عربی جدی هی کش میاد و اگه انقدر دوسش نداشتم الان مثل ریاضی پیام های بسیاری داشتم براش.
تو راه مامان هستی رو دیدم میگم عه خاله کجا ؟ گفت میرم مسجد گفتم اول صبحی مسجد چرا ؟ دستشو گذاشت رو شونم گفت عسل خسته ای برو خونه ، الان ظهره :))))
کاش فرشته های چپ و راستم کار پاره وقت بگیرن و بجز نوشتن اعمالم ، موقعی که دارم تصمیمی میگیرم با کسی دوست بشم بزنن تو سرم و بگن احمق نباش
اسپیکینگ زبان دارم و یه سری کلمه سختو باید توش به کار ببرم ، حس میکنم یکم دیگه ادامه بدم یا زبونمو از دست میدم یا تمام خاطرات فارسیمو.
توی فضای باز بودم و چند دقیقه طولانی سرمو گذاشته بودم روی پاهای مامانم
چشمامو بسته بودم و سرمو ناز میکرد ، فقط صدای شلوغی خیابونا و بادی که میپیچید لای برگ درختا میومد ، به این فکر میکردم که اون لحظه بهترین موقعیتی بود که میشد زندگیم تموم بشه .