eitaa logo
خادم مجازی
162 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وظایف منتظران۱۷_۱۱۳.mp3
3.53M
[ 🕊 ] 📝 موضوع: 📌 قسمت هفدهم برگرفته از کتاب مکیال المکارم 🔵 بزرگداشت ایام و اماکن و افراد منسوب به امام Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🥀] ° • چند ساعت بعد از عـقـد🖇❤️ با همسرش رفته بودند توۍ اتاق براشون ڪہ چاے☕️ بردم، دیدم کتاباشو گذاشتہ وسط داشت از زندگے ائمہ و حضرت زهراۜ براے همسرش مےگفت😅🌱 بہش گفتم: براےِ خوندن این ڪتابا فرصت زیادھ😶 گفت: مادرجان لازمہ همــسرم با زندگے حضرت زهـــــرا‌‌‌‌ۜ آشنا بشه ...😁😍 ° • [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] میدانے یڪ عمر هم ڪہ انتظار کشیده باشے این روزها و لحظہ هاے آخر قدرِ تمــامِ آن یڪ عمر، سخت و طولانے میگذرد... میدانے هر روز بہ آمدنت نزدیڪ میشویم و این انتظار این انتظارِ سخت و طولانے بہ شیرینے دیدارِ تو هزاران بار مےارزد. کاش باشیم و روزگارِ وصل ات را ببینیم....😔 در افق آرزوهایم تنها «أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج» را میبینم... ✋ [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] خوشا مُلڪی ڪه سلطانش تو باشی😍🍃 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] مادر، ديشب به ناصر گفت: ناصرجون، حسين من كفن نداره؛ قدوبالاي نازنينش هم بـه دسـتم نيومـده؛ دلم ميخواد فردا اين نوحه را براش بخونين. 😭 ناصر هم قبول كرد، و حالا جوان سپاهي، بنا به سفارش ناصر، اين نوحـه را ميخواند. 🥺 صداي گرية زن ها و مردها در فضاي بزرگ سالن به هم گره مي خورد و تـا سقف بالا مي رود.😭 نوحه خوان، درخواست فاتحه مـي كنـد .🗣 جمعيـت در هـواي آميخته با عطر گلاب، فاتحه مي خوانند. ناصر در سـكوت خفيفـي كـه قـسمت زنانه را گرفته دنبال صداي مادر مي گردد اما چيزي نمي يابد.🧐 ياد قولي كـه مـادر داد، آرامش ميكند و از فكر مادر فارغ ميشود. 😌 نوحه خوان، نوبت را به جوان ديگـري مـي دهـد و حنجـرة خـسته اش را بـا شربتي - كه برايش آوردهاند - جلا ميدهد: نوحه خوان شروع ميكند: ـ من شهيدم من؛ روسفيدم من؛ بـا شـهادت خـدمت مهـدي رسـيدم مـن؛ بـا شهادت خدمت مهدي رسيدم من... 😭 دست هاي جمعيت براي سينه، و صدايشان براي جواب بالا مي رود. 🗣 پدر در جواب نوحه آرام بر سينه مي زند و با هر دستي كه بر قفسة سينه مي كوبد، رشتة اشكي در چشم هاي خيس و آماسيده اش موج مي زند. 🥺 ناصر دلـش را بـه نوحـه داده و با آن، بچه هاي شهيد شهر را، يكي يكي به ذهـن مـي آورد. انگـار نوحـه خوان دست او را گرفته و به خرمشهر برد ه و معبر به معبر و سـنگر بـه سـنگر ، بچه هاي شهيد شهر را نشان ميدهد. 😔 ناگهان نگاه ناصر را، چند نفر از بچه هاي سپاه خرمشهر - كه براي شـركت در ختم آمدهاند - از مجلس ميگيرند و به بيرون ميبرند. ميخواهد پدر را خبر كند و با هم به استقبال بروند، اما پدر يك دسـت بـه پيشاني زده و با دست ديگر بر سينه مي زند و در حال خوداسـت . از جـا كنـده ميشود و به پيش باز بچه ها ميرود.😃 بچه هاي مقر چهار و پنج اند، همراه صالح و فرهاد. ناصر را يكي پس از ديگري به آغو ش مي گيرند و بر شـانه هـايش بوسـه ميزنند. ☺️ همين كه از در وارد مي شوند و چشم پدر به آنهـا مـي افتـد، صـدايش بـالا ميرود و دستهايش را بر جفت چشم هايش ميكشد. 🤲🏻 در ميان دوست هاي حسين مي گردد و مي گردد اما حسينش را نمي يابد و به ياد جاي خالي او گريه سر مي دهد. 😭 بچه ها را به آغوش مي كشد و تنگ در بغـل مي فشارد و رها نمي كند. بچه ها دست و صورت پدر را مي بوسند و سرسـلامتي ميدهند. 😞 ناصر از ديشب اصرار را شروع كرد و حالا كـه بچـه هـاي خرمـشهر عـازم رفته اند، التماسش - براي راضي كردن مادر - بيشتر شده است: ـ ننه جون ! به خدا ميآم! تو بذار با بچه ها برم، قول مي دم چند روز يه بار سر بزنم. 😢 مادر حرف هايش را تكرار ميكند: ـ نه ناصر جون، من كه نمي گم نرو؛ يه چن روز اينجا بمون، حالت كه خـوب شد، برو. تو لرزش دست هات خيلي زياد شده، ضعف اعـصاب هـم گرفتـي؛ وضع معدهات همه كه داره روز به روز بدتر ميشه.🥺 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): 🔹خوشا به‌حال حاج قاسم که به آرزویش رسید، او شوق شهادت داشت و برای آن اشک می‌ریخت و داغدار رفقای شهیدش بود. [98/10/13] [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] ° • هم شیرین بود و هم سخت! بیشتر عمࢪش وقف مداحۍ بود. ڪمتر توےِ خونہ🏡می‌دیدمش شاید بہ جرأت بتونم بگم ڪہ یڪ روز ڪامل پیش هم زندگے نڪردیم😶 از صبـ🌇ـح تا شـ🌃ـب همش وقفِ آقا امام حسین و امام عـلے و ائمه‌‌‌(؏) بود😍😍 خیلے عجیب بود. مےگفت: هر وقت شیمیایے شدم همین اوایل دے ماھ بود و عجیب ‌تر اینڪہ ¹¹دے ماه روزِ تولـد و هم روز شہادتش بود...🤔❤️🚶‍♂ در دے ماه ازدواج ڪردیم. زهرا هم 8 دے ماھ به دنیا آمد!😳 بزرگترین اتفاقات زندگے ما در دے ماه بود😁❤️ ° • [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 👶‌] بعضے وقتا آدم با گذشتن از چیزاےِ خوب چیزاےِ بهترے به دست میاره... مثل من ڪہ از تو و مامانت گذشتم تا... ✍محسن حججے 🚶‍♂ [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید محمد بلباسی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۶۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🍃🕊••
[ 🌱 ] سلام حضرت نجات ، مهدی جان در این قرن های فراق ، در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان ... چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان ... چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان ... چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان ... چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار ، پر کشیدند ... خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند ... [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] ......ڪه بےصدا مےشنوی مراا😢 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] بچه‌ها پا به راه و آماده رفتن اند. صالح به كمك مادر مي آيـد و ناصـر را بـه ماندن مي‌خواند:👌👌 ـ مادر راس ميگه ناصر؛ بذار يه خورده حالت بهتر بشه، بعداً بيا . جنگ حـالا حالا هس . خرمشهرم كه بگيريم و عراقيارم كه بيرون كنيم، يـه جـاي ديگـه مشغولمون مي‌كنن. ناصر زير بار نميرود: 😠😠 ـ واالله به خدا، من اينجا حالم بدتر مي‌شه. توي ايـن چنـد روز، انگـار اينجـا تبعيد بودم؛ زندان بودم . من نمي تونم اينجا بمونم؛ مي فهمين؟😳✋ نمي تونم! روز اول هم بهتون گفتم كه تا آخر خط وايسادم؛ تا روزي كه يا جنگ تموم بشه يا نفس من.✋✋ فرهاد كار را يكسره ميكند: ـ الان پدرت هم مريض حاله . اگه از بيمارستان بياد و ببينه تو نيستي، ناجوره.😷🤒 مادرت راس ميگه؛ يه مدت بموني، بهتره.🙂🙂 دست و پاي مادر، جـان مـي گيـرد و از گفتـه هـاي فرهـاد و صـالح دلگـرم ميشود: ـ حالت كه بهتر شد، برو. به خدا اگر فردا هم خوب شدي، خودم ميگم برو. فرهاد و صالح، كار را تمام شده مي بينند. دستهايشان را براي خـداحافظي به طرف ناصر دراز مي كنند، و پشت سر آنها، بچه هـاي ديگـر خرمـشهر، بـه او نزديك مي‌شوند. 😚😙 روزهاي اول، هتل برايش زندان بود؛ تنگ و كوچك . به خيابان ها مي‌رفت و خودش را به پاهايش مي سپرد. هـر روز از طرفـي مـي رفـت و خيابـان گـردي ميكرد. اما هرچه بيشتر مي رفت، دلتنگ تر و نگران تر بر مي‌گشت و غمي را كـه گرداگرد چهره‌اش مينشست تا هتل با خود مي‌آورد؛😞😔 اما به هتل كه ميرسيد، آن را پنهان مي كرد و بعد پيش خانواده اش مي‌رفت. حالا خانه نشين شده اسـت . از بيرون بريده و در اين چهار ديواري محبوس است.😣😖 كنار پنجرة اتاقشان نشسته و بچه هايي را كه زيـر نـم نـم بـاران، دنبـال هـم مي كنند، تماشا مي كند. ناگهان درباز مي شـود و مـادر غـافلگيرش مـي كنـد . زن مدتي ساكت مي ماند و قدوبالاي مضطرب و نگران ناصرش را حسرت بار نگـاه ميكند. بعد چيزي را كـه مـدتي اسـت بـه دل دارد و از او پنهـان كـرده حـالا ميپرسد: ـ ننه ناصر، چته؟🙁🧐 ناصر جا ميخورد! ـ چيزيم كه نيست! 😟😕 ـ پس چرا چند روزه چپيدي تو اتاق و بيـرون نمـي ري؟ خـب يـه سـر بـزن بيرون؛ همهش گوشة اتاق نشستن و سيگار كشيدن كه نشد كار. ناصر با فشاري كه به دست ميآورد، دست لرزهاش را كم ميكند: ـ آخه ميبيني كه هوا بارونيه! ـ باروني هم كه نبود نمي رفتي! من نمي دونم چي تورو اين قـدر بـه خـودش مشغول كرده؟ اگه غصة شهناز و حسين رو مي خوري، كه خودت داري بـه من و بابات دلداري مي دي؛ اگه غصه آوارگي ما رو مي خوري، كه ايـن هـم به قول خودت براي خداست و غصه نداره؛ پس چته ديگه؟☹️☹️ ناصر در مي ماند. نمي داند چه بگويد . مادر پي به نگراني اش برده اسـت . تـا امروز هر وقت علت نگراني او را مي پرسيد، به شكلي قانعش مي كرد؛ اما ديگـر نميتواند؛ مادر به چشمهاي ناصر زل زده و منتظر جواب است.🤨🤨 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): 🔹شهید سلیمانی، هم در زمان زنده بودنش استکبار را شکست داد، هم با شهادتش شکست داد. [99/9/26] [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🥀] ° • آقاےِ بهشتی بسیار با سلیقہ و خوش ذوق بود. او منزلمان را با ڪمترین هزینہ بھ سلیقه خودش ساخت و با حداقل هزینہ زیباترین نماها را طراحے و اجرا ڪرد.😍 در رنگ آمیزے خانہ هم سلیقه به خرج داد. ایشان با سلیقہ و ابتڪاری ڪہ داشت، به جاےِ استفادھ از سنگ بہ ڪارگرها گفتہ بود دیوارها را با سیمان قرمر و سفید، بہ صورت متناوب و به شڪل لوزے درست ڪنند.🙊 این نما با وجودے ڪہ از سیمان سادھ ساختہ شده از دور زیباتر از سنگ بود!✨ با وجود این خیلےها مےگفتند خانہ آنها تشریفاتے است!💔 (:💔 .... ° • [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋 ] ای صفای قلب زارم💔° هرچه دارم از تو دارمـ.💓° [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): 🔹فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه‌ی مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. تاریخ:[98/10/13] [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] ° • بعد ازشروع زندگۍ مشترڪمون💕 یڪ مهمونے گرفتیم و یڪ‌سرے از اقوام رو بہ خونمون دعوت ڪردیم. این اولین مهمونے بود ڪہ بعدواز ازدواج مۍگرفتیم و بھ قولی هـنـرِ آشپزےِ عروس خانم مشخص مۍشد.😍🤭 اولین قاشق غذا رو ڪہ چشیـدم؛ شـورے اون حلقم رو سوزوند! از ان ڪہ اولین غذایِ مهمونیم شورشدھ بود، خیلی خجالت ڪشیدم😭 سفرھ رو ڪہ پهن ڪردیم، محمد رو بہ مهمون‌ها گفت:↯ "قبل از اینڪہ غذارو بخورید،باید بگم این غذا دستپختِ آقا داماده؛🤓البته باید ببخشید ڪه یڪمی😐👌شورشده" /: بعد هم نون و پنیر آورد سر سفرھ و با خنده ادامه داد:"البته اگہ دست‌پختم رو نمیتونید بخورید نون و پنیر هم پیدا میشه"😉😂😅🥺❤️ ..🥺❤️ ° • [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] ⚘﷽⚘ مولاے مـــــــنـــــــــ امام زمانم (عج) عـادت کـرده ام هـر وقـت دیگـر کـارے نداشـتم یاد شـما بیـافتم... الان کجـایے گـل نرگـس؟ شـاید در ســجده اے شـاید در حـال گریه شـاید در بین الحـرمین قـدم میزنے شاید در تاریکے قبرستان بقیـع شـاید در کـویرے یابیـابانے جـایے هق هق گـریه هایتـان بلـند شده... قـربانت شوم پرونده‌ے اعمـال مرا زمین بگـذار مـن تمـام امیـدم به ایـن اسـت که به دسـت شمـا آدم شـوم و چـیزی نـدارم غیـر اینکـه مثـل گذشـته بگـویم : شـرمنـده ام شـرمنـده ام آقاے مـن حـلالم کنیـد... در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] به هر دو جہان مرا همین ڪافی‌ست 🍃❤️ [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] آخه بيرون نرفتن من كه نبايد اينقدر تو رو نگران كنه . مي‌بيني كـه روزهـاي راهپيمايي و نماز، مي رم بيرون، اما روزهاي ديگـه نمـي تـونم؛ مـي دونـي ...😔😔 راستش ...😞😞 ـ راستش چي؟ راستش رو به من بگو. ☺️☺️ ناصر دستهايش را به پا مي‌چسباند و ميگويد: ـ ننه‌جون، واالله اون جورم كه تو دست و پاتو گم كردي و خيال مي كني نيس.🙂 من نمےتونم برم بيرون . مي دوني، وقتي مي رم اذيت مي شم. در و ديوار شهر برام غريب و نامانوسه؛😣😣 بعضي ها را بي تفاوت مي بيـنم؛ انگـار نـه انگـار كـه جنگه؛ اينا را كه ميبينم، ياد دوستهام و شهر، بيشتر اذيتم ميكنه.😫😫 حلقة اشكي از كناره گودي چـشم ناصـر خودنمـايي مـي كنـد و زبـانش از حركت مي افتد. 🙁🙁لبهايش چند بار بـه هـم مـي خـورد و چيـزي راه گفـتن را بـر گلويش مي بندد اما چشم هاي مادر رو به رويش باز و منتظر است . لبهـايش را به زور از روي هم برمي دارد و اشكهايش را از او مي‌دزدد: 😢😢 ـ اينه ننه جون؛ به خدا هيچي ديگه نيست.😥😥 قطره اشكي در چشم هاي مادر برق مي زند و مي خواهد راهي به بيـرون بـاز كند كه بر خود مسلط ميشود و راه را بر آن ميبندد و ناصر را دلداري ميدهد:😢🙂 ـ خوب ننه جون، همه كه مثل تو نيستن . يه عده فقط فكر خودشونن؛ يه عده هم در عوض از جون و دل، از جنگ و انقلاب دفـاع مـي كـنن . تـو خيلـي نميتوني به فكر اونايي باشي كه فقط خودشون و جيبشونو مي بينن.💵💵 ديـدي كه دكتر گفت بايد آرامش فكر داشته باشي، وگرنه، موج هـاي انفجـار و اون همه صدايي كه شنيدي، بالاخره كار خودشو ميكنه.🤯🤯 ناصر از جا كنده ميشود و پا به راه و عازم ميگويد: ـ نميشه ننه؛ خيلي چيزها و خيلي كسها رو نميشه نديده گرفت.😓😓 مادر همپايش از اتاق بيرون ميزند و ميپرسد: ـ ميري بيرون؟🤨🤨 ـ آره؛ ميرم تو حياط هتل. باران هنوز آرام آرام مي بارد و بر سر و روي بچه هـايي كـه در حيـاط هتـل بازي مي كنند مي نشيند. چند توپ🏐⚽️ پلاستيكي و دوچرخه، زيرپاي بچه هاسـت و🚲🚲 هر كدام، چندتايي را مشغو ل كرده است . ناصر كار هميشه اش را مي كند: يـا بـا آنها بازي مي كند و يا مانع خيابان رفتن شان مـي شـود و اگـر هـم لازم شـد، در دعواهاي زودگذرشان ميانجيگري مي كند.☝️✋ پسري كه دسـتش لاي گـچ اسـت و سرش را باند پيچيده اند، 🤕🤕كنار ديوار ايستاده، بازي را تماشا مـي كنـد و بـا خنـده ميخندد. چشم ناصر به پسرك مي افتد. دلش مي گيرد و دوباره غمش تـازه مـي شـود . 🙁🙁 ناصر هنوز او را ورانداز مي كند، كه زني به سراغ پسر مـي آيـد و او را بـا خـود ميبرد: ـ ننه‌جون هوا داره سرد مي شه؛ اين هوا برات خوب نيس؛ ديگه حالا بيا بـريم تو. ناصر قاطي جمع شده و گرم بازي است . بچه‌هـا او را مـي شناسـند و بـه او انس گرفته اند و توپ را برايش مي اندازنـد . تـوپ بـه طـرف در هتـل مـي رود.⚽️⚽️ دختركي مي دود و توپ را برمـي دارد؛ امـا رو بـه روي در اتـاق انتظامـات كـه مي‌رسد، مي ماند. توپ را وسط دسـت هـايش كاشـته و چـشمش را بـه داخـل انتظامات دوخته. ناصر حيرتزده دخترك را می‌يابد. [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi