[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هفتاد_سوم
ولي ناصر، ناراحتي زياد براي تو خوب نيس؛ ممكنه كار دستت بده.😕😕
ـ مگه مي شه فرهاد؟ مگه مي شه ناراحت نشد؛ مگه شـهر چنـدتا مثـل صـالح داره؟ از شهر فقط به تعداد انگشت شمار باقي موندن، بقيه هـم پرپـر شـدن .🥀🥀
اگه اين چندتا هم برن، شهر يتيم ميشه.
فرهاد بي سيم را تند از زمين برداشته با جهان آرا صحبت مـي كنـد . صـدايش
رعشه دارد و از آن، بوي غم و نگراني ميآيد:
ـ ماشين اومده، اما از مسافرش خبري نيس. 🚗🚗
ـ خب نيومده كه نيومده، چرا ماتم گرفتي؟ چرا يه دفعه عزا مـيگيـرين؟ ! تـا نزديكيهاي صبح همونجا بمونين؛ يه وقت ديدي خواست بياد و احتياج به
خط آتش داره. اگه تا اون موقع پيدا نشد برين مقر.🏕
فرهاد، بي سيم را زمين مي گذارد. انگار كه نگراني هـايش را زمـين گذاشـته،
احساس سبكي مي كند. مدتي هردو سكوت مي كنند و از آنچه قبل از حرف هاي جهانآرا به هم ميگفتند شرمندهاند. فرهاد ناصر را يادآوري ميكند:🙁😔
ـ شنيدي ناصر؟ قدرت ايمانو ديدي؟!
ـ آره ما فقط دوروبرمونو مي بينيم، اما جهان آرا اونطرف تر رو. اون، آخـر خـط
رو ميبينه، برا همينم هميشه ثابت و اميدواره.
بعد از شليك 106 ،آسمان مدتي از منور خالي شد و حالا، به جايش تـوپ
و خمسه خمسه به اين سمت مي بارد.💥☄ زمين، دوباره بناي لرزيدن گذاشته اسـت .
اما بچه ها مي دانند كه با روشن شدن هوا، آتش دشمن فروكش مي كند و ترسش ميريزد. چشمشان را در كرانه افـق دور مـي دهنـد و سـپيدي مـي جوينـد .✨✨
هالـه كمرنگي از سپيدي، بناي خودنمايي دارد، اما سياهي زور مي زند تا روشنايي اش را پنهان كند . سپيدي بناي تسليم ندارد. مانـده اسـت و بـراي رسـيدن صبح و دميدن خورشيد، پايداري ميكند.🌎🌎
ناصـر، آب قمقمـه اش را بـه سـر و صـورت ميريزد و در پناهگاه به نماز مي ايستد، اما فرهاد هنوز در انتظار صالح، چشم به شط دارد .👀 دلش بي قرار است، اما ياد حرف هاي جهان آرا كه مي افتد قـوت قلـب ميگيرد و نيرو مييابد.🙂🙂
خمپارهاي سرخ و سوزنده، صفير مي كشد و به سمت جان پناه بچهها مي آيد.💥☄
فرهاد سرش را پايين مي دزدد و مي خواهد كف پناهگاه درازكش كنـد كـه غـم ناصر ملتهبش ميكند و سرش را به طرف او ميچرخاند:
ـ ناصر!
ناصر به سجده رفته است و با شنيدن سوت خمپاره، سرش را بر مهـر نگـه
ميدارد و منتظر انفجار مي ماند.📿📿
اضطراب فرهاد فروكش مي كند و گوشش را در انتظار انفجار خمپاره، به صدا مي سپارد. ناصر هنوز در سجده مانده كه خمپـاره ، گرومب صدا ميكند و زمين را ميلرزاند.
سر بچهها از زمين جدا ميشود. فرهاد، هنوز نگران ناصر است.
ـ بقيه نمازتو نشسته بخون؛ ممكنه جامونو پيدا كرده باشن!
ناصر نمازش را نشسته مي خواند و فرهاد، از پشت دوربين آن سمت شط را
ميكاود:
ـ ترسوهاي لعنتي!
همچنان از پشت دوربين به جستوجو است اما چيزي نمييابد: 😔😔
ـ طفلك صالح ! صبح شد و ازش خبري نشد ! نه خير، هيچ اثري ازش نيـست !
خدايا خودت كمكش كن!🤲🤲
چشمهاي منتظر فرهاد، هنوز پشت دوربين كاشته شده كه ناصـر نمـازش را
تمام ميكند و خود از پشت جانپناه، دنبال رد پاي دشمن و صالح ميگردد.
سياهي، در نبردي كه با سپيده شروع كرده زورهاي آخرش را مي زند. فضاي
مشرق، به سپيدي مي گرايد. بناها، در زمينه اي نقره فام فرو رفتـه انـد و از پـشت آنها، سپيدي، باروبنه آمدن بسته است . زمينة كرانه هاي آسمان، دورتادور نقره اي يكدست است، اما گرداگرد آسمان در مشرق هالهاي از سپيدي دميده ....
#ادامه_دارد...
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi