بعد آخرش که من و مبینا به زور کامل تاش کردیم دیدیم عه یه تیکه زائده درآورده ازش بیرون مونده :)))
جدی نمیدونم چطوری تونستیم کاری کنیم پارچه بزاعه :))))
گفتم مبینا یکاریش کن و مبینا همینجوری گذاشت روی بقیه پارچه ها و از صحنه خارج شديم 🤣🤣
بعدشم که خواستیم کیک بخوریم موقع برش جای چهارتا انگشت روی خامه کیک بود .. که جای انگشتای ما بود :]]
بعدشم که چهارتایی رفتیم دور بزنیم و این دیگه جدی خیلی خوش گذشت
شهرو آباد کردیم 😔
هر کسی داره به نحویی با داستان کرمان موج سواری میکنه و از آب گلالود ماهی میگیره ، حواسمون به نحوه صحبت و قدرت و روح کلمات باشه که هر کدومش میتونه توی ذهن حتی یه نفر شک و انحرافی بندازه.