تابلوی تالار آینه !
کمالالملک در طول اقامت خود در دربار قاجار نزدیک به صد و هفتاد تابلو خلق کرد که معروفترین آنها تابلوی«تالار آینه»است
که اتمام آن حدود هفت سال طول کشید !
پس از کشیدن این اثر از سوی
شاه زمان به لقب کمالالملک نایل شد.
«تالار آینه» اولین اثری است که محمد
غفاری آن را با نام کمالالملک امضا کردهاست.
کمالالملک هنگام کشیدن این اثر و صرف وقت بسیار در کاخ گلستان، به دزدیدن جواهرات تخت طاووس محکوم شد که او را بسیار رنجیدهخاطر ساخت. در نهایت پس از اقرار متهم اصلی سوءظنها از وی برطرف شد.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
⭕️ یک داستان واقعی
🔺تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند. فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.
به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم .
🔺پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمك سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد. پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت فاطمهي زهرا (سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم .
🔺ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم. بعد از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟ گفت :
ديشب حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند؟
🔺ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا را انجام دهي. من هم به آن حضرت عرض كردم:
🌧🌧اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه
كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم. بانو فرمودند: غصه نخور!
فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم. امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند. پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم.
🕯 بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(سلام الله عليها) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي.
.....................
راوی : سرگرد مسلم جوادي منش
منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامی،1381
(این متن را اگر میپسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.)
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
🔳⭕️همیشه باید بزرگ اندیشید❓
⭕️▪️وقتی روبرتو گويزوتا مديرعامل كوكاكولا شد، با رقابت شديد پپسی مواجه بود كه باعث كاهش رشد سهم كوكا شده بود.
👈مديرانش بر رقابت با پپسی متمركز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زمانی برنامه رقابتی، سهم بازار كوكا را 1 درصد افزايش دهند. روبرتو تصميم گرفت رقابت عليه پپسی را متوقف كند! و به جای آن عليه شرايط 1 درصد رشد داشته باشد!
🤔او از مديرانش پرسيد:
«ميانگين مايعاتی كه هر آمريكايی در روز مینوشد چقدر است؟!»
جواب 14 اونس بود.
«سهم كوكا از اين مقدار چقدر است؟!» دو انس. روبرتو گفت: «كوكا به سهم بيشتری از اين بازار نياز دارد!» رقيب، پپسی نبود. بلكه آب، چای، قهوه، شير و آبميوهها بودند كه 12 اونس باقيمانده را تشكيل میدادند! روبرتو گفت: «مردم هر وقت احساس كردند كه دوست دارند چيزی بنوشند بايد به كوكا دسترسی داشته باشند.» برای اجرای اين استراتژی، شركت كوكاكولا در گوشه و كنار هر خيابان دستگاههای فروش كوكا قرار داد. با اين كار، كوكا به سهم قابل ملاحظهای از بازار دست يافت که پپسی هرگز به چنين سهمی دست نيافته است.
〰شاید اگر کوکا فقط با پپسی رقابت میکرد، هرگز نمیتوانست برنده شود و شاید برای همیشه شکست میخورد!
🎯اما با داشتن هدفی بزرگتر، توانست به راحتی پپسی را هم کنار بزند.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️✔️اراده و پشتکارمون از این موشم کمتره؟
اینقدر تلاش کرد تا بعد از 5 ساعت موفق شد.
به ساعت پایین تصویر توجه کنید..
#داستان_زندگی
🎥 #فیلم_زندگی
@Ketab_Zendegi
آوردهاند: شیخ مرتضی انصاری وقتی با مریدان سفر میكرد، غروب پشت دروازه ماند و به شهر راهشان ندادند.
آنجا با مریدان نماز خواند. مریدی گفت: انتظار داشتیم مثل اولیای گذشته دروازه خود به خود به روی شما باز میشد.
شیخ گفت: بعد از مرگِ ما نیز البته از این كرامات بسیار در حق ما نقل میکنند.
📘محمود حکیمی، هزار و یک حکایت تاریخی، ج3، ص40.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
🔳⭕️استعدادی بزرگ که سرطان شکوفایش کرد.
⭕️▪️آنتونی برجس ٤۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
👤آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر(رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها ۷۰ کتاب نوشت...!
مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است.بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند.
اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هماکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه میکردم⁉️
چگونه زندگی روزمرهی خود را تغییر میدادم...❓
#داستان_زندگی
یك روز طلبهای نزد مدرس آمد و در نامهای نوشته بود: اجازه بفرمایید در وزارت معارف به عنوان معلم استخدام شوم. مدرس روی یك قطعه كاغذ نوشت:
آقای وزیر معارف! حامل نامه، یكی از دزدان و قصد همكاری با شما را دارد. گردنهای به وی واگذار كنید.
طلبه، نامه را گرفت و رفت. پس از چند لحظه خجالت زده بازگشت و گفت: آقا! چه بدی از من دیدهاید؟ اگر كسی به شما چیزی گفته، دروغ گفته است. مدرس جواب داد: اگر بگویم كه تو شخص فاضل و متدینی هستی، تو را راه نمیدهند. برو و نامه را ببر.
او مجدداً نامه را برد و فردای آن روز خدمت مدرس رسید و گفت: آقا! استخدام شدم و مدیریت یك مدرسه را هم به من دادهاند.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
💥حکایتی خواندنی از ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،
ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی !
ملا قبول کرد.
▪️شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
▪️دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود !
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست !
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود !
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم !
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید !
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده ! !
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند !
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ! ؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود ! ! !
نکته:
💡با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنیم اندازه گیری می شویم...!!!
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
🌀 مهدی باکِری
در عملیات بَدر قرار بود از دجله بگذرند و بزرگراه بغداد-بصره را قطع کنند تا بصره محاصره شود.
از دجله گذشتند،
روی جاده هم مستقر شدند؛
اما ناگهان درهای دوزخ گشوده شد.
▪️لشکر خطشکن، بچههای مهدی باکری بودند، لشکر سی ویکم عاشورا.
خط را شکستند، خودشان را به بزرگراه رساندند اما بقیۀ واحدهای عملیاتی نتوانستند به آنها بپیوندند.
ارتش لعنتی عراق با انبوه تانکها و بمباران شیمیایی بر سر بچههای باکری آوار شد.
✅ اگر چیزی به نام "حماسه" وجود داشته باشد، اگر برای "تراژدی" معادلی در جهانِ واقع بشود یافت، آن چند روز آخر مهدی باکریست.
با چنگ و دندان میجنگید که عقب نرود.
ساده نیست برای پیشروی پا روی پیکر آدمهایی بگذاری که هرکدام گوشۀ قلبت بودند و بعد به تو بگویند برگرد،ببخشید،نشد.
مصطفی موسوی میگفت یادم هست آخرین باری که به او گفتم «برگرد عقب» به ترکی گفت: اصغر گدیب، علی گدیب،
اوشاخلار هامسی گدیب،
داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟
میگفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچهها همهشون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟».
؛🌾
✅ واقعا هم برنگشت.
تیر به پیشانیش خورد، تن نیمه جانش را در قایقی گذاشتند، قایق را رها کردند روی دجله تا به جبهۀ خودی برسد.
بعثیها، قایق را با آرپیجی زدند، پیکرش هم هرگز پیدا نشد.
ماند پیش اصغر، ماند پیش علی، ماند پیش بچههای عاشورایی لشکر سی و یکم آذربایجان.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✅ نمی دانم را یاد بگیریم!
▪️ روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم.
استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که
10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
▪️ از هر که پرسیدم نمیدانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود
اما براستی کسی نمیدانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و …
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
▪️ 14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری!
گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح "نمیدانم" بود. همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"!
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد…
ما گرفتار نادانی خود شدیم…
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
مجله کتاب زندگی
✅ غمها مال شما ایرانی ها وشادی ها مال ما لبنانی ها
✅ غمها مال شما ایرانی ها وشادی ها مال ما لبنانی ها
▪️ دوستمون جناب حجه الاسلام والمسلمین باقری معاون پارلمانی اقای یونسی وزیر اطلاعات دولت اصلاحات تعریف کرد بنا به ماموریتی چندین سال در لبنان فعالیت داشتم وبا عماد مغنیه مانوس بودم
شهید عماد مغنیه بارها این جمله رو تکرار میکرد "خدا وقت تقسیم شادی وغم ، شادیها را به ما لبنانی ها داد وغمها را به شما ایرانی ها ومیگفت ما لبنانیها برای 14 معصوم فقط شب شهادت شان عزا داری میکنیم ومابقی سال را به مناسبتی جشن وشادی بر پا میکنیم اما شما ایرانی ها 14 روز رو به مناسبت ولادت اهل بیت شاد هستید وباقی ایام به بهانه ای مجلس عزا وحزن بر پا میکنید"
▪️ خاطره دوم
سال 1391 با پدرم مرحوم ایت الله محی الدین حائری شیرازی لبنان بودیم
پدر مدعو شیعیان جنوب لبنان بودند ایام ماه مبارک رمضان بود .
در لبنان افطار در مساجد داده میشود دم درب سینی های پر از لقمه های نان وگوشت چرخی است نان های نسبتا کوچک انباشته از گوشت .
برای نماز در مساجد شیعیان در بیروت حاضر میشدیم روز سوم پدر نزدیک درب ورودی مسجد نشست تا خروج تمام نماز گزاران وقتی بازمیگشتیم گفتند با دقت شمردم بیش از نود درصد نماز گزاران سن شان زیر30 سال بود( مساجد شیعیان هم بزرگ ساخته شده ، مجتمع گفته میشود چندین طبقه است با سالنهای متنوع ورزشی ومراسم جشن ،شبستان وقت نماز کاملا پر میشد)
با پدر گفتگو میکردیم چرا مساجد ما شده مساجد پیرمردها ومساجد انها مساجد جوانها
بنده البته اقلیت بودن شیعیان و وحاکم نبودنشان را موثر میدانستم چه اقلیت به سمت انسجام میرود و قدرت رسمی که دستت نباشد منتقد میشوی نه مورد سوال واعتراض وهر چه منتقد بودن موجب همگرایی است مورد انتقاد بودن موجب واگرایی
پدر اما دلیل را در اسلام خالص وبی پیرایه وخرافه ای میدید انها دریافت کرده ، اسلامی که نسل به نسل از علماء جبل عامل تا ابوذر غفاری که گفته میشود منشا تشیع در لبنان است به انها رسیده است
اسلامی که کمتر دستکاری شده
اما هر چه باشد انسان از غم گریزان است وبه شادی متمایل خصوصا جوانان
🔰شهاب الدین حائری شیرازی
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✔️✔️دختر فداکار بالاخره ایستاد
🔹"هانیه یزدانشناس"، دختر سرپلذهابی که در جریان زلزله سال گذشته به هنگام نجات خواهرش به دلیل ریزش آوار دچار ضایعه نخاعی و از کار افتادن هر دو پا شده بود، پس از گذراندن بخشی از روند درمان و بازتوانی در تهران و بهره گیری از آخرین دستاوردهای پزشکی در معالجهاش، با پای خود به کرمانشاه بازگشت.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi