنان که نام اصلی او را می دانستند سوال برانگیز شد. روزهای آخر آموزش فرمانده گروهان ما سراغم آمد و گفت: عبدالله عاصی که می گی، کیه که شده ذکر محفل بچه ها؟ او را با اشاره دست، از دور نشانش دادم. از ته دل خندید و گفت: اون که برادر، ! از معمای نام عبدالله عاصی، امیر طلایی گیج شدم و از خنده حاج محمود هم کمی کلافه. جا خوردم. لنگ لنگان ولی با شتاب رفتم سر وقتش. داشت لباس غواصیش را داخل ساک می کرد. طعنه و تندی را قاطی کردم و پرسیدم: چطوری امیر آقای طلایی؟! با خوش رویی سلام کرد و با خونسردی جواب داد: امر بفرما برادر محمدی. گفتم: ما رو گذاشتی سر کار یا خودتو با اسم جعلی عبدالله عاصی؟ گونه هایش از لبخند گرد شد و گفت: خدا نکنه که کسی را دست انداخته باشم. اسم اصلی من، بنده گنهکار خدا عبدالله عاصیه و اسم شناسنامه ایم امیر طلایی. از وقار و صبوریش شرمنده شدم. هر چه زمان می گذشت بیشتر به تواضع و فروتنی او پی می بردم. اصلا به دنبال نام و شهرت نبود، هیچگاه نگفت که دارای تحصیلات عالیه است. مربی است و استاد هنرهای رزمی، تا روزی که صدف وجودش میان امواج وحشی پنهان شد. @Karbala_1365
🍃یڪ شب جمعھ‌ حرم بودم و سرگرم حسیݧ •• 🍃یڪ نفر گفت حـسـݧ ، ڪل حرم ریخت بھ‌ هم... همش دلم میگیره برای حرم شب جمعه بیشتر😭😭 🍃شب‌جمعھ‌ @Karbala_1365
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠 رمان عاشقانه مذهبی - شهدایی #عشق_که_در_نمیزند 📝نویسنــــــــده....↓↓ 👈 shiva_f@ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سوم نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲😲 - بل
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون💞 میگذشت و خونمونم کم‌کم آماده بود، فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارش و تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل رو‌ کنار علی و خانواده‌هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.👌 .......... ملکه خانم بدو ساکها رو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا، کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه‌ها جاده شلوغ میشه⁉️ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساکهارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلیشون با ما بیان. مقصدمون مشهد🍃 بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال🌊 هم بریم. ................ ۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم. هوا بارونی🌧 بود جاده لغزنده. تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو‌ گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر مونن فقط فاصلشون دور بود از ما. به گردنه رسیدیم قلبم اصلا اروم و قرار نداشت💓💓 نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی و دیگه چیزی ندیدم😱😱 .......... نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک😭 بود با دیدن من گفت -بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی! به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟!😳😳 علی علی علی من کجاس؟! -اروم باش الان همه چیرو برات میگم‌. هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟! خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود. اشک از گوشه چشمام😢 پایین اومد و اروم گفتم -التماست میکنم مامان علی رو‌ نشونم بده! بدون حرف اتاق و ترک کرد.😔 تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک😭 بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم😲 میگم علی کجاس ؟! علیییی علی پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد. چشمامو بسته بودم فقط گریه😭😭 میکردم. نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود. کنارم نشست و گفت: ابجی بهتری⁉️ دستاشو گرفتم و گفتم جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟! همون جور که اشک از چشماش پایین میومد😭 گفت -حالش خوبه زندس ولی.... ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟! خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم: -نازی جون هستیا قسم‌ خوردم تو رو خدا بگو ولی چی... 😭😭😭😭😭😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
از عشق من برای تو این جمله هم بس است ارباب سَرَم برای غَمت درد میکند 🍃❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه بینِ کلامش از میگوید؛ چیزی که همین‌روزها خیلی به کار می‌آید... شبتون بخیر و آرام
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺حضرت صاحب الزمان(عج): به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک
" يــا صاحـــب الـــزمــــان " آقاي من ! مــولاي مـن ! از قدیم گفته اند " خلايق هر چه لایق بي راه نگفته اند . اقرار می کنيم هنوز لياقت حضور در محضر شما را پيدا نکرده ايم که اگرغیر از اين بود هم اينک در زمان ظهور و در حضور شما به سرمي برديم " از ماســت که برماســــت " آري، ما مستحق بلاي غيبت هستم سزاوار چنین سر.نوشتي هستیم ؛ تو را نخواسته ايم ؛ به بي امامي " عادت " کرده ايم !!! هنوز باورمان نشده " تا تو نيايي گره از کار بشر وا نمی شود… " اللهم العجل العجل العجل لولیک الفرج🌺🌺🌺
السلام علیک یا ابا صالح المهدی(عج) #جمعه ها را همه از بس که شمردم بی ‌تو بغـض خود را وسـط #سینه فشردم بی ‌تو سالها می شود از خویش سؤالی دارم مـن اگر #منتظرم از چه نـَمُردم بی تو ؟!!!!! #العجل_یابن_الزهرا..... « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » @karbala_1365
💚 چشم آلوده کجا ، دیدن دلدار کجا دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد نرگس مست کجا، همدمی خار کجا سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 @karbala_1365