💢ضرورت توجه به اموات
#خیرات
#روز_جمعه
✅پیامبراکرم(ص):
ارواح مؤمنان هر #جمعه به آسمان دنيا مىآيند و روبروى خانه ها ميايستند و هر يك با آواى حزين در حالى كه مىگريد مىگويد اى كسان من اى فرزندانم، پدرم، مادرم، نزديكانم به ما عطوفت كنيد.
خداى شما را بيامرزد...
با درهم #پولى يا گرده نانى و يا لباسى در حقما رحم كنيد كه خدا به شما از لباس هاى #بهشتى بپوشاند.
📚وسائل الشيعه، ج 3، ص 223
هدایت شده از جهش ایران
4_5873161893727699015.mp3
زمان:
حجم:
23.17M
جمعه دل گیر
حاج میثم مطیعی
@montakhabtanz
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
هنوز سیر خواب نرفته بودم که با وحشت بیدار شدم. سلول تاریک بود و همه در خواب بودند. از ترس کابوسی که دیده بودم، هن و هن می کردم. باز هم کابوس شکنجه گران به سراغم آمده بود. چند ثانیه بعد دوباره سر بر بالشی که بوی تعفن و عرق میداد گذاشتم و از فرط خستگی خوابم برد.
چند ماهی از محکومیتم و انتقالم به اهواز می گذشت و هیچ کس از خانواده به سراغم نیامده بود. چون شناسنامه نداشتم و در زندان به صالح دكسن معروف بودم، زندانیها همه من را به همین نام صدا میزدند. مادر بیچاره ام چند بار آمده و مأيوس برگشته بود؛ چون کسی به نام «صالح الاسدی» فرزند مهدی در زندان وجود نداشت. نه خورد و خوراک درستی داشتم و نه لباس راحت و تمیزی. گاهی زندانیان کنارم از خوراکی هایی که خانواده هایشان می آوردند، به من هم می دادند و گاهی لباس کهنه ای هم نصیبم میشد.
به مرور زمان با همه کسانی که در بند بودند، دوست شدم. برایشان صحبت می کردم، مسائل شرعی مربوط به نماز و دیگر چیزها را توضیح می دادم و از اوضاع بیرون و اتفاقات مدرسه فیضیه قم و تبعید امام خمینی به عراق و مبارزاتش با رژیم تعریف می کردم
با خلافکارهایی که وارد زندان می شدند، گرم می گرفتم و آنها را وادار به مطالعه می کردم تا شخصیت خود را بسازند. پاسخگوی سؤالات عقیدتی و شرعی آنان هم بودم. روزی نبود که تنها بنشینم و جوانی یا فرد میانسالی در کنارم نباشد.
حالا دو سال بود که زندگی در زندان را می گذراندم. یک روز باشگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری می کردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنی سعیدی، همان جاسوس ساواکی و کارمند شرکت نفت، از دوستان هم محله ام....
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
یک روز باشگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری می کردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنی سعیدی، همان جاسوس ساواکی و کارمند شرکت نفت، از دوستان هم محله ام.
به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم و سر و رویش را غرق بوسه کردم خوشحال از دیدنش، خندان گفتم:
- انت وین، اهنا وين؟ شنو تسوي هنا؟ ( تو کجا اینجا کجا؟! اینجا چکار میکنی؟)
- هیچی، با یک اتهام الکی آوردند. از هر کسی خوششان نیاید یک تهمت سیاسی به او می زنند و می فرستندش ناکجاآباد! تو اینجا چکار میکنی؟ .
سری تکان دادم و به سر بی مویم دستی کشیدم و به گوشه ای خیره شدم:
- یک لقمه حرام خور من را به ساواک فروخت.
بنی سعیدی گفت:
- تهمت زدن خیلی راحت شده. چقدر برایت بریدند؟
- پانزده سال!
- یا علی! پانزده سال؟! چطوری میخواهی بگذرانیش؟
خندهای کردم و گفتم:
- سخت است. اما دست برنمیدارم. اینجا تلافی می کنم و تلخی روزهایم را جبران میکنم.
کنجکاو پرسید:
- چطوری؟!
- آنهایی که جرمشان خلاف است، هدایتشان می کنم تا افکارشان را عوض کنند و راه مبارزه را یادشان میدهم. وادارشان می کنم مطالعه کنند؛ به آنها کتاب برای مطالعه معرفی می کنم و برایشان جلسه می گذارم.
چند نفر به طرفم آمدند و گفتن:
- آقا صالح! وقت درس شده.
بنی سعیدی هاج و واج نگاهی به آنها کرد و گفت:
- چه درسی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- برایشان حرف میزنم، مسئله می گویم و درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف می زنم.
_ می خواهی تو هم بیا شرکت کن.
بنی سعیدی خوشحال گفت:
- دیگر رهایت نمی کنم.
بعد از آن روز و تا دو ماه بعد، بنی سعیدی به ظاهر شیفته ام شده بود و بیشتر وقتش را با من سپری می کرد. از کوچکترین فرصت استفاده می کرد و در کنار من و شاگردانم می نشست و به حرف هایم گوش می داد. هر وقت آزادی کسی فرا می رسید و از او مطمئن میشدم که اهل مبارزه با رژیم شده است، نامه ای به او میدادم و به مبارزانی که در خارج از مرزها، ضد رژیم فعالیت داشتند، معرفی اش می کردم.
پیگیر باشید...🍂