eitaa logo
خادم مجازی
155 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ❣] شہیدشوشتری‌چہ‌قشنگ‌گفتہ: قدیم‌بوےایمان‌میدادیم... الان‌ایمانمون‌بومیدھ💔! قدیم‌دنبال‌گمنامۍبودیم.. الان‌مواظبیم‌اسممون‌گم‌نشہ... ! [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] بغض هایی هست ؛😢😭 نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا"🌺 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_دهم دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با
[ 💌 ] با خودش ميگويد: ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما خبر ندارن كه اين بابا كيه و چكاره هست؟ 🤔 چطوري ناصر؟ «سيدرضاي متولي » است كه تازه متوجه ناصر شده است .☺️ ناصر مـي خواهـد خودش را از چنگ حيرتي كه بر وجودش مستولي شـده اسـت رهـا كنـد، امـا نميتواند😁: ـ اي... الحمدالله... خدا قوت بده آقا سيد! سيدرضا دست هايش را بر هم مي زند و خاكشان را مي تكاند؛ بعد به طـرف ناصر ميآ يد و ميپرسد: ـ تا كجا اومدن ناصر؟ 🤔 داريوش حواس ناصر را پرت كرده است . همانطور كه ذهنش را پي چيزي ميگردد، ميگويد: ـ دور وبر شلمچه ان.😞 هنوز نگران است، كه سيدرضاي متولي ميپرسد: ـ چيه ناصر؟ مگه خبري شده؟ ببينم، شهيد زياد دادين، نه؟ 😔 ناصر به خود مي آيد. زبانش را به زور به كار ميگيرد و ميگويد: ـ نه، نه! حواسم پيش اين داريوشه. راستش، اين بابا وضع خوبي... 😞 سيدرضا در حالي كه مي خنـدد و دنـدان هـاي سـفيد و درشـتش را نمايـان ميكند، وسط حرف ناصر مي دود و در حالي كه دست پرخاكش را بـر شـانه او ميزند، ميگويد:😃 ـ به اين فكر مي كردي؟! اون به راه اومده ناصر؛ خيالت تخت ! اگه غير از ايـن بود، يه ساعتم نميگذاشتيم اينجا بمونه. ☺️ حرف هاي سيد دل ناصر را آرام مي كند. از فكر داريوش كه بيـرون مـي آيـد ياد شبيخون مي افتد. از سيد جدا مي شود و قدم هايش را به طرف مسجد جـامع تند مي كند.🏃‍♂ از شلمچه تا ابتداي «كوي طالقـاني » و مـدخل شـهر را پيـاده آمـده است. تا اينجا بيابان است و در و ديوار كم . تنها چيزي كه تا شـلمچه بـه چـشم ميخورد، جاده است كه پيچ و تاب مي خورد و تا دل شلمچه و «پلنو» ميرود. 😩 خورشيد، خودش را به وسط آسمان رسانده و سـوزش گرمـايش را بـر سـر و روي شهر مي ريزد. عرق از پيشاني و شقيقه هاي ناصر راه افتـاده اسـت . آفتـاب چشمش را مي زند و تشنگي او را به له له انداخته است . 🌞 جلوتر كـه مـي رود، زن كوتاه و سياه چرده اي را مي بيند كه چـراغ گـازش را وسـط خيابـان «رسـتاخيز » گذاشته است . قابلمة بزرگي روي چراغ گاز مي جوشـد و از آن بخـاري بيـرون ميزند. زن خيس عرق شده، اما سخت مشغول كـار اسـت . 😥 ناصـر، چـراغ گـاز روشن و عرق هاي پياپي زن را كه مي بينـد، تـنش داغ تـر مـي شـود و احـساس گرماي بيشتري مي كند؛ اما قدم هايش تندت ر و سبك تر مـي شـود و كنجكـاو بـه طرف زن ميرود.👀 لب هاي خشك و داغمه بسته اش به خنده باز ميشود: 😃 ـ مادر خدا قوت! زن به طرف ناصر سر برميگرداند و لبخند ميزند: ـ سلامت باشي ننه؛ خدا به تو هم قوت بده.☺️ ناصر مي ايستد و زن را كه تند و سبكبال دور و بـر چـراغ گـاز مـي چرخـد تماشا ميكند: ـ چه كار ميكني مادر؟ ـ آشپزي ننه؛ آشپزي! نگاهي به قد و بالاي ناصر مياندازد و ميپرسد: ـ از خط مي آيي؟ 🧐 ـ آره! ـ ميگم تا كجا اومدن؟ ـ دور و بر شلمچه ان. 😞 ـ بشكنه پاشون الهي . گشنته ننه، آره؟ ... اگـه چـن دقيقـه صـبر كنـي، ناهـارم حاضر ميشه. امروز يه خورده دير مشغول شدم.😌 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ] ❇️ #امام_خامنه‌اے(حفظه‌الله): 🔻والدین شهدا، الگوهای برتر تربیت 🔹«خانواده‌ای که سه تا جوانش #شهید میشوند، یک جوانش اول شهید میشود، بعد دوقلوها در یک روز شهید میشوند، در یک روز این دوقلوها دنیا می‌آیند، در یک روز هم شهید میشوند. این خانواده چه کار میکرد؟ چه جوری اداره میشد؟ پدر و مادر چه کار میکردند که اینجور انگیزه و حرکت و هیجان در این جوانها به‌وجود می‌آید؟» 🗓1399/12/25 [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ] اختر تابنده دانش تویى بلكه شكافنده دانش توئى عالم علم احد قادرى باقرى و باقرى و باقرى [ السلام علیک یا محـمّدباقرعلیه‌السلام✋🏻] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅‌ ] پرده از چشم‌هایت ڪنار بزن تا خورشید بار دِگر در جغرافیاۍمن طلـ❤️ـوع ڪند....✨ صبح من با چشم ‌هاۍ تو بخیر مےشود....🕊 [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] ✍🏼•|عادٺ داشٺ اگر یڪ روز خانہ نمےآمد،حتما فردا با یڪ دستہ گل به خانہ‌مان می‌آمد🙊❤️ یڪبار بهم گفت: تو..عشق اولم نیستی😳😐😕 ⇦اول خـ❤️ـدا ⇦بعد سیدالشّہدا❤️🌿 ⇦بعد شما🙈🦋💗 📚🖇❤️🥺 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] همه گویند، به امید ظهورش صلوات کاش این جمعه بگویند، به تبریک ظهورش صلوات [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ❣] آرے؛ رَفتـ وُ رَفتـَند...🍃 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاری🙂 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...♥️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او... :) [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] •گر‌مـرا‌هیـچ‌نباشد‌نه‌بہ‌دنیا‌نه‌بہ‌عقبـۍ •چون‌تو‌دارم‌همـہ‌دارم‌دگرم‌هیـچ‌نباید^^💚 ✨🌱 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_یازدهم با خودش ميگويد: ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما
[ 💌 ] صداي شليك كه به گوش ناصر ميرسد،😱 به زن ميگويد: نه مادر، من بايد زودتر برم . اومدم مهمات ببرم . فقط اگه داري يه خرده آب به من بده. خيلي تشنهمه. 😓 زن پارچ پلاستيكي را از كنار گاز برميدارد و به ناصر ميدهد: ـ بيا ننه! ناصر آب را مي خورد و راهش را به طرف مسجد ادامه مي دهد؛ اما فكـرش هنوز متوجه گاز و قابلمة بزرگ زن است كـه بخـار از روي سـيب زمينـي هـاي بزرگش تنوره ميكشيد و بالا ميرفت. 😅 روبه رويش - انتهاي خيابان رستاخيز - گلدسته هاي مسجد، پابه پاي هم قـد كشيدهاند و مـي خواهنـد سرشـان را بـر آسـمان بمالنـد .😍 ناصـر، در وديواره اي دوروبرش را نگاه مي كند. يادش نمي آيد هيچوقت شهر را مثل امروز نگاه كـرده باشد. شهر برايش عزيز شده است؛ عزيزتر از هميـشه . ☺️ قـبلاً هـر وقـت در ايـن ساعت از كوچه ها مي گذشت، صداي فروشنده هاي دوره گرد و چرخـي هـا را از چهار طرف ميشنيد: 👂 ـ بدو بيا، لوبياسـبز؛ سـبزي خـوردن؛ سـبزي خورشـي؛ سـيب زمينـي؛ كـدو؛ بادمجون؛ آي خونه دار و بچه دار! ـ بستنيه، بستني! آي بيا كه جيگرتو حال مياره، بستني.🗣 ـ دكتر بي نسخه دار... م. ـ ... اما امروز، جز صداي تك وتوك موتورها و ماشين هايي كه در رفت وآمدند و صداي شليك هاي پياپي اي كه از خط مي آيد، چيزي به گوشش نمي رسد. 😞 ديگـر در كوچه پس كوچه ها، بساط فوتبال بچه ها را نمي بيند و سـر و صـداي آنهـا را نميشنود.🙁 خودش را در اختيار پاهاي خسته اش گذاشته و آرام به طرف مـسجد كشيده مي شود. 🚶‍♂ جيپي پشت پايش از نفس ميافتد و صداي آشنايي بـه گوشـش ميرسد: ـ چطوري ناصر؟ 😃 ناصر سر برميگرداند و بهروز، معلم مدرسه محلشان را ميبيند: ـ به! بهروز تو چطوري؟ 😄 بهروز از ماشين پايين مي پـرد و همـديگر را در آغـوش مـي گيرنـد . بعـد از روبوسي، شانه هاي همديگر را بوسه ميزنند و به پشت هم دست ميكوبند. 🙂 ـ از خط مي آي؟ 🧐 ـ آره. ـ تا كجا اومدن؟ ـ تا شلمچه. ـ حالا كجا داري ميري؟ ـ ميرم مسجد؛ ميخوام مهمات ببرم خط؛ امشب شبيخون داريم. 😞 بهروز قدري فكر ميكند و بعد به ناصر ميگويد: ـ حالا تا شب خيلي مونده . بيا سوار شو بريم تا آبـادان و زود برگـرديم . مـن دارم ميرم كه اگه بتونم اسلحه گير بيارم . يه وقت ديدي بـه جـاي كوكتـل، اسلحه بردي خط. 😄 ناصر ميپرسد: ـ ساعت چنده؟ ـ تازه حالا دو و نيمه. ـ بهروز سوار مي شود. عرق سر و صورت باريكش را با چپية گـل باقـالي اش خشك ميكند و ناصر را هم به داخل ماشين دعوت ميكند😓: ـ يا علي؛ خودم ميرسونمت☺️ [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi