6(1).jpg
1.12M
#بازنشر
فایل با کیفیت طرح به مناسبت سالروز تولد شهید حمید سیاهکالی مرادی🌺💫
☆مناسب برای #استوری و #بک_گراند☆
@ammarabdi_ir
[ #صبورانه🥀]
در ازدحامـِ
اين شهرِ شلـوغ...
تنها...
#تــــــ😍ــــویی كهـ
مرا آرامِـ جـانى...❤️
✍🏼#مهسا_خواجه_احمدی
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼]
از بودن تو خاطࢪھ دارد آیا؟
حس ڪرده بہ روے گونہ دستت را یا؟...
بر خندۀ عڪس آخرت زل زدھ است🙃
طفلے ڪہ بلد نیست بگوید ❤️بابا ❤️..
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
یہسرهم
بہقطعہشهدایگمنامبزنیم
اوناهمخوشرفیقهایےهستند؛بامرام
ومشتے
ولےازخواهرومادرشوندورافتادن
یكرفیقگمنام
انتخابکنےوبراشخواهریکنےبرادریشرو
توزندگیتمیبینے💔✨
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
ای ڪاش در این ماه خراسان باشمـ {🤲}
در سایهی لطفِ شمسِ تابان باشمـ{☀️}
🕊
آقا بطلب ڪه در چنین ماه عزیز {✨}
بر سفرهی افطار تو مہمان باشمـ {✨😍}
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍 ✋
َ
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_نهم جنازة احمد شوش و چندتا از بچه هاي اهـواز رو كه اين
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_ام
چشم هاي ناصر ناگهان بـه قـد و بـالا ي بـرادرش حـسين، مـي دود و بقيـةحرفهاي راننده را نمي شنود. اول شك مي كند و بعد از اين كه چـشم هـايش را
تيزتر ميكند او را ميبيند كه با بي ميلي به طرفش مي آيد. 👀ناصر صدايش ميزند:
ـ حسين!
هاله اي از غم و نگراني، گرداگـرد چهـرة حـسين را پوشـانده اسـت . 😞ناصـر
ميپرسد:
ـ اينجا چه كار ميكني؟
ـ هيچي... اومدم ... اومدم ماموريت.😔
حسين خودش را باخته و دست و پايش را گم كرده اسـت . نگرانـي ناصـر
بيشتر ميشود:
ـ مأموريت چي؟ چرا تو همي؟
ـ نه، چيزيم نيس.
ناگهان دردي در وجود ناصر مي دود و تنش را سست مي كند.😞 ميخواهد در
خود فرو رود و فكر كند و علت نگراني برادر را حدس بزند اما صـبرش طـاق
ميشود و بيقرار، به برادر نهيب ميزند:
ـ دِ بگو ديگه، چي شده؟ چرا اومدي اينجا؟ 😠
ـ اومدم... اومدم دنبال بابا ! خيال مي كردم اومده اهواز خونـة عمـو؛ امـا اينجـا
نبود.😢
ناصر چشم از چهرة گرفتة برادر برنمي دارد.👀 حسين سرش را پايين انداختـه
و به ناصر نگاه نمي كند؛ مثل وقتي كه اشتباهي مي كرد و ناصر اشتباهش را به او
گوشزد ميكرد و او سكوت ميكرد. سكوت و شرم.
ناصر دلش براي درماندگي برادر مي سوزد. 😔آرامتر مـي شـود و التمـاس آميـز
ميپرسد:
ـ حسين جون! من برادر بزرگتر توام؛ طاقتشو دارم؛ تو رو امام حسين، هرچـي
شده بگو . 😭ما سه نفريم كه از بابا اينا دوريم؛ من و تـو كـه اينجـا ييم؛ شـهناز طوريش شده؟
كمي صبر ميكند و دوباره ادامه ميدهد:
- يا بابا اينا بلايي سرشون اومده؟
حسين سر سنگينش را به زور از زمين مي كند. قد و بالاي درشت و تنومنـد
برادر را ورانداز ميكند و چيزي را كه درصدد پنهان كردنش بود، 👀آشكار ميكند:
ـ شهناز!
دوباره سرش پايين مي افتد. لبهايش را ورمي چيند و به خود فشار مي آورد😭
تا ناصر گريه اش را نبيند؛ اما نمي تواند. ناگهان بغضش مي تركـد . 😭دسـتش را بـه
جيب ميبرد و دستمالش را بيرون ميكشد.
ناصر هنوز چشم به صورت برادر دوخته است و وامانده . سردرگم اسـت و
نميداند چه بايد بكند . مثل برادر بگريد، يا دلداري اش دهد و يـا هـيچ نگويـد . 🥺
اشك هاي حسين دل ناصر را آتش مي زند و عزادارش مي كند، 😭صـداي هـق هـق
حسين را، سؤال ناصر بلندتر ميكند:
ـ حالا كجاست؟
ـ خرمشهر.
گلوي ناصر را بغض مي گيرد. ميخواهد مثل حسين زير گريه بزند و راحت
گريه كند، اما برادر را كنار خود حس ميكند و خود را نگه ميدارد. 🥺
ـ ننه اينا ميدونن؟
ـ نه!
ناصر هنوز صورت تكيده و چشم هاي گريان حسين را نظاره مي كنـد . چنـد
بار لب هايش را ورميچيند و سرانجام بغضي را كه در گلويش مانده ميتركانـد .😭
حسين همين كه صداي گرية برادر را مي شنود، خودش را در بغل او ميانـدازد
و بلندتر گريه مي كند. ناصر به بغلش ميگيرد و او را ميان دست هـاي بـزرگ و
سينه پهنش جاي مي دهد😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi