من خیلی خیلی وقت بود که بچهها رو درست حسابی ندیده بودم و امروز واقعا جبران کردیم و انقدر با هم خندیدیم که چندباری اشکام ریخت رو صورتم 🤣🤣
هدایت شده از ↯ژولیت
مثلا وایساده بودیم، یهو منو عسل میشستیم زمینو گاز میزدیم.
مبینا و هستی: 🙂
از یه جایی به بعد انقدر خندمون میومد که نمیدونستیم باید چطوری بروزش بدیم و میدیدی کف زمین نشستیم نفسمون قطع شده داریم میمیریم 🙂🙂
؛کاتوره
من و هستی نقش کنترل گر رو داشتیم(:
مبینا و هستی ای که از ما دوتا کوچیکترن (((: